°•part 47•°

346 63 1
                                    

برگشتن به سئول، تقریبا اینطور بود که انگار همه ی مشکالتشون رو پشت سر گذاشتند، ولی نه کاملا. تقریبا دیگه هیچ لمسی وجود نداشت، و تهیونگ و جونگکوک فاصله ی ناخوشایندی از همدیگه رو حفظ میکردند. گاهی وقت ها، زمانی که داشتن راهشون رو توی خیابون های شلوغ پیدا میکردند یا وقتی که یه گوشه از قطار پر از مسافر به هم چسبیده بودند، تهیونگ میخواست دستش رو جلو ببره. و این میل انقدر قوی و شدید بود که اون مجبور میشد فیزیکی جلوی خودش رو بگیره، با دست دیگه اش مچ خودش رو محکم میگرفت، در حالی که ناخن هاش رو توی پوست نرمش فشار میداد.

و در نهایت، اون دستش رو جلو نمیبرد. نه حتی یکبار، هیچوقت. نه حتی وقتی که حالش به قدری بد میشد که سرش رو برمیگردوند و و تند تند پلک میزد تا جلوی ریختن اشک هاش رو بگیره. چون این تنها راهی بود که میتونست از در هم شکستنش جلوگیری کنه.

سال آخر. جون سالم به در بردن از تعطیالت، و بعد روزهای دانشگاه، و دیگه کارش اونجا تموم شده بود. اون آزاد بود.وقتی با دوستاش بود، جوری بود که انگار اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده. اونها در مورد جونگکوک خبر داشتند، در مورد تهیونگ خبر داشتند، اما در مورد جونگکوک و تهیونگ چیزی نمیدونستند. اما اینبار وقتی که توی خونه هوسوک قدم گذاشتند، در حالی که اخرین قطرات باران
تابستونی لباس هاشون رو خیس کرده بود، جو یکباره سنگین شد.

صدای خنده برای لحظه ای قطع شد، و پاهای تهیونگ تمام توانشون رو به کار گرفتند تا بتونند اون رو به سمت جایی که بقیه نشسته بودند ببرند. جونگکوک هم پشت سرش اومد، در تلاش برای خشک کردن موهاش، سرش رو تکون میداد تا قطره های آب ازشون جدا بشند.

"یه چیزی سر جاش نیست، مگه نه"

سوکجین با لحن جدی ای گفت.

حتی فرشته ی اون جمع، جیمین، هم بلند شد در حالیکه بازوهای یونگی رو از دور خودش باز میکرد.

"شماها حالتون خوبه؟ از کجا میاید؟ خیس آب شدید"

"از خونه ی پدر و مادرمون"

جونگکوک گفت، و تهیونگ متوجه شد که حالتی از گیجی و احساس ترحم توی چهره بقیه شروع به شکل گرفتن کرد.

و اونها همه چیز رو تعریف کردند. که اونها برادر خونده اند، که پدر و مادرشون قراره سال بعد با هم ازدواج کنند و اونها به هیچ کس در موردش نگفتند، به جز جیمین. همه با قیافه های غرق در تفکر مشغول گوش دادن بودند، و بعد برای لحظه ای جدی، جو سرزنده ی چند لحظه پیششون هر لحظه گرفتتر و تیره تر میشد. البته اون شکرگزار بود،
به خاطر اینکه بقیه بهش گوش میدادند، که اونجا بودند.

"ما فکر میکردیم شما با همید"

نامجون گفت. به نظر مردد می اومد، با نگاهی متزلزل، انگار که مطمئن نبود زدن همچین حرفی درسته یا نه.

"به نظر با هم بودنتون رو دوست داشتید"

همه ساکت بودند، ولی اون کلمه ها با صدای بلندی توی گوششون زنگ میزد. و نه جونگکوک و نه تهیونگ میتونستند جوابی بدن که قابل شنیدن باشه.

°•keep the water warm•°Where stories live. Discover now