11.شفاف سازى

1.1K 107 32
                                    


ليسا داشت واسه قرارش با لى اماده ميشد. نه زياد معمولى و نه زياد شيك لباس پوشيد. تموم مدت يه احساس ازار دهنده اى تو عمق شكمش بهش ميگفت كه اينكار درست نيست. اين اون چيزى كه واقعا ميخواد نيست. صداى ازار دهنده رو از تو سرش بيرون كرد و تمركزش رو توى ارايش كردن برگردوند. زياد اهل ارايش كردن نبود، ظاهر نچرالش رو بيشتر ترجيح ميداد، كه ظاهرا بيشتر بهش ميومد. بالاخره موهاشو بالا بست و اماده رفتن شد. به ساعت نگاه كرد، تقريبا هشت بود. الاناست كه لى برسه.

كتش رو دور بدنش سفت تر كرد، هوا داشت سردتر و سردتر ميشد. زمستون قطعا تو راه بود. چند لحظه بعد لى رسيد. از پورشه اش پياده شد تا به استقبالش بره. سريع سوار شدن و به طرف رستوران راه افتادن. لى قبل از رفتن تو يه رستوران شيك جا رزرو كرده بود. ليسا داشت از دست خودش كلافه ميشد، چون نميتونست جلوى فكر كردن به جنى رو بگيره. بنظر ميومد كه اين روزا اون تنها چيز و تنها كسى بود كه تو ذهنش بود.

لى سعى كرد كه بين خودشون مكالمه ايجاد كنه و ليسا رو سرگرم كنه، ولى ليسا همه جوابهاش با بى علاقگى و زوركى بودن. با غذاى تو بشقابش بازى ميكرد و غرق افكارش بود. لى هم اگه متوجه چيزى شده بود، تا الان به روش نياورده بود و بجاش باهاش صبورى ملاحظگى ميكرد. عذاب وجدان تو شكمش تموم اشتهاش رو ازش گرفته بود.

'من واقعا باهاش بدم. حداقل بايد تلاشمو بكنم. لايقشه.' ليسا خودشو قانع كرد و لبخند زوركى زد. 'قبلا هيچوقت زوركى لبخند نميزدم، مثل نفس كشيدن برام طبيعى بود...'

"بيا ازينجا بزنيم بيرون." گفت و باعث شد لى صاف بشينه و ازعوض شدن يهوييه مودش غافلگير شه. 'بايد حداقل سعيمو بكنم' با خودش گفت و از سرجاش بلند شد و دست لى رو گرفت. لى دنبالش راه افتاد و لبخندى تو صورتش نشست.

ليسا محكم بوسيدش با لحن فريبنده اى تو گوشش زمزمه كرد:"خانوادت خونه ان؟"

***

'لعنت بهش... چرا قبلا متوجهش نشده بودم؟' تو تختش دراز كشيده و روى بالشتش هق ميزد. محكم به بالشتش كه با اشكاش خيس شده بود چنگ زد. از وقتى كه لى اونو رسونده بود همينجورى داشت گريه ميكرد. حقيقت مثل تن ها اجر توى بدترين موقعيت روش خراب شده بود.

"دوستت دارم ليسا." لى همونطور كه به نقطه اوجش نزديك ميشد با عشق تو گوش ليسا زمزمه كرد. تو تاريكى اتاق فقط به صورتش خيره شده بود، و نميتونست چيزى رو به زبون بياره. فكر ميكرد خوابيدن باهاش حالشو بهتر ميكنه و از افكار بيرونش مياره. ولى درعوض جز احساس ناخوشايند تو شكمش چيز ديگه گيرش نيومد. عرقاى سرد روى بدنش سر ميخورد و قلبش از ترس تند ميزد.

Our Secret | JenlisaOù les histoires vivent. Découvrez maintenant