نگاه گذرایی به ورودی اتاق مقابلش انداخت و بعد رو به پرستار هوانگ ادامه داد:
- نگران چیزی نباش حواسم به همه چیز هست...
+ برای بار آخر میگم، تعداد قرصهاش برای هر ساعت رو یادت نره سر واکنشهایی که نمیتونی حدس بزنی برای چی بوجود اومدن فقط دکتر کیم رو خبر کن.
- همین کار رو میکنم.
جیمین نگرانی دختر رو بابت تازه کار بودن خودش درک میکرد اما دوست داشت هر چه سریعتر وارد دنیای تهیونگ بشه و کمی از سردرگمیهای زندگی واقعی فاصله بگیره.
با دیدن تهیونگی روی صندلی به خواب رفته بود آه از نهادش بلند شد. بدون سر و صدایی روی تخت نشست و به چهرهی مظلوم و غرق در خواب پسر نگاه کرد، حالا که دقت میکرد ترکیب زیبای چهرش با موهای مشکیای که نسبتا بلند شده بود زیبایی خیره کنندهای رو براش میساخت.
با فاصله گرفتن بین پلک های پسر، جیمین کمی خودش رو جمع و جور کرد و نگاهش رو با استرس به پلک های نیمه باز و خستهی تهیونگ دوخت.
+ جیمینا؟
لحن پسر سوالی بنظر میرسید و همین جیمین رو وادار میکرد تا به حرف بیاد.
- خودمم، وقت قرصته.
همونطور که از روی تخت بلند میشد و بین قرصها میچرخید ادامه داد:
- حتما خیلی خسته بودی که روی صندلی خوابت برده، سعی کن اونجا نخوابی، بدنت خشک میشه.
+ خوابش رو دیدم، چرا هر وقت به خواب میرم میبینمش؟
- شاید چون خیلی بهش فکر میکنی.
+ فکر میکنم؟نه من بهش فکر نمیکنم حتی یه موقع ها سعی میکنم به یاد نیارمش اما این خودشه که صاحب تمام ثانیهها و تصورات من شده، حتی وقتی ازش پرسیدم فقط لبخند زد، لبخند زد و گفت که خوشحاله از اینکه مالک تمام ذهن من شده...همونطور که من مالک تمام قلبشم.
جیمین قرص رو میون لبهای پسر گذاشت با تعلل زبون باز کرد.
- برام بیشتر ازش بگو ولی قول بده غرق نشی تو خاطراتش و فقط در حد تعریف کردن نگهش داری.
+ روزی که دیدمش رو هنوز به خاطر دارم، مهم نیست اگه همه فکر میکنن من دیوونم ولی من هنوز هر چیزی مربوط به اون میشه رو به یاد دارم...
با یاداوری گذشته چشم های نمدارش رو به تندی با پشت دست پاک کرد و شروع به تعریف کردن کرد.
+ پنج سال پیش، دبیرستانی بودم که انتقالی جدیدی وارد مدرسمون شد یه پسر مو مشکی با چشم های درشت و تیلهای اما تفاوتش با بقیه زخم ها و خراش های ریز و درشتی بود که جای جای بدن و صورتش نشسته بود. اون سال من نسبت به همهی بچهها تنها تر بودم و صندلی کنار من تنها جای خالی کلاس بود و محل نشستن دانش آموز جدید...
تهیونگ با دقت چهرهی پسر جدید رو زیر و رو کرد و قبل از اینکه توجهش رو جلب کنه نگاهش رو برگردوند. هیچ نقص و ایرادی نداشت و از نظر تهیونگ حتی قد بلند و زیبا هم بنظر میرسید. سکوت پسر کلافه کننده بود اما قبل از اینکه تهیونگ تلاشی برای به حرف آوردنش بکنه معلم داخل کلاس شد. چند دقیقهای از شروع کلاس گذشته بود و چشمهای تهیونگ ناخوداگاه گاها نگاه گذرایی به پسر میانداخت.
+ مشکلی وجود داره؟
اونقدر غرق فکر کردن شده بود که متوجهی نگاه خیرش برای مدت طولانی نشده بود، همین هم پسر مقابلش رو به حرف کشیده بود.
- متاسفم، حواسم جای دیگهای بود.
تهیونگ با دقت به حرکات پسر نگاه کرد تا از باور کردنش اطمینان پیدا کنه.
لحن سرد و بی اشتیاق پسر و بلافاصله خاتمه دادن مکالمش ثابت میکرد چقدر از حضور داخل همچین فضایی ناراضیه.
تدریس شروع شده بود و حالا برخلاف دانش آموز جدید، تهیونگ با دقت در حال گوش سپردن به درس بود اما اینبار نگاه پسر روی تهیونگ بود، نگاهی که حتی قصد پایان پیدا کردن هم نداشت.
بعد از گذشت یک ربع پسر بدون مکث زبون باز کرد.
+ اسمت چیه؟
- با منی؟
تعجب رو میشد از چشمهاش تهیونگ خوند، صدای یهویی پسر و از طرفی سوال عجیبش تهیونگ رو وادار به فکر کردن میکرد.
+ کسی جز تو هم صدای من رو با همچین تن صدایی میشنوه؟
آروم بودن تن صدای پسر مهر تاییدی برای سوال تهیونگ بهش میداد.
- تهیونگم، کیم تهیونگ.
طوری تلفظ میکرد که انگار قصد داشت برای یه پسر بچه خودش رو به تصویر بکشه.
+ روی گونت جای خودکاره.
قبل از اینکه فرصت کنه خودش رو داخل آینه نگاه کنه دست های نسبتا سرد پسر روی گونش نشست و جایی که بنظر میاومد رد خودکار باقی مونده باشه رو پاک کرد، خودش رو درک نمیکرد. گرمای یهویی بدنش و بالا رفتن تپش قلبش دور از انتظارش بود و همین باعث میشد تا سریع نگاهش رو از پسر بدزده. صدای خندهی پسر در حالی که میدونست بخاطر هول شدن خودشه آزاردهنده بنظر میرسید. سرش رو به جهت مخالف چرخوند و چشمهاش رو روی هم فشرد.
+ هی مشکلی نیست اگه ضربان بلند قلبت رو تونستم حتی از لمس گونههات حس کنم، بالاخره اونقدری جذاب هستم که هر کسی تو نگاه اول عاشقم بشه...
به سرعت نگاهش رو سمت پسر برگردوند و با لکنت اعتراض کرد.
- هی من عاشقت نشدم، فقط...نمیدونم احتمالا فقط از دست و پا چلفتی بنظر رسیدنم خجالت کشیدم، همین.
+ بنظر من که دست و پاچلفتی نیستی...
لحن امن و مطمئن پسر تهیونگ رو به لبخند زدن وادار میکرد. حس خوبی که با دیدار اول تهیونگ رو در بر گرفته بود توصیف ناپذیر بود و فقط در وصفش میشد از کلمه امنیت استفاده کرد.
بدون توجه به پسر زنگ کلاس رو پشت سر گذاشت و برای زنگ تفریح به سرعت و بدون مکث از کلاس خارج شد. با ورودش به سالن نفس عمیقی کشید که دستی روی شونش قرار گرفت و پسر از سمت مخالف بهش نزدیک تر شد.
+ فکر کنم انتخابم رو کردم.
- چه انتخابی؟
+ انتخاب کردم سال تحصیلی رو همراه کی پشت سر بگذارم، بنظرم تو گزینهی مناسب امسال منی.
- هی، تو حتی از من بابتش سوال نکردی.
پسر نیم نگاهی به بچههایی که بخاطر محبوبیتش از دور نگاهش میکردن انداخت و همونطور که با سر به اونها اشاره میکرد نزدیک لالهی گوش تهیونگ زمزمه کرد.
+ خوششانسی نیاز به سوال کردن نداره.
تهیونگ با شدت دست پسر رو پس زد و به چشم های نافذش نگاه کرد.
- خودشیفته...
+ من؟
- دقیقا، خود تو.
+ خودشیفته نمیشه گفت ولی میتونم شیفته تو باشم، چطوره؟
صدای تهیونگ بالا رفت و بدون معطلی راهرو رو به مقصد حیاط ترک کرد. ضربان قلب بی جنبش در تضاد با چهره پر از خشمش بود اما تهیونگ هنوز آمادگی پذیرشش رو نداشت. کنج دیوار دور از دیدرس نشست و اتفاقات چند دقیقه پیش رو مرور کرد همه چیز خیلی سریعتر از اونی پیش رفته بود که به تهیونگ زمانی برای فکر کردن بده. زمزمهی آروم و بعد هم سایه قد بلند پسر مقابلش تهیونگ رو از تفکراتش بیرون کشید و به واقعیت برگردوند.
+ هی میدونی که داشتم باهات شوخی میکردم مگه نه؟میخوام فقط باهات رابطه نزدیکتری داشته باشم،میتونم؟
تهیونگ قصد داشت با صدای بلند مخالفتش رو اعلام کنه، مخالف نزدیکی با پسر مقابلش نبود اما شدیدا مخالف این حقیقت بود که جملات چند دقیقه اخیر پسر شوخیای بیش نبودن.
- میتونی...
تعلل و صدای ضعیف تهیونگ به قدری دور بنظر میرسید که هر کسی توانایی شنیدنش رو نداشت اما پسر مقابلش به خوبی تونسته بود رضایت رو حتی از چشمهای تهیونگ بخونه.
روی زمین کنار تهیونگ نشست و زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد.
+ همیشه همینقدر ترسویی؟
- ترسو نیستم...
+ ولی بنظر اومد ترسیدی، جالبه ولی برق ترس توی چشمهای تو قشنگ تر از چشمای دیگرانه.
- به جزئیات خیلی دقت میکنی.
+ چون مدتهاست دارم تو همین جزئیات ساده زندگی میکنم...
یاداوری همین مکالمه ساده تهیونگ رو به خاطراتش نزدیک تر و نزدیک تر میکرد، طوری که احتمال غرق شدنش بالاتر از حد معمول میرفت. اما زمزمه و صدای ضعیف جیمین تمرکزش رو از جزئیاتی که حتی حدس نمیزد چطور به خاطرش موندن جدا کرد و به حقیقت اصلی کشوند.
+ حواست باشه قول دادی غرق نشی. پسر شیرینی بنظر میرسید، دوستش داشتی؟
- اون صاحب قلب من بود، احساسی بالاتر از این توی وجودم نبود که بهش بدم.
+ خاطرات زیادی داشتید؟
- ما تمام لحظههامون رو با هم زندگی کردیم.
+ الان کجاست؟
- یه جایی همین اطراف، مطمئنم اونقدر دور نیست بهم قول داده امشب هم برای دیدنم بیاد.
+ تهیونگ، باز به بحث همیشگی رسیدیم. متاسفم ولی کسی برای ملاقات باهات درخواست نداده. شاید یه روز اومد، یعنی امیدوارم که بیاد...
- اینکه تو نمیبینیش دلیل خوبی برای وجود نداشتنش بهم نمیده، اون میاد همونطور که همیشه به قولش عمل میکنه اینبار هم میاد.
سکوت حالا فضای اتاق رو پر کرده بود جملات تهیونگ ذهن جیمین رو درگیر میکردن اما از دونستن حقیقت و این حس درگیری لذت میبرد. شاید نباید پافشاریای میکرد، همین حالا هم تهیونگ باور داشت اون پسر برای دیدنش میاد و این باور چیزی نبود که با چهار کلام حرف خراب بشه.
- امشب که میاد... میخوای چیکار کنی؟
+ دلم براش تنگ شده، اگه ببینمش طوری بغلش میکنم که آرامش تنش رو دوباره حس کنم، وقتی کنارشم از همیشه آروم ترم، ولی اون آروم نیست همیشه بیقراره همیشه تصمیم به رفتن داره، مردمک چشمهای سیاهش همیشه لرزون بنظر میرسه...
- شاید مجبوره که بره، شاید باید بزاری که بره.
جیمین فکر میکرد اگه توهمی هم وجود داشت همین جملات ساده میتونستن باعث بشن تهیونگ کم کم اون توهمات رو رها کنه و برای زندگی کردن توی زمان حال تلاش کنه.
+ بزارم بره؟چطوری بزارم قلبم بره؟مگه آدما بدون قلب زنده میمونن؟
صدای لرزون و لحن ملتمس تهیونگ ثابت میکرد زمان مناسبی برای باز کردن چنین بحثی نیست.
- نگرانش نباش، من که حس نمیکنم خودش دلش بخواد بره. اینکه راجبش با کسی حرف بزنی رو دوست داری؟
+ اره آخه قرصهایی که میخورم همیشه باعث میشه یه چیزهایی رو فراموش کنم ولی اون از فراموشکاریه من خوشحال نمیشه، میگه...میگه حس میکنه من دارم از زندگیم حذفش میکنم ولی تو که میدونی مگه نه؟من دوسش دارم درسته؟من دلم نمیخواد اون حذف بشه.
سرعت کلمات تهیونگ بالاتر رفته بود و قصدی برای فرصت دادن به جیمین نداشت. جیمین با چند قدم خودش رو به تهیونگ رسوند و همونطور که جفت دست پسر رو بین دستهاش میفشرد زمزمه کرد:
- هیش مشکلی نیست تهیونگ، تو دوستش داری همه این رو میبینن.
+ من دوستش دارم، اون باید باور کنه که من دوستش دارم. همیشه وقتهایی که مجبورم دم صبح از بغلش بیرون بیام و بزارم که بره گریه میکنم، دلم نمیخواد ترکش کنم...
- تو دوستش داری، پس حالا فقط آروم باش.
تن تهیونگ رو تو بغل گرفت و کمی فشرد تا از ترس و استرس پسر آسیب دیدهی مقابلش کم کنه.
- اون هم دوستت داره، مطمئنم به اندازه تو دوستت داره و نگرانته مشکلی نیست اگه تا هر زمان خواستی منتظرش بمونی ولی باید آروم باشی و خوب بمونی تا وقتی که دوباره ببینیش.
+ من خوب غذا میخورم خوب میخوابم تا وقتی دیدمش سالم باشم، آخه آخرین باری که رفت ازم خواست مراقب خودم باشم بهم گفت من امانتم دست خودم و وقتی برگرده باید همچنان سالم باشم.
- اون آدم خیلی خوبیه تهیونگ، به حرفش گوش کن.
لحن شکننده تهیونگ جیمین رو وادار به بغض کردن میکرد اما صدای باز شدن در مانع از شکل گرفتن هر نوع فضای احساسی شد.
ورود نامجون به داخل اون هم با اون عجله فقط این حقیقت رو مشخص میکرد که از دوربینها وضعیت اتاق رو چک کرده.
+ مشکل چیه؟
جیمین با آروم ترین لحنی که میتونست زمزمه کرد.
- مشکلی نیست یه نگرانی جزئی بود که رفع شد.
نامجون با دقت تهیونگی که از ما بین آغوش جیمین با کنجکاوی نگاه میکرد رو آنالیز کرد و بعد جیمین رو از نظر گذروند سالم بودن هر دوشون خیال دکتر رو راحت تر از قبل میکرد.
+ جیمین بنظرم برا امروز بسه، میتونیم بریم بیرون؟
جیمین بدون حرف تهیونگ رو روی تخت نشوند و همونطور که دست هاش رو روی شونه پسر قرار میداد با لحن گرم و مطمئنی زمزمه کرد:
- هر روز میام به دیدنت تا برام از خاطراتتون بگی، دوست دارم راجبتون بدونم تهیونگا ولی مجبورم الان برم. مطمئن شو تا دفعه بعدی که همدیگه رو میبینیم خوب بمونی و ما رو نگران نکنی.
تهیونگ به تایید حرف پسر سری تکون داد و لبخند زد. انگشت کوچیکش رو بالا آورد و با نگاه منتظر جیمین رو نگاه کرد.
- حالا ما دوستیم، مگه نه؟پس بهتره بهم قول انگشتی بدی که همیشه میای...
جیمین با تک خندهی کوتاهی انگشت کوچیکش رو قفل انگشت تهیونگ کرد و به سر تکون دادنی اکتفا کرد و به همراه نامجون اتاق رو ترک کرد...
YOU ARE READING
PSYCHO
Fanfiction{←خلاصه→} + من اون رو میبینم، حتی همین دیشب با هم توی حیاط اینجا رقصیدیم میدونی بهم چی میگفت؟گفت یه روز از اینجا میریم و با هم زندگی میکنیم گفت میریم تو کلبهای که بهم قول داده بود! - تهیونگ اون پسر فقط بخشی از خیالات توعه... + چرا باور نمیکنی؟چ...