{←خلاصه→} + من اون رو میبینم، حتی همین دیشب با هم توی حیاط اینجا رقصیدیم میدونی بهم چی میگفت؟گفت یه روز از اینجا میریم و با هم زندگی میکنیم گفت میریم تو کلبهای که بهم قول داده بود! - تهیونگ اون پسر فقط بخشی از خیالات توعه... + چرا باور نمیکنی؟چطور میتونم توی بغل خیالاتم بخواب برم و وقتی صبح چشم باز میکنم هنوز بین آغوشش باشم اون دلش نمیخواد که من اینجا باشم فقط باید منتظر بمونم تا روزی که شاهزادشو از اینجا ببره، با همون لباس شوالیهای که تو تنش بیشتر از همیشه زیباش میکنه... ----- + زیر بارون خیسِ آب شدی، اینجا چیکار میکنی؟ - فقط اومدم دیدن کسی که دوستش دارم ولی اون هیچ حسی بهم نداره. + اینطور نیست... - دقیقا همینطوره که میگم، اونقدری که قلب من برای دیدن تو تپیدنش رو فراموش میکنه قلب تو بی جنبه نیست سرهنگ... { دیوونهی اصلی بستری نیست دیوونهی اصلی اون بیرون در حال قدم زدنه! } ←این داستان ژانر ترسناک، فانتزی یا ماورایی ندارد. ←ژانر: جنایی، معمایی، رمانتیک ←نویسنده: sar
12 parts