°•part 40•°

449 74 9
                                    

کلمه ها هیچ وقت نتونسته بود روی تهیونگ اثر بذاره. اون همیشه میتونست خودش رو مجبور کنه بهشون گوش نده، کلمه هایی که آزارش میدادند رو جدا کنه و کنار بذاره. اما حرفی که جیمین زد توی
سرش باقی موند، و هر جا میرفت دائما آزارش میداد. و اینکه هر جا میرفت جونگکوک هم همراهش بود، این وضع رو بدتر میکرد.

با این وجود، جون دادن موقع دویدن در امتداد رودخانه هان ایده خودش بود، حتی اگه به این خاطر بود که اون به طرز زیرکانه ای توسط جونگکوک به سمت زندگی فوق ورزشکاری سوق داده شده بود.
(" ته، اگه همش میخوای عضله های شکممو لیس بزنی، چرا خودت یه خورده عضله نمیسازی؟"

"چرا باید بخوام همچین کاری بکنم؟!"

"خب معلومه، تا منم مال تو رو لیس بزنم" )

جونگکوک اون حرفها رو زده و موجی از گرما بلافاصله به سمت عضو تهیونگ شلیک کرده بود، اما با این حال پیشنهاد جونگکوک روقبول کرد. و دو روز بعد اونها توی پارک یوئیدو، توی شلوار گرمکن
و تی شرت، کاملا آماده ی فتح دنیا بودند.

باشه قبوله، نه کاملا. اونها آماده بودند تا بخشی از ساحل جنوبی رودخانه هان رو فتح کنند.

"یالا، تازه بیست دقیقه شده"

جونگکوک سعی میکرد لحنش تشویق آمیز باشه، تهیونگ میتونست اینو بگه، ولی واقعا فایدهای نداشت.

"تو میتونی"

"آره، فقط بیست دقیقه شده. بیست دقیقه از جهنم"

تهیونگ به تندی گفت. اما به هرحال با زحمت به دویدن ادامه داد، چون اگه می ایستاد یه سربار بود و اون از سربار بودن متنفر بود.

"اوه، خدایا، فک کنم دارم میمیرم"

"تو داری نمیمیری، تو داری میدویی"

"دقیقا، دارم میمیرم. ممنون که اشاره کردی"

جوری که جونگکوک همراهیش میکرد با این که میتونست خیلی سریع تر و دور تر بره، درست در کنارش باقی میموند، شیرین بود. باعث میشد تهیونگ از درون ذوب بشه، جوری که جونگکوک درجا میزد و تهیونگ رو تشویق میکرد، و سرعتش رو کم میکرد، هر وقت که یه سگ از کنارشون رد میشد، در حالیکه صاحبش با فاصله نزدیکی دنبالش می اومد.

اینکه چطور صبور و حمایت کننده بود و
تهیونگ رو پشت سر نمیگذاشت مهم نبود که چی میشد. تهیونگ از درون ذوب میشد، و اون به احساسی که میخواست دست هاش رو دور کمر جونگکوک حلقه کنه غلبه کرد. عجیب بود. معمولا،
اون فقط میخواست خودش رو دور جونگکوک بپیچونه و، شاید یکی دوباری به فاکش بده و بعد توی انبوهی از عرق و کام غرق بشه. ولی
نه این (احساس) ... هر چی که هست.

حالا هر چی، خیلی بهش فکر نکن، این رو به خودش گفت. شاید اگه بهش توجه نمیکرد خودش از بین میرفت.یه دور ده دقیقه ای دیگه، و اونها بالاخره دویدن رو تموم کردند. توی مسیرشون به سمت نیمکت، تهیونگ فریادی از خوشحالی سر داد

°•keep the water warm•°Where stories live. Discover now