14.خواسته

1.5K 114 125
                                    


يك ماهى ميشد كه ليسا پيشنهاد جنى رو قبول كرده بود. جنى با عجله از ماشينش پياده شد و به طرف ورودى مدرسه رفت. هوا حال تازه اى داشت، انگار كه قرار بود برف بباره. جنى از سرما به خودش لرزيد. قرمزى گونه هاش اون خيال هميشگى كه سردش نبود رو باطل ميكرد.

"صبح بخير." جنى به مينيون هاش گفت و ليوان قهوه اش رو از دست يكيشون گرفت. پشت سر جنى به سمت اولين كلاسشون راه افتادند. دخترا متوجه شدند كه جنى اين ماه شاد و شنگول بود. از كنجكاوى داشتند مى مردند ولى جرات نداشتند از خودش بپرسند. با ديدن جنى كه به خودش لبخند ميزد كيسى به امى نگاه معنادارى كرد. براى اونا اين فراتر از تعجب بود و هيچوقت جنى نديده بودند جنى اينجورى رفتار كنه. امى سعى كرد جراتشو جمع كنه و از جنى بپرسه.

"هى جن." با مهربونى گفت.

"درمورد اينكه جن صدام ميزنى چى بهت گفته بودم؟" جنى يكى از ابروهاشو بالا انداخت.'فقط يه نفر هست كه ميتونه جن صدام بزنه، يا بهتره بگيم...فريادش بزنه.' جنى با خودش گفت و با افكارش لبش رو گاز گرفت. دوباره به واقعيت برگشت و يادش اومد امى ازش سوالى پرسيده.

"چى گفتى؟"

"آمم... خب...اا...يجورايى متوجه شدم...منظورم اينه ما متوجه شديم... اين روزا خيلى خوشحالى؟" امى گلوشو صاف كرد و جنى با نگاه تندش بهش خيره شد.

"واقعا؟ و چى باعث شده اين فكرو كنى؟"چشاشو ريز كرد.

"امم..نميدونم...اينكه زياد لبخند ميزنى."

"پس ميگى يعنى به اندازه كافى معمولا لبخند نميزنم؟" جنى اونو به چالش كشيد.

"اُه، نه، منظورم اين نبود...فقط اينكه...هيچى، مهم نيست، بيخيال." امى گفت و ديد كه بهتره بيخيال بشه.

"شما دخترا واقعا سرتون تو كار خودتون باشه. وگرنه منم شايد بخوام يكم سرمو تو كار هاتون بكنم، و هممون ميدونيم كه چيز قشنگى ازش درنمياد." جنى لبخند شيرينى بهشون تحويل داد، تو چشماش تهديد آشكار بود. با ديدن جنى همشون معذب و مضطرب شدند. روى پاشنه اش چرخيد و وارد كلاس شد. اطراف كلاس رو واسه ديدنش اسكن كرد.

ليسا جاى هميشگيش نشسته بود. هندزفرى هاش توى گوشش بود و با حواس پرتى به بيرون از پنجره خيره شده بود. جنى تموم تلاشش رو كرد تا با لبخندى كه ميخواست رو لبش شكل بگيره بجنگه، بايد آروم و خونسرد ميموند، مينيون هاش پشت سرش بودن و اينكه درحال لبخند زدن ببيننش براش يه نقطه ضعف بود و نميخواست كسى متوجهش بشه. سرجاى هميشگيش در جلوى كلاس رفت. بعد ازينكه ليسا با توافقش موافقت كرد سر جاى قبليش برگشت. نميتونست بذاره بقيه ببينند كه باهم صميمى شدند.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 23, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Our Secret | JenlisaWhere stories live. Discover now