شیپوری های غمگین

341 76 29
                                    

دستای  جونگین اطراف بدنش حلقه شده بود و قفسه سینش با هر دم و بازدم به پشتش برخورد میکرد. نمیخواست برگرده و به صورت آرومش نگاه کنه پس به پرده حریر سفید رنگ مقابلش خیره شده بود.
بدن  جونگین گرم بود و این احساس گرما کم کم داشت به سمت جایی توی قفسه سینه ی سهون حرکت میکرد، داشت گرم میشد؟...با خودش فکر کرد:" برای کلاس نقاشی امروز باید چه سوژه ای رو انتخاب کنم؟ آه... بیخیال بهتره کنسلش کنم."
صدای نفسای منظم  جونگین و پشت سرش میشنید و کمی هم پشت گردنش احساس گرما میکرد." راستی یادم رفت نقاشیای قدیمی رو از اتاق جمع کنم".
حلقه دستای  جونگین اطراف کمرش محکم تر شد و قفسه سینش به پشت سهون چسبید و سرش به سمت گردن سهون خم شد. حالا میتونست یک ضربان قلب دیگه رو هم توی بدنش به همراه برخوردی لطیف از بازدم هایی گرم رو کنار گوشش احساس کنه . "شاید باید کلکسیون پک سل های خونم رو بهش نشون بدم. شاید اصلا یک پک از خونش رو بهم بده تا بتونم نقاشیش رو بکشم."
دلش یک مراسم متفاوت میخواست. مراسمی بی نقص و به یاد موندنی و البته به مراتب قرمز تر از همیشه.  جونگین میتونست زمینش رو با خونش کثیف کنه و سهون بدون ذره ای عصبانیت لذت ببره. اما باید آمادش میکرد. باید به جایی میرسید که لیاقت یک پاداش قرمز رو داشته باشه. و بعد در آخرین لحظه از مراسم سهون هدیه نهاییش رو به مرد تقدیم میکرد و شاید فقط با دیدن چهره ی پر درد مرد، کمی قلبش آروم میگرفت.
  جونگین باز هم توی خواب کمی تکون خورد و صدای نامفهومی رو از هنجرش خارج شد که لبخند گرمی روی صورت سهون نقش بست. پسری که بین حصار بازوهاش قرار گرفته بود، برعکس چیزی که فکر میکرد سفید نبود اون کمی خاکستری بود و سهون به دنبال بهترین هارمونی برای شاهکارش میگشت... به ذرات غبار معلق توی هوا نگاه میکرد که زیر آفتاب گرم پاییزی حرکت میکردند... به تمام صحنه های ممکن و غیر ممکن قرمزی که میتونست طراحی کنه فکر کرد تا اینکه بین همه ی قرمز هاش، به رنگی بی ربط و پر ابهام برخورد کرد... "دردش میگیره ؟".‌.‌. نفسش قطع شد و دهنش از تعجب باز موند، به وضوح میتونست لرزش بدنش رو احساس کنه. نمیتونست نفس بکشه و وحشت کرده بود ... "اهیمیتی هم داره ؟!". بدنش رو جمع کرد و به آرومی از بین گره دستای  جونگین به پایین خزید تا بتونه خودش رو آزاد کنه. لبه ی تخت نشست و به سمت  جونگین برگشت. درحالی که پایین لباسش رو توی دستاش مچاله کرده بود، توی خودش جمع شد و بهش نگاه کرد. "احمق ... احمق.... احمق..." هوای توی اتاق برای نفس کشیدنش کافی نبود. به سرعت برگشت و به سمت پنجره ی قدی اتاق دوید و بازش کرد.
پرده های نازک حریر توی هوا به رقص در اومدند و سهون تونست ریه هاش رو با هوای تازه پر کنه. ظهر بود و گرمای خورشید پاییزی رو روی پوست سردش احساس میکرد. در حالی که سر جاش ایستاده بود به سمت تختش برگشت و به پسری که بین ملافه های سفید تخت آروم خوابیده بود نگاه کرد. " احمق... احمق... احمق...". سهون در حالی که به صحنه روبروش خیره شده بود، مدام زیر لب زمزمه میکرد و کف دستای عرق کردش رو به روی هم میکشید. نمیخواست اعتراف کنه و نباید اعتراف میکرد اما انگار داشت همه چیز بهم میریخت. اون پسر برای تسکین همه ی دردهایی که روی قلبش تلمبار شده اونجا بود و سهون روش خوبی برای تسکین دردهاش داشت... و اون انتقام بود.
جونگین با احساس سرما کمی توی جاش جا به جا شد‌. خواست چشماش رو باز کنه که نور پخش شده توی اتاق مانعش شد . صدای بهم کوبیده شدن دری رو شنید و اینبار دوباره تلاش کرد. توی اتاق سفید رنگ سهون بود. نگاهش رو چرخوند و به پنجره های باز و پرده هایی که با وزش هر بادی به امید آزادی پرواز میکردند نگاه کرد. بیخیال و بی توجه به رقص باد با پرده ها، دوباره سرش رو روی بالشت گذاشت و پتو رو از پایین تخت برداشت تا روی خودش بندازه. به پنجره و پرده های آزاد پشت کرد و پتو رو تا زیر چونش بالا کشید و دوباره چشم هاش رو بست.
و بودن کسی که دیگه نبود این وسط بی اهمیت ترین مسئله ی دنیا به نظر میرسید.
***************
با کلافگی بالش رو روی سرش گذاشت و چشم هاش رو روی هم فشار داد. اما بی فایده بود صدای یک سرود مذهبی لعنتی قرون وسطایی توی تمام خونه پخش شده بود و  جونگین بی خواب رو ترغیب میکرد تا تمام بهشت و جهنم رو به آتیش بکشه که فقط این بازی کثیف بین خدایان رو تموم کنه و شاید بعدش بتونه راحت بخوابه. البته اگر شانس با اقبال بلندش یار بود، که بعید به نظر میرسید.
کلافه بالش رو به سمتی پرت کرد و پتو رو به سمت دیگه ای انداخت، به سرعت از جاش بلند شد و با قدم هایی بلند و سریع از اتاق خارج شد. میخواست منبع این صدای آزار دهنده رو پیدا کنه. به سمت نشیمن دویید ولی احساس کرد که از منبع صدا دور شده پس دوباره به راهرو برگشت و وقتی صدای موسیقی دوباره واضح شد نگاهش به در انتهای راهرو افتاد. لعنتی زیر لب گفت و اینبار با قدم هایی بلند اما محتاط تر به سمت در قدم برداشت. در قرمز رنگ رو باز کرد و از راهروی تاریک رد شد و وارد فضای نفرین شده ای شد که حالا انگار خالی از هر نفرینی بود. سرجاش ایستاده بود و با تعجب به منظره مقابلش نگاه میکرد. قاب های نقاشی از اتاق پاک شده بودند و حالا اونجا فقط یک اتاق بود با دیوار هایی که زیر کاغذ دیواری قرمز رنگ پوشیده شده بودند. اتاقی ساده که مردی درست وسطش پشت سه پایه ی نقاشی نشسته بود و با آرامش و متانت خاصی با قلمو ضربه های آروم و کشیده ای روی بوم سفید رنگ میزد. کمی چرخید تا بتونه صورتش رو ببینه. که با چشم های سرد سهون روبرو شد. دو سیاهچاله که بهش خیره شده بودند.
_به موقع اومدی.
جونگین که حالا آروم شده بود دستش رو به سمت گردنش برد و بی دلیل پشت گردنش کشید.
_صدای موسیقی زیادی بلند بود. میخواستم یکم کمش کنم.
سهون کمی مکث کرد اما طولی نکشید که حرکات دستش روی بوم، متوقف شدند و قلمو رو داخل یک ظرف تکون داد و بعد با یک پارچه سیاه تمیزش کرد. بوی عجیبی توی فضا پیچیده بود. بویی که برعکس توقع  جونگین شبیه به تینر یا بوی رنگ نبود. سهون وقتی از تمیز بودن قلمو مطمئن شد اون رو داخل ظرفش گذاشت و از جا بلند شد. بعد از اینکه پیشبندش رو توی تنش مرتب کرد سرش رو به آرومی بالا اورد و به  جونگین خیره شد. در حالی که لبخند کجی روی صورتش جا خوش کرده بود به سمتش قدم برداشت و زمانی که یک قدم بیشتر نمونده بود تا بهش برسه،  جونگین ناخودآگاه چند قدم به عقب برداشت. با دیدن حالت وحشت زده  جونگین لبخندش پررنگ تر شد. در حالی که اتصال چشمش رو قطع نکرده بود آروم زمزمه کرد:
_بعضی صدا ها برای خفه شدن ساخته میشن، اما بعضی صدا ها برای خفه کردن. در برابر چنین قطعه ای، فقط باید خفه شد و گوش داد.
کمی سرش رو به  جونگین نزدیک کرد و ابرویی بالا انداخت.
_با شکوهه مگه نه؟
جونگین بهت زده سری تکون داد تا حرف سهون رو تائید کنه و سهون هم وقتی از تائید  جونگین مطمئن شد در حالی که به نظر میرسید خیالش راحت شده باشه سرش رو عقب کشید و به طرف سه پایش به راه افتاد.
پیش بندش رو در اورد و روی دسته ی سه پایه انداخت کمی ایستاد، درحالی که دستاش رو توی جیب شلوارش فرو برده بود، به بومی که  جونگین نمیتونست چیزی ازش ببینه، نگاه کرد.  جونگین مشتاق برای دنبال کردن خط نگاه سهون بهش نزدیک شد و کنارش ایستاد. تصویری از شیپوری ها روی بوم نقش بسته بود. یک طرح تک رنگ با قرمز بود و بیشتر شبیه نقاشی های آبرنگی بود که بین دفترا و کتابای خواهرش وقتی بچه تر بود میدید.
_ فکر میکردم فقط چیزایی که مقابلت قرار گرفتن رو میتونی بکشی. آخه نقاشیات جزئیات زیادی دارند.
سهون که محو تصویر شیپوری ها شده بود جایی توی ذهنش خاطراتی رو مرور میکرد که هر بار پررنگ تر از قبل توی ذهنش مجسم میشدند.
_من معلم های زیادی داشتم. هرکدوم یه تیکه از من رو کندن و سعی کردن یک وصله ی ناجور از خودشون رو جایگزین بخش از دست رفتم، بکنن.
دستش رو به سمت بوم برد و با انگشت اشارش روی یکی از شیپوری ها کشید که باعث شد کمی رنگ روی بوم پخش بشه.
_اولین باری که حرکت قلمو رو توی دست کسی دیدم، وقتی بود که داشت گلای شیپوری رو نقاشی میکرد. اولین قلمویی که توی دستم حرکت کرد تصویری از گل شیپوری به جا گذاشت. اولین آدمی که دیدم، بین گل های شیپوری ایستاده بود.
کمی مکث کرد و حرفش با جمله ای توی ذهنش کامل شد:" و اولین آتیشی که از جهنم دیدم، بین گل های شیپوری شعله کشید."
_ نیازی نیست این گل ها رو جایی ببینم. شیپوری ها همیشه زنده ان.
جونگین برگشت تا باز هم سوال دیگه ای بپرسه، اما وقتی سرش رو بالا اورد و به مرد کنارش نگاه کرد، نگاهی رو دید که متعلق به اون صورت نبود. نگاهی گنگ و چند رنگ. شاید حسرت، غم و سوگواری. اما سهون با روی هم گذاشتن پلکاش و رو برگردوندن از بوم نقاشی، اجازه تحلیل هرچه بیشتر رو از  جونگین گرفت.
برگشت و به سمت دیواری رفت که  جونگین حالا میدونست یه در اونجا مخفی شده.
توی راهروی سیاه و سیمانی در حالی که هنوز هم صدای اون ترانه ی مذهبی رو میشنید پشت سر سهون حرکت میکرد و طولی نکشید تا به اتاق قرمز رنگ که برای سهون بهشت و برای  جونگین جهنم بود برسند. سهون بی توجه به چیزی پاکت سیگارش رو از داخل جیبش دراورد و کام عمیقی از سیگار روشن شدش گرفت و شروع به قدم زدن توی فضای قرمز و تاریک کرد.  جونگین که با دور شدن سهون کمی احساس آرامش میکرد چند قدمی توی اتاق برداشت. وقتی سهون رو بیهوش کرده بود بدون ذره ای تردید به سمت این اتاق قدم برداشته بود تا یک وسیله ی مناسب برای کشتنش پیدا کنه. گرچه بین تمام وسایل عجیب و غریب این اتاق فقط تونسته بود یک طناب قرمز رو انتخاب کنه و سناریو ضعیفی از یک خودکشی برای سهون بسازه. طناب قرمزی که حالا روی میز رها شده بود. به سمتش رفت و طناب رو توی دستش گرفت. طناب نرم اما محکم بود. برای لحظه ای سناریو خودکشی سهون رو با طناب قرمزِ توی دستش دوباره مرور کرد و به این فکر کرد:" گردن سفیدش... زیر این طناب قرمز... وقتی داره فشرده میشه...".
_انگار به اون طناب علاقه داری.
با صدای سهون از افکارش بیرون کشیده شد و دوباره به اون اتاق وهم آور برگشت. بدون اینکه سرش رو بالا بیاره جواب داد:
_ساده ترین وسیله ای که توی این اتاق پیدا میشه همین طنابه.
_ساده ترین؟
سرش رو بالا اورد و متوجه شد که سهون توی یک قدمیش ایستاده.
_ جونگین! توی دنیای عجایب یک چیز معمولی میتونه عجیب تر از همه چیز باشه. (به یاد چارلی رومَن عزیز :) )
چشم هاش رو به طناب دوخت و انگار که در حال فکر کردن به چیزی باشه کام دیگه ای از سیگارش گرفت.
_بیا تا با این وسیله ساده آشنا بشیم.
جونگین متعجب بهش نگاه کرد. میخواست همون لحظه سهون رو به سمتی هل بده و از اتاق بزنه بیرون. توی همین مدت کمی که با سهون گذروند بود، خیلی خوب با "مراسم آشنایی"، آشنا شده بود! غرق توی همه ی تفکراتش، با حرکت بعدی سهون شوکه شد. سهون سیگارش رو بین لب هاش نگه داشته بود و در حالی که با آرامش بهش نگاه میکرد دستاش رو به سمت دکمه های پیرهن مردونش برد و اون ها رو باز کرد. با باز شدن هر دکمه قسمت بیشتری از بدن سفیدش رو به نمایش میزاشت و  جونگین رو در اوج بهت، ترس و خواستن قرار میداد.
دکمه ها یکی بعد از دیگری باز میشدند تا  جونگین رو بین احساساتش غرق کنند. وقتی آخرین دکمه باز شد، با کنار رفتن لبه های پیرهن، نگاهش به پانسمان سفید رنگ که بین عضله های شکم سهون جا خوش کرده بود افتاد. حتی خودش هم نمیدونست با نگاه کردن به اون پانسمان چه احساسی میتونه داشته باشه. بیشتر مثل نگاه کردند به یک نقطه شروع بود. شروع تمام این ماجرا و دلیل بودنش درست مقابل همین آدم. اما کمی تردید داشت که این حقیقت باعث عصبانیتش میشه یا نه ؟
سهون بعد از اینکه تمام دکمه های پرهنش رو باز کرد اون رو به سمتی پرتاپ و به سمت میز فلزی وسط اتاق رفت و روی لبه ی اون نشست.
_بیا اینجا.
جونگین بی هیچ حرفی بهش نزدیک شد. سهون سر طناب رو از دستش گرفت و بیرون کشید و اون رو دور گردن خودش انداخت به ادامه ی طناب که روی قفسه سینش افتاده بود نگاه کرد و لبخندی روی صورتش شکل گرفت سرش رو بالا اورد و به  جونگین نگاه کرد.
_طناب قرمز روی پوست من ترکیب خوبی میشه، مگه نه؟
جونگین که حالا داشت به تصورات چند لحظه پیشش نزدیک میشد آب دهنش رو به شکل محسوسی فرو برد و در تائید سهون سرش رو تکون داد. سهون درحالی که لبخندش پررنگ تر شده بود سر دیگه ی طناب رو بهش داد.
_من و ببند کیم جونگین.
جونگین به معنای واقعی کلمه گیج شده بود. اینکه سهون انقدر راحت ازش بخواد که ببندتش حتی فراتر از تصوراتش بود. دستاش رو با تردید جلو برد و طناب رو از دست سهون گرفت. سهون پک دیگه ای به سیگارش زد و حرکات پر از تردید  جونگین و از نظر گذروند.
_اول دور گردنم بپیچونش. اما انگشت اشارت و زیرش بزار تا مطمئن بشی اونقدر سفت نبستی که خفه بشم.
جونگین دستور العمل های سهون رو دنبال کرد و وقتی کارش تموم شد به منظره مقابلش خیره شد. درست مثل تصوراتش. طناب قرمز دور گردن سفید سهون.
_دو سمت بند رو از مقابل سینم عبور بده. یک گره ساده درست زیر سینه بزن. و بعد دو دور اطراف قفسه سینم بچرخونش...
سهون با حوصله زیاد توضیح میداد و  جونگین هم با اشتیاق یک بچه به یاد گرفتن الفبا، توضیحاتش رو دنبال میکرد. وقتی آخرین گره رو هم زد عقب کشید و به منظره مقابلش خیره شد. پیچش و گره های طناب روی اون بدن سفید اون رو وادار به تحسین میکرد. سهون با اخم ریزی که بین ابروهاش نقش بسته بود با دقت به  جونگین نگاه کرد.
_دیگه چی چین؟ دیگه کدوم یکی از این اسباب بازیای مسخره رو میخوای امتحان کنی؟
جونگین که توی ذهنش هنوز نتونسته بود منظره مقابلش رو هضم کنه تلاش کرد کمی بیشتر از مغزش کار بکشه. یاد روزی افتاد که با عجله داشت بین وسایل دنبال یک شی بدرد بخور میگشت اما با یک وسیله عجیب و تا حدودی مسخره که با دقت زیاد توی یک جعبه ی چوبی فاخر و منبت کاری شده قرار گرفته روبرو شده بود.
برای بار آخر نگاهی پر کشش به اثر هنری مقابلش انداخت و بعد به سمت قفسه گوشه ی اتاق رفت . جعبه ای که میخواست و برداشت و از همون جا سهون رو صدا زد:
_این یکی به نظرم زیادی مسخرست. ولی نمیدونم چرا توی همچین جعبه ای نگهش داشتی!
سهون بی خیال به سمتش برگشت تا شی مسخره ای که  جونگین راجع بهش حرف میزنه رو ببینه .که با جعبه چوبی روبرو شد. احساس کرد جای چیزی توی قفسه سینش خالی شد. دیگه ضربانی احساس نمیکرد و فقط یک حفره خالی باقی مونده بود و صدای فریاد هایی مغزش رو در پر کرده بود
_____________________
+پدر! خواهش میکنم... دیگه نمیتونم... التماست میکنم...
+موجود کثیف... از گناهات پاک شو... از جهنم بترس احمق...
+نهه.‌‌.. درد داره..‌. پدرر... نههههه
____________________
_واقعا هیچ ایده ای ندارم که به چه دردی میتونه بخوره.
با صدای  جونگین به خودش اومد. نگاهش میخ جعبه شده بود و نفساش به شماره افتاده بودند. حتی میتونست ردی از عرق رو روی شقیقه هاش احساس کنه.
_سهون...؟
با صدا شدن اسمش توسط  جونگین، نگاهش رو از جعبه گرفت و به صورت مردی نگاه کرد که این روزها به همون اندازه که ازش متنفر بود دلتنگ هم بود! سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه و لبخندی بزنه:
_اون فقط یک وسیله ی قدیمیه.
جونگین که با شنیدن این حرف بیشتر مشتاق شد، در حالی که جعبه رو توی دستش گرفته بود به سمتش رفت.
_اووو... پس، یعنی عتیقست؟
کنار سهون نشست و وسیله ی گلابی شکل رو از داخل جعبه خارج کرد و توی دستش گرفت. سهون به اون وسیله بین دستای  جونگین خیره شد. زیر دستای خونی مشترک زیر بار پردرد شکنجه رفته بود و برای توهمی پوچ از مردی اشک ریخته بود. همون مردی که الان داشت ازش بدترین قدردانی ممکن رو میکرد. میبخشیدش؟ پدرش همیشه میگفت درد جسم باعث کم شدن عذاب جهنم و بخشش میشه. شاید اگر با دستای مرد شکنجه میشد لیاقت بخشیده شدن رو بدست میورد.
انگشتاش رو به سمت دستای  جونگین کشید و روی اون گذاشت. لبخندش رو پررنگ تر کرد و با آرامش به چشم هاش خیره شد.
_اون یک گلابی غمگینه... اما کاری که میکنه اصلا غمگین نیست.) توضیحات آخر همین پارت قرار گرفتند)
بلند شد و مقابل  جونگین ایستاد.
_خب برای استفاده ازش باید اول از شر این شلوار راحت بشیم و از اونجایی که من و بستی پس خودت باید انجامش بدی.
و با نگاهش به سمت شلوارش اشاره کرد.  جونگین که متوجه منظورش شده بود مقابلش روی دو زانو نشست و دستش رو به سمت دکمه ی شلوارش برد بازش کرد. دستش رو دو طرف لبه ی شلوار قرار داد و اون رو به آرومی پایین کشید. با دیدن پاهای سفید لاغرش و اون چیزی که بین پاهاش قرار گرفته بود نفسش رو کلافه و صدا دار به بیرون داد. از همون اول که طناب قرمز و روی گردنش دیده بود هجوم خون رو به جایی زیر دلش احساس کرده بود و حالا توی مغزش فقط یک آلارم قرمز به صدا در اومده بود. بعد از اینکه شلوارش رو در اورد اون رو به سمتی پرت کرد. سهون که از بالا شاهد شقیقه های عرق کرده و نفس های نامنظم  جونگین بود، پوزخندی زد.
_نمیخوای اون گلابی ناراحت و شاد کنی؟
با این حرفش نگاه  جونگین بالا اومد و بعد انگار که تازه همه چیو یادش اومده باشه از سرجاش بلند شد و اون شی مسخره رو از روی میز برداشت.
_باید با این چیکار کنم؟
سهون پوزخند صدا داری زد و ابروهاش و بالا انداخت
_خودت چی فکر میکنی ؟
اما بیخیال جواب  جونگین به سمتش رفت و خیلی جدی شروع کرد به توضیح دادن.
_خودت میدونی کجا باید فرو کنیش. وقتی کامل رفت داخل حواست باشه که پیچ بالاش رو بچرخونی. هرچی هم که شد به من توجه نکن و کارت و ادامه بده. فهمیدی؟
بعد جوری که منتظر جواب باشه به  جونگین نگاه کرد که چند حرکت سر رو به جای کلمه ی تائید دریافت کرد.
سرش رو روی میز گذاشت و جوری که نمای خوبی از باسنش به  جونگین بده پشت بهش قرار گرفت.
حال  جونگین خوب نبود و جدا از اون، آخه باور هرچیز لعنتی که داشت اتفاق میوفتاد زیادی سخت بود!  باسن سفید و پُر سهون اینطور آماده!... مقابلش!... قطعا این میتونست دیوونش کنه.
گلابی غمگین و بالا اورد و بهش نگاه کرد.
_اما میشه بهم یه لوب بدی این زیادی بزرگه.
سهون که کمی صداش گرفته بود با کلافگی جواب داد:
_ فقط انجامش بده لعنتی.
و  جونگین که انگار آخرین مهر تائیدش رو هم گرفته بود سر شی فلزی رو روی سوراخش تنظیم کرد و به آرومی به داخل هل داد. متوجه شد که با اولین فشار کمر سهون لرزید و قوس کمرش بیشتر شد. درحالی که با یک دستش به آرومی اون شی رو داخل بدنش فرو میکرد، به سمت کمرش رفت و بوسه های گاه و بی گاهی روی اون نشوند. دستش رو به زیر کمرش برد تا از سلامت پانسمانش مطمئن بشه و همزمان جایی زیر طناب های قرمزی که بالاتنش رو در بر گرفته بودند، دندوناش رو فرو میبرد یا میبوسید.
وقتی احساس کرد تمام اون شی رو وارد باسن سهون کرده، از روش بلند شد تا همونطور که سهون میخواست اون پیچ بالای شی رو بچرخونه. گرچه هیچ ایده ای نداشت که با انجام این کار ممکنه چه اتفاقی بیوفته و فقط میخواست سهون رو راضی نگه داره.
به آرومی پیچ رو چرخوند. دور اول به راحتی چرخید اما کم کم چرخوندش سخت تر میشد. کمی تلاش کرد اما تصمیم گرفت بی خیال، یک وقفه کوتاه ایجاد کنه و بیشتر از این شرایط لذت ببره . به هر حال شب برای اون دو بلند به نظر میرسید.
دوباره روش خیمه زد و شروع به بوسیدن کمرش تا بالای باسنش کرد در همون حال دستش رو به سمت دیک سهون هم حرکت داد تا بتونه اون رو بیشتر توی لذت غرق کنه. دستش رو به آرومی روی پوستش میکشید و حرکت میداد و پر حرارت تر از قبل میبوسید. اما درست جایی که توقع داشت با یک دیک سفت و داغ که با پریکامش خیس شده باشه روبرو بشه، با یک تیکه گوشت نرم روبرو شد. بوسه هاش رو متوقف کرد و سرش رو بالا اورد. به نظرش یه چیزی عجیب میرسید. اصلا چرا سهون زیادی ساکت و بی حرکت بود؟ خودش رو بالا کشید تا صورتش رو ببینه. اما با چیزی که دید خون توی رگ هاش منجمد شد. سهون درحالی که به روبروش و نقطه ای نامعلوم مث آدمای وحشت زده و شکه نگاه میکرد، لب هاش مثل یک ماهی به دنبال هوا باز و بسته میشدند.
از روش به سرعت بلند شد و به کنارش اومد دستش رو روی شونش گذاشت و تکونش داد.
_سهون...! سهون... صدامو میشنوی؟
بی فایده بود. از دیدن این چهره احساس تنفر میکرد. ترجیح میداد سهون مثل همیشه از بالا مثل یک پادشاه دیوونه بهش نگاه کنه اما انقدر ضعیف و شکننده نباشه. این بار فریاد کشید.
_سهون... به من نگاه کن لعنتی...
مردمک های سیاه اون چشم های پر ابهام. به آرومی به سمتش چرخیدند.  جونگین دستش رو جلو برد و نوازش وار روی گونش کشید و به چشم هاش نگاه کرد. چشم هایی که لحظه ای شکه بودند لحظه ای ترسیده و لحظه ای غمگین. به چشم هاش خیره بود که اشکی توی یک چشم عجول و کم طاقتش پیچید و قطره ای روی دست های  جونگین رها شد. اینبار کسی که شکه و ترسیده بود  جونگین بود که به چهره ی سرد و رنگ باخته ی سهون نگاه میکرد. با وحشت خودش رو عقب کشید. سهون به آرومی لبخند کمرنگی زد و زمزمه کرد:
_خوبم...
کمی گذشت تا  جونگین به خودش مسلط بشه. به سرعت به سمت اون شی بی خاصیت رفت تا از باسن سهون درش بیاره. دستش رو روی سرش گذاشت و سعی کرد بیرون بکشه اما نمیتونست. دوباره تلاش کرد، اما بی فایده بود. کمی عقب کشید و به اوضاع مسخره ای که توش گیر افتاده بود نگاه کرد. یعنی به خاطر اون پیچ بود؟ اینبار دستش رو به سمت پیچ برد و سعی کرد خلاف جهت اون رو بچرخونه. و وقتی به آخر رسید دوباره امتحان کرد. اینبار تونست به آرومی اون شی رو بیرون بکشه اما وقتی کامل بیرون کشیدش. متوجه رنگ قرمز و براق روی اون شی که به خاطر نور قرمز فضا به رنگ سیاه دراومده بود، شد. به باسن سهون نگاه کرد که خطی مشکی از سمت سوراخش به سمت رونای پاش حرکت کرد و به پایین سقوط کرد. فقط داشت میدید، اما نفسش بالا نمیومد.
شی توی دستش رو به سمتی پرتاپ کرد، سهون رو به سرعت برگردوند. یک دستش رو زیر زانو هاش گذاشت و دستش دیگش رو روی پشتش قرار داد و بلندش کرد. به سرعت از اون فضا بیرون زد و به سمت اتاقش پرواز کرد.
اون رو روی تخت گذاشت، کنارش نشست و دستش رو به سمت پیشونی عرق کردش برد و نوازشش کرد.
_سهون... من چیکار کنم؟... چرا اینکارو کردی؟ چرا با من اینکارو کردی؟... چرا با خودت ...آه.‌‌.. سهون! من چیکار باید بکنم؟ فقط بهم بگو...
سهون چشم هاش رو بست.
_فقط میخوام تمیز بشم. من زیادی کثیفم.
**************
چشم هاش باز بود و به سقف اتاقش نگاه میکرد. دیشب  جونگین با یه حوله گرم و خیس بدنش رو پاک کرده بود، با مواد ضد عفونی که توی جعبه کمکای اولیه آشپزخونش پیدا میشد زخم هاش رو تمیز کرده بود و ملافه های تخت رو عوض کرده و در نهایت تلاش کرد که با یک لیوان بزرگ شیر گرم اون رو به خواب دعوت کنه.
لبخندی زد. چقدر احمقانه میخواست که خوب باشه. تلاشی بی ارزش برای پاک کردن لکه ی سنگین عذاب وجدان. کاری که از بطن خودخواهی بلند میشد.
سرش رو برگردوند و صورت آروم و غرق در خواب  جونگین رو مقابلش دید. پوزخندی زد و با خودش فکر کرد:"چه سکانس عاشقانه ای!". پتو رو پایین زد و کمی خودش رو بالا کشید تا بتونه به یک دستش تکیه بزنه و به دردی که بدنش رو در بر گرفته بود اندازه ی ارزنی اهمیت نداد. دست دیگش رو بالا اورد و به سمت موهاش حرکت داد بدون تلاشی برای کنار زدنشون از روی پیشونیش، اون ها رو بهم ریخت. اما پسر توی خواب عمیقی به سر میبرد. به چهره ی  جونگین خیره شد، زیادی آروم بود و سهون لذتی از شرایط نمیبرد. سرش رو به سمتش خم کرد و لب هاش رو محکم روی لب های  جونگین فشرد، با اولین حرکت لب هاش  جونگین چشمهاش رو باز کرد و خواست نفسی بکشه که سهون با دستش بینیش رو پوشوند و زمانی که  جونگین خواست دهنش رو برای ذره ای هوا باز کنه زبونش رو به داخل دهنش فرستاد.  جونگین با وحشت تقلا میکرد و سهون خودش رو روش انداخت تا مانعش بشه. اما طولی نکشید که  جونگین با آخرین ذرات نیروش اون رو از خودش جدا کردش و سرجاش نشست تا برای ذره ای هوا تقلا کنه.
سهون با احتیاط و بی توجه به درد کمرش، گوشه تخت نشست و با لبخند بهش نگاه کرد.
_لعنت بهت...
سهون اینبار نتونست خودش رو کنترل کنه و بلند خندید. راضی از شرایط، از روی تخت بلند شد و به سمت در اتاق رفت تا ازش خارج بشه.
_فکر نمیکنی که این جمله دیگه داره تکراری میشه؟!
جونگین اما شوکه و دردمند همچنان روی تخت نشست. پشتش هنوز درد میکرد با خودش فکر کرد اگر جای چند تا زخم سطحیش اینطور میسوخت پس سهون چطور بود؟ نگاهی بهش انداخت که راحت و بی درد قدم برمیداشت. خمیازه ای کشید و تصمیم گرفت به سادگی هرچه تمام بیخیالش بشه  به هر حال که اون یک دیوونه بود!
*************
سر میز صبحانه نشسته بود، به حرکات آروم و با دقت سهون نگاه میکرد و عطر برنجی که فضا رو پر کرده بود به  جونگین یادآوری میکرد که چقدر گرسنست. لیوانی جلوش قرار گرفت.
_بهتره اول با یه چیز گرم شروع کنی.
سرشو پایین انداخت و به لیوان شیرکاکائو روبروش نگاهی انداخت. احساس کرد سهون داره دستش میندازه.
_من بچه نیستم.
سهون درحالی که پشتش بهش بود لبخندی زد و به تکون دادن سرش اکتفا کرد.  جونگین میخواست نگران باشه اما سهون جوری رفتار میکرد که مدام به اینکه شب قبل یک کابوس بود یا یک حقیقت شک میکرد. در کمال ناباوری از صبح حتی برای یک لحظه هم لبخند از روی صورتش پاک نشده بود و توی حرکاتش کوچکترین نشونه ای از درد نداشت.  جونگین باز هم تصمیم گرفت بیخیالش بشه. به نظرش اون وظیفش رو تا جایی که باید، انجام داده بود.
صبحانه در آرامشی نسبی سپری شد. سهون بدون توجه به  جونگین کتابی دستش گرفته بود و با اخمی ظریف در حالی که به آرومی از فنجون شیر گرمش مزه میکرد، محو کلمات داخل کتاب شده بود.
جونگین نتونست از روی اسم کتاب تشخیص بده که به چه زبونی نوشته شده اما هرچی که بود مشخصا سهون علاقه ی خاصی بهش داشت.
به محتویات توی فنجونش خیره شد و بی توجه به گذشت زمان عمیقا درگیر افکارش بود. آه خسته ای کشید و سرش رو بالا اورد که با چشم های سهون روبرو شد. سهون آرنجشو روی میز گذاشته بود و دستاش رو گره کرده توی هم زیر چونش قرار داده بود و بهش نگاه میکرد. اون نگاه خیره باعث میشد دستپاچه بشه. برای فرار از زیر حجم اون نگاه سنگین سعی کرد کمی از فنجونش بچشه اما موقع برداشتن فنجون دستش لرزید و کمی از اون روی لباسش ریخت. در حالی که شوکه شده بود با ترس سرش رو بالا اورد و به سهون نگاه کرد. سهون ابرویی بالا انداخت. و لبخند دوباره به لب هاش برگشت:
_خب انگار یک نفر اینجا هنوز یاد نداره که چطور شیر کاکائوشو بخوره!
پوزخندی زد که باعث شد  جونگین به من-من بیوفته.
_امم...نه... آاا... الان درستش میکنم.
در حالی که پوزخند سهون عمیق تر میشد به آرومی صندلیش رو عقب داد و از جاش بلند شد.
جونگین بی توجه، چندتا دستمال از جعبه روبروش برداشت و در حالی که میتونست متوجه لرزش نا محسوس دستاش بشه مشغول تمیز کردن اون لکه شد. که سرش به همراه موهاش به عقب کشید شد.
دستاش توی هوا متوقف شد و با تعجب به چهره ی آروم سهون نگاه میکرد. با دیدن اون نگاه دیگه مطمئن بود که اتفاق دیشب قطعا یک کابوس بیشتر نبوده.
سهون پوزخندی زد. خم شد و دستمال مچاله شده رو از توی گره دستاش در اورد ومقابلش روی دو پاش نشست. دستش رو نوازش وار بین موهاش حرکت داد.
_از من نترس  جونگین.
سرش رو بهش نزدیک کرد و به آرومی گاز نرمی از زیر چونش گرفت.  جونگین هجوم خون رو به صورتش احساس میکرد. سهون بوسه ی نرمی رو جایگزین کرد.
_میشنوم.
جونگین با دستپاچگی گفت:
_چیو؟!
سهون حرکت بوسه های نرم، روی گردنشو متوقف کرد و بهش درحالی که یکی از ابروهاش رو بالا انداخته بود نگاه کرد. هیچی نمیگفت و همین  جونگین رو مضطرب میکرد.
_را-راستش.دیشب...
جمله ی ناتمومش با حرکت بعدی سهون به آه آرومی ختم شد. سهون خودش رو بالا کشید و باسنش رو روی دیکش حرکت میداد. لبخند کجی زده بود و بر عکس هدفش چهرش مشتاق برای شنیدن باقی حرفاش به نظر میرسید.اما  جونگین فقط درمونده بهش نگاه کرد.
خودش رو بالا کشید و چونش رو روی موهای  جونگین گذاشت.
_دیشب فقط تلاش کردیم که یکم خوش بگذرونیم... و هرخوش گذروندنی نیازمند یکم زیاده روی هم هست. مگه نه  جونگین؟
اما  جونگین با درموندگی ناله ی کوتاهی کرد که باعث میشد سهون مشتاق تر بشه.
باسنش به لطف قوس ریز و مداومی که به کمرش میداد به شکل موزونی روی دیکش حرکت میکرد. اما با یادآوری شرایط احتمالا بد جسمی سهون،  جونگین فقط میخواست تمومش کنه و مدام خودش رو به عقب هل میداد و انقدر اینکار رو کرد که هردوشون با صندلی به زمین افتادند. صدای بلندی توی فضا پیچید و  جونگین درد شدیدی رو توی پشتش احساس کرد. دستش رو به طور غریزی به دور سهون حلقه کرده و سهون آروم و بی حرکت سرش روی سینه ی  جونگین قرار گرفته بود. کمی طول کشید تا به خودش بیاد و وقتی متوجه شد که سهون همچنان بی حرکته با تردید چند بار تکونش داد اما صدایی نشنید. به سختی تلاش کرد تا خودش رو از زیر سهون بیرون بکشه که متوجه لرزش بدنش شد.
_س-سهون؟!
انگار گفتن همین کلمه کافی بود تا صدای بلند خنده ی پسر کل فضای خونه رو پر کنه.  جونگین با تعجب به بدن لرزونش نگاه میکرد که سهون سرش رو بالا اورد و درحالی که میخندید به چشم های  جونگین نگاه کرد.
زمان لحظه ای ایستاد، حداقل برای  جونگین. بخشی از ذهنش در حال ضبط نور صبحگاهی خورشید پاییزی که پرتو های ریزش از بین پرده های ضخیم و سفید به داخل خونه میومد و خط های نورانی رو توی فضا پخش میکرد، عطر برنج که سرشار از حس خوبه تعلق بود و حس گرمی مثل بودن توی خونه و کنار عزیزانش رو بهش منتقل میکرد. دیوار های سفید و رنگ های روشن و پاک... خنده هایی درخشان کنار چشم های شادی که از شدت خنده به شکل دو خط مورب شده بودند ... و بخشی دیگه، که داشت به یک دیوونه ی در حال خندیدن نگاه میکرد. بخشی که قرمز بود و بوی گند خون میداد.
تمام این ها کافی بود که  جونگین از قرار گرفتن سر یک دوراهی به ستوه بیاد. با شدت سهون رو از روی خودش به سمتی انداخت و با وحشت از جاش بلند شد. کمر سهون محکم به لبه ی میز برخورد کرد و خندش تبدیل به سکوت شد و در حالی که توی خودش جمع میشد سرش رو به پایین انداخت.
جونگین نفس نفس میزد و از بالا به بدن جمع شده ی سهون نگاه میکرد.
دوباره تمام فکرایی که تلاش میکرد ازشون فرار کنه به سمتش هجوم اوردند. تصویر نقاشی ها، اتفاقات دیشب و شب قبلش. تمام رفتار های ضد و نقیض سهون. حقیقت هایی که فاش شده بود و حالا لبخند درخشانی که توی ذهنش پررنگ تر از همشون به نظر میرسید. دستش رو بین موهاش مشت کرده بود و با درموندگی دور خودش میچرخید. زیر لب به شکل نا مفهومی چیزایی زمزمه میکرد. تا اینکه بالاخره بالا سر سهون ایستاد و فریاد کشید:
_داری چه بلایی سرم میاری؟
اما سهون حتی سرش رو بلند نکرد و همونطور مچاله شده روی زمین نشسته بود که  جونگین ادامه داد:
_ازش لذت میبری؟ از دیدن لحظه به لحظه ی عذاب دادن من داری لذت میبری؟
دوباره با حالتی عصبی چند دور دور خودش قدم زد و باز ایستاد و فریاد کشید:
_من عاشقت نمیشم روا...
سر جاش متوقف شد و شوکه به سرامیکای سفید پایین پاش زل زد. چی داشت میگفت؟! عشق؟ توی ذهن لعنتیش چی میگذشت؟ خودش رو درک نمیکرد و از این حجم از احمق بودن خودش کلافه بود زیر لب زمزمه کرد:"احمق... احمق... احمق...". احساس میکرد توی اون فضا هوایی برای نفس کشیدن نیست. سرش رو به اطراف چرخوند که روی در ورودی متوقف شد. به یاد داشت که آخرین بار سهون اون در رو قفل کرده بود. اما با امتحان کردنش چیزی رو از دست نمیداد. با قدم هایی بلند و سریع به سمت در سفید رنگ رفت و با آخرین ذره ای از امید دستش رو روی دستگیره ی در گذاشت و به سمت پایین چرخوندش که در برابر چشم های متعجبش باز شد. لحظه ای مکث کرد. موج افکارش با آخرین توانشون چرخی توی سرش زدند. باید میرفت ؟ اما دلیلی هم برای موندن نبود. اون فیلم... فیلمی که ازش یه قاتل میساخت.  جونگین با به یاد اوردن اون فیلم آه خسته ای کشید. احساس میکرد با نخ هایی نامرئی به سهون وصل شده. اما الان فقط میخواست بره. حتی اگر محبور به برگشت میشد . فقط میخواست بره...، و رفت.
صدای بسته شدن در توی خونه پیچید و باعث شد سهون به خودش بیاد‌. دستش رو که روی پهلوش گذاشته بود به آرومی بلند کرد و مقابل صورتش گرفت. به مایع گرم و قرمز رنگ روی دستش خیره شد. لبخند خسته ای زد. تصمیم گرفت همونجا روی زمین دراز بکشه. سرمای کف بی آزار تر از زخمی بود که با برخورد محکمش با لبه ی میز سرباز کرده بود. به سقف سفید خیره شد و یاد چند خط از کتابی که مدت ها پیش با یک بسته پستی به دستش رسیده بود افتاد.
_Der nicht spricht ist der Tod
Der nicht Reden halt
Der das wort halt
(مرگ،
که حرفی نمیزند
اما به وعده اش عمل میکند )
پ.ن: بریده ای از شعر "hörbar" از شاعر اتریشی نارمین .
**************
با قدم های بلند و سریع حرکت میکرد و میخواست هرچه زودتر از اون خونه دور بشه. با باد سردی که وزید لرزشی رو توی بدنش احساس کرد. تازه یادش اومد که بدون اینکه لباس گرمی برداره از اون خونه بیرون بود. زیر لب "لعنتی" گفت و به مسیرش ادامه داد. توی سرمای صبح پاییزی تازه احساس میکرد که انگار مغزش شروع به کار کرده. حالا داشت به همه چیز فکر میکرد. تمام تکه های کم پازلی که داشت رو کنار هم گذاشت و فقط یک چیز به ذهنش رسید:"هانوی" تنها کسی که حالا میدونست توی گذشته ی سهون جا داره. یا در واقع تنها کسی که  جونگین داشت. قدم هاش رو سریع تر برداشت. باید هرچه زودتر هانوی رو میدید. اما چطور باید به چشم هاش نگاه میکرد و ازش میخواست بهش کمک کنه؟

_________________________________________________

*گلابی غمگین وسیله ای گلابی شکل که درون مهبل یا مقعد قربانی قرار داده می شود؛ مهبل برای زنان ، مقعد برای همجنسگرایان و دهان برای کفرگویان و دروغگویان

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

*گلابی غمگین
وسیله ای گلابی شکل که درون مهبل یا مقعد قربانی قرار داده می شود؛ مهبل برای زنان ، مقعد برای همجنسگرایان و دهان برای کفرگویان و دروغگویان. این وسیله شامل چهار برگ است که به آرامی از یکدیگر جدا میشوند ؛ همان طور که شکنجه گر پیچ بالای وسیله را میچرخاند . این به تصمیم شکنجه گر بستگی دارد تا تنها پوست را پاره نماید یا گلابی را به حداکثر اندازه خویش برساند و قربانی را ناقص نماید

 این به تصمیم شکنجه گر بستگی دارد تا تنها پوست را پاره نماید یا گلابی را به حداکثر اندازه خویش برساند و قربانی را ناقص نماید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

______________________________________
♦️امیدواریم از خوندن این پارت هم لذت برده باشد . خوشحال میشیم نظراتون رو باهامون درمیون بزارید :)♦️

Telegram: @ HICH_Daily

"RED"Where stories live. Discover now