جونگین درحالیکه هنوز دستش به کرواتش بود از اتاق بیرون اومد و فریاد کشید:"هیونگ؟ هنوز اماده نشدی؟"
مینسوک در اتاقش رو تا نیمه باز کرد اما بیرون نیومد:"چرا، حاضرم. ولی باید منتظر ییشینگ بمونم. اگر دیرت شده برو."جونگین پلههارو دو تا یکی کرد تا زودتر به آشپزخونه برسه و ساندویچ بزرگتر رو برداره:"نه منتظر- تو اینجا چه غلطی میکنی؟"
ییشینگ نگاهش رو از گوشیش گرفت و طوری لبخند زد که چال لپش مشخص شد:"من؟ منتظر شما دوتا نشستم. مشخص نیست؟"
جونگین زیر لب گفت:"مرتیکه معلوم نیست چجوری اومده تو." و بلندتر ادامه داد:«هیونگ، این دوستت سرش رو مثل گوسفند انداخته پایین و اومده تو."
مینسوک از پلهها پایین اومد و پس گردنی نهچندان محکمی به جونگین زد:"دفعهی آخرت باشه به دوست من میگی گوسفند."جونگین بدون توجه به ییشینگ که بهش زبوندرازی میکرد، یکی از ساندویچهای روی میز رو برداشت:"نمیخواید که روز اول مدرسه دیر برسید؟"
ییشینگ از روی کاناپه بلند شد و وقتی داشت از کنار جونگین رد میشد، زمزمه کرد:"بگو میخوای زودتر دوست پسرت رو ببینی. کی باورش میشه تو به مدرسه اهمیت بدی؟"
- "خفه شو!"
مینسوک گوش جونگین و ییشینگ رو چسبید و بهسمت بیرونِ خونه کشید:"اول صبحی چهخبرتونه؟ برید بیرون میخوام در رو قفل کنم."
جونگین میخواست جواب بده که صدای بلندی از خونهی بغلی اومد:"هنوز حاضر نشدی؟ باهات چکار کنم... بگو باهات چکار کنم!!!"یییشینگ لب پایینش رو گاز گرفت، جونگین به جون پوست گوشهی ناخنش افتاد و مینسوک خودش رو به نشنیدن زد:"بریم؟"
یکم که از خونه دور شدن، یییشینگ دلش طاقت نیاورد:"هنوز وضعش اونجوریه؟"
جونگین نفسش رو با صدا داد بیرون:"چی بگم؟ دیشب تا ساعت دو صدای داد و فریادشون میومد."
مینسوک صداش رو صاف کرد:"کافیه. مامان گفت دربارهشون حرف نزنیم و کاری به کارشون نداشته باشیم."
-"آخه هیونگ..."
مینسوک نیشگون کوچکی از بازوی جونگین گرفت:"گفتم کافیه."تا وقتی به مدرسه برسن، هیچکس چیزی نگفت و در سکوت به راهشون ادامه دادن. جونگین چند قدم مونده به مدرسه سهون رو جلوی در دید و براش دست تکون داد:"سهونا!"
ییشینگ رو به مینسوک گفت:"دیدی گفتم میخواد دوست پسرش رو ببینه؟"
جونگین جواب داد:"منم بهت گفتم که خفه شی." و قبل از اینکه ییشینگ فرصت جواب دادن پیدا کنه، به سمت سهون دوید.
میسنوک دستش رو تکون داد:"اوه، منم دوستت دارم جونگینا. خداحافظ، روز خوبی داشته باشی."
ییشینگ لبخند زد:"بیخیال مین. میدونی که چجوریه. بیا بریم سرکلاس."جونگین دستش رو دور گردن سهون انداخت:"چطوری شاهزاده؟ امروز چی برامون داری؟"
سهون تکونی به بدنش داد تا دست جونگین رو کنار بزنه:"خوبم. بیا زودتر بریم تا بهترین صندلیارو بگیریم."
-"بریم! میدونی کدوم کلاسیم؟"سهون کوله پشتیش رو روی شونههاش مرتب کرد:«من هنوز چیزی ندیدم ولی بکهیون اسممون رو توی کلاس طبقهی دوم دیده بود."
جونگین آهی کشید:"بیون هم توی کلاس ماست؟ ازش خوشم نمیاد."
سهون پوزخند زد:"ازش خوشت نمیاد چون توی داشتن بهترین استایل باهات رقابت میکنه و میترسی که مبادا ازت محبوبتر شه."
YOU ARE READING
Inner Demons
Romanceباوری وجود داره مبنی بر اینکه سختیهای زندگی همیشگی نیستن؛ بالاخره خورشید طلوع میکنه و تاریکیها ناپدید میشن. اما زندگی من، کیم جونمیون، اینجوری نبود. سالها درون تاریکی زندگی میکردم، چون دنیای من خورشیدی نداشت که بخواد طلوع کنه. همیشه دنبال کسی ب...