باوری وجود داره مبنی بر اینکه سختیهای زندگی همیشگی نیستن؛ بالاخره خورشید طلوع میکنه و تاریکیها ناپدید میشن. اما زندگی من، کیم جونمیون، اینجوری نبود. سالها درون تاریکی زندگی میکردم، چون دنیای من خورشیدی نداشت که بخواد طلوع کنه. همیشه دنبال کسی بودم تا دنیام رو روشن کنه؛ اما هرکسی که میومد یه لایهی تاریك جدید روی زندگیم میکشید. تا وقتی که "اون" تصمیم گرفت توی زندگیم سرك بکشه و وقتی که به خودم اومدم، متوجه شدم توی نور غرق شدم. اوه سهون، با وجود تاریکی دنیای خودش خورشید من شده بود. اما هیچی توی زندگی همیشگی نیست، مگه نه؟ • ژانر: رمنس، انگست، مدرسهای • کاپل: هونهو، کایسو • چنل تلگرام: Hunhofanfic