بی رنگ

272 71 32
                                    

دستش رو به مبل تکیه داد تا راحت تر بتونه به مرد مقابلش نگاه کنه. بین یک خروار کاغذ خودش رو غرق کرده بود و سرگرم توضیح دادن چیزایی بود که برای هیون وو ذره ای اهمیت نداشتند، نه اون هم زمانی که توی یک خلسه ی خوب با عطر تلخ و گرم مرد به سر میبرد. همه چیز راجع بهش خوب بود. جوری که کت شلوار زغال سنگی توی تنش خودنمایی میکرد یا نحوه خاص حرکاتش موقع راه رفتن، صحبت کردن و حتی نشستن. همه برای هیون وو جذاب بود. اون به معنای واقعی کلمه یک مرد بود و هیون وو در برابرش احساس یک پسر بچه رو داشت که از پایین بهش نگاه میکنه.
تحسینش میکرد؟ البته! و به ساده ترین راه ممکن فکر میکرد تمام احساسی که نسبت به مرد روبروش داره همینه، تحسین!
مرد سرش رو بالا اورد و به چشم های هیون وو که با لبخند محوی همراه شده بود نگاه کرد‌. قیافش شبیه احمقا شده بود اما مرد لبخند عمیق و گرمی بهش زد و با صدای بمش که برای هیون وو این روز ها آرامش بخش تر از هر لالایی بود،گفت:
_مدیر لی، مثل اینکه با حرف هام خستتون کردم.
هیون وو کمی دستپاچه شد.
_نه اصلا! اتفاقا ازتون ممنونم که هر شب بیشتر از ساعت کاری توی شرکت می مونید تا بهم گزارشا رو شخصا توضیح بدید.
بعد در حالی که نفسش رو با خستگی به بیرون فرستاد ادامه داد:
_واقعا تمام این ها برای من زیادی سخته و شما تنها کسی هستید که بهم کمک میکنه آقای چویی جی هیوک.
جی هیوک باز هم لبخند گرمی زد و بلند شد تا برگه های روی میز رو جمع کنه و اون ها رو داخل پوشش بزاره.
_مدیر لی، اینکه چیزی رو متوجه نشید کاملا طبیعیه. من هم خیلی چیز ها رو متوجه نمیشم اما همیشه تمام تلاشم رو میکنم تا ازشون سر در بیارم. و این بین همیشه قدردان کمک همکارانم بودم.
هیون وو لبخندی زد.
_البته از مدیر اجرایی برتر شرکت به جز این هم انتظاری نمیرفت.
مرد لحظه ای ایستاد و به چشم های پسر جوون تر که با افتخار بهش نگاه میکرد خیره شد. چقدر این چشم ها رو دوست داشت. هر بار که به اینجا میومد و اون چشم های سرشار از تحسین رو میدید، احساس میکر بخشی خالی از بدنش پر میشه. البته گاهی وقت ها هم دلش به حال پسر میسوخت. زیر بار صفت سنگین" احمق" فرو رفته بود و بدون هیچ دستی برای کمک در حال غرق شدن بود و خب بماند که اصلا برای هدف دیگه ای اونجا قرار داشت. چیزی شبیه به نزدیک شدن به وارث خاندان لی و نفوذ به اطلاعات.
در حالی که هنوز نگاهش رو قطع نکرده بود زمزمه کرد:
_ممنون.
سرش رو پایین انداخت و دکمه ی پوشه ی چرمی رو بست و با تعظیمی کوتاه از دفتر خارج شد.
در حالی که توی راهرو قدم بر میداشت سر انگشتاش رو به دور پوشه ی چرمی قهوه ای فشار داد. چند ورقی از خلاصه ی مناقصه برای پروژه ای دولتی که بین برگه های گزارش از اتاق هیون وو برداشته بود اهمیت زیادی داشت. شرکت دوسان برای اون برگه ها حاضر بود هرکاری بکنه و چویی جی هیوک هم مردی بود با تمایلاتی سیری ناپذیر. گم شدن چند برگه از اتاق هیون وو مسئله ی مهمی نمی تونست باشه. به هر حال اون زیر صفت" احمق" پناه گرفته بود.
************************************
به چراغ قرمز بالای سرش نگاهی انداخت و بعد به سرعت ساعتش رو چک کرد. اما حقیقتا جرائتش رو نداشت که سرش رو بالا بیاره و با اون دورف عصبانی که پشتش نشسته بود، چشم تو چشم بشه.
یک هفته ای از ده روز تعلیق شدنش میگذشت و توی این مدت اون بچه از هیچ تلاشی برای عذاب دادن جونگین دریغ نکرده بود. یک هفته جهنمی رو گذرونده بود و این مدت خبری از سهون نداشت، گرچه اگر پیامی که درست صبح اولین روز کاریش بعد از دوره ی تعلیقش دریافت کرده بود و نادیده میگرفت، پیامی با این محتوا که" از شغلت متنفرم" و جونگین بدون جوابی با خودش فکر کرد" حالا نه اینکه من عاشقشم!". این بین خبری از اون دو تا احمقی که به زور وارد خونش شده بودند هم نداشت و تصمیم گرفت حرفی به سهون نزنه‌. هرجور فکر میکرد چهره های متعجب و شوکه شون زیادی عجیب و غریب و البته بی دلیل بود. به هر حال اون یه هیولای لعنتی نبود که مستحق همچین واکنشی باشه!
منشی جی کنار هیون وو نشسته بود و با حرف زدن راجع به کارای شرکت سرگرمش میکرد، اما بازم دلیل نمیشد اون بچه فراموش کنه که جونگین باید ظرف مدت ۱۰ دقیقه به جلسه ی صبحش برسوندش. وظیفه ای سخت ‌که توی مسیری از خیابون های محدودیت سرعت و چهاراه های زیاد غیر ممکن هم به نظر میرسید.
دوباره ساعتش و چک کرد که فهمید فقط سه دقیقه دیگه وقت داره. به محض اینکه چراغ سبز شد ماشین رو به حرکت دراورد. خدا رو شکر میکرد که فقط دو خیابون دیگه تا شرکت مونده بود و به سرعت به در ورودی اصلی رسیدند. دوباره ساعت رو چک کرد و با دیدن عقربه با خیالی راحت بازدمش و آروم بیرون داد. احساس میکرد لیاقت یک مدال المپیک رو داره. از ماشین پیاده شد و به سرعت به سمت دیگه‌ماشین رفت تا در رو براش باز کنه.
هیون وو با مکث و آروم از ماشین پیاده شد و نگاه فخر فروشانه ای بهش انداخت دستش رو بالا اورد و روی موهای جونگین گذاشت و کمی بهمشون ریخت. درست مثل وقتی که کسی سگی رو نوازش میکنه.
_آفرین پسر خوب.
جونگین لحظه ای سرشار از خشم شد و دندوناش رو بهم فشار داد. اما چه میشد کرد؟ مسلما هیچی! خم شد و تعظیم کوتاهی کرد. منشی جی هم به طرفش اومد و دستی روی شونش گذاشت.
_یک ساعت دیگه همین جا باشید.
برگشت تا با تعظیم کوتاهی از اون دو نفر جدا بشه که هیون وو مانعش شد.
_اوه... نه جونگین... لطفا با ما بیا. شنیدم قبلا یه حسابدار معروف و خبره بودی پس احتمالا میتونی بدردبخور باشی.
منشی جی خواست مانعش بشه که هیون وو بی تفاوت، به اون دو نفر پشت کرد و به راهش ادامه داد. جونگین هم کلید رو به سرعت به یکی از دربون ها داد و پشت سر اون ها وارد شرکت شد.
از هر جا که رد میشدند با موجی از احترام و تعظیم روبرو میشدند که مطمئنا مخاطبشون جونگین نبود. نزدیک اتاق جلسات بودند که هیون وو کمی سرعتش رو آرومی کرد و بدون اینکه برگرده جونگین رو مخاطب خودش قرار داد:
_ راستی، احتمالا آدمای اونجا واست آشنا باشن. یک تجدید دیدار باید هیجان انگیز به نظر برسه. مگه نه؟
جونگین سرش رو به معنی تائید کمی خم کرد و با کنجکاوی به در بزرگ سالن جلسات نگاه کرد. در باز شد و به آرومی وارد سالن شد که احساس کرد آب سردی روی تمام بدنش ریختند. تعداد چهره های آشنای اون اتاق بیشتر از چیزی بود که فکرش رو میکرد. در حقیقت اون تمام چهره ها رو میشناخت و جونگین فهمید که توی یک جلسه ی کاری با شرکت دوسان قرار داره. همون شرکتی که جونگین بین اعضاشون به عنوان یک متهم ردیف اول شناخته میشد.
تحمل بار سنگین اون نگاه های خیره رو نداشت . پس سرش رو پایین انداخت و به کفشهای چرمی قدیمیش که چروک های زشتی پایین پنجشون شکل گرفته بود نگاه کرد. منشی جی متوجه حالش بود. در حقیقت تمام مدت از هدف اون وارث جوون خبر داشت، اما توی بازی قدرت اون و بقیه فقط یک قربانی بودند. صدای هیون وو توی گوشش پیچید:
_اوه، به آقای کیم گفته بودم که شما هم اینجایید و اون خیلی مشتاق بود تا دوستان گذشتش رو ببینه.
جونگین صدای سکوت حاکم رو که با صدای چند پوزخند حرصی شکسته میشد، به خوبی میشنید:
مرد دیگه ای در جواب گفت:
_جالبه که اون مارو دوستان خودش میدونه.
صدای قدم های محکمی رو شنید که بهش نزدیک میشدند و با دستی که روی سرشونش قرار گرفت سرش رو بالا اورد و به چشمای آشنای مرد مقابلش نگاه کرد. میشناختش. برادر زاده ی رئیس شرکت دوسان، پارک جونگین یونگ.
مرد سرش رو به جونگین نزدیک کرد و کمی آروم تر زمزمه کرد:
_ البته مطمئن نیستم که باید راجع بهش خوشحال باشم یا نه؟
مقابل دلیل تمام بدبختی هاش ایستاده بود و... فقط میتونست بایسته!
مگه کار دیگه ای هم میشد کرد؟ جونگین هربار اون آدم رو به روشی مختلف توی ذهنش مجازات میکرد اما چقدر حیف بود که بین دنیای رویاش و حقیقت یک مرز غیر قابل انکار قرار گرفته بود.
کمی سرش رو خم کرد و محکم و شمرده گفت.
_از ملاقات دوباره ی شما خوشحالم رئیس پارک.
صدای خنده ی هیون وو توی فضا پیچید:
_چه تجدید دیدار شیرینی! خب آقایون اگر دلتنگی هاتون رفع شد، بیاید تا جلسه رو شروع کنیم.
و بعد هم هر کس به سمت میز بزرگ وسط سالن رفت تا سر جای خودش بشینه. جونگین یونگ چند لحظه ای مقابل جونگین صبر کرد و نگاهی از سرتا پا بهش انداخت که باعث شد جونگین جوشش خون رو زیر پوستش احساس کنه. اما طولی نکشید که مرد با پوزخندی تصمیم گرفت اون رو ترک کنه و به سمت صندلی خودش بره. جونگین به میز نگاهی انداخت. تمام صندلی ها پر بودند. نگاهش به سمت هیون وو رفت که با چهره ای خنثی بهش نگاه میکرد و وقتی متوجه مکث جونگین شد ابرویی بالا انداخت که برای جونگین همه چیز رو مشخص کرد. قدم های بلندش رو به سمت هیون وو برداشت و همونطور که اون میخواست پشت سرش قرار گرفت. درست مثل یک مترسک! ترجیح داد به جای بالا گرفتن سرش و دیدن اون نگاه های آشنا و عذاب آور به کاغذ های روی میز مقابلش خیره بشه. توی افکارش غرق شد و صدای محیط مثل یک موسیقی پس زمینه توی سرش جاری شد. اما جونگین نمیتونست چیزی جز سیاهی توی سرش پیدا کنه. دلش میخواست چندتا خاطره ی شاد و خوب پیدا میکرد تا با فکر کردن بهشون کمی خودش رو آروم کنه. اما به جاش حجمی از خاطرات غمگین به سراغش اومده بود که همین باعث میشد جونگین ترجیح بده به سیاهی مطلق ذهنش برگرده و شروع به شمردن ثانیه ها کنه.
به کاغذ های سفید مقابلش نگاه میکرد که چشمش به خودکار قرمز کنارش افتاد. تصویری از سهون توی ذهنش تشکیل شد. اون تاریک نبود. حتی قرمز هم نبود. تصویری سفید از گونه هایی که بالا اومده بودند، چشمایی که مثل خط شدند و لب هایی که با دست و دلبازی دندون های سفیدش رو به نمایش میزاشتند. تصویری از پسری خندون توی یک صبح پاییزی زیر نور آفتاب. تصویر سفید توی سرش باعث شد لبخندی روی لبش شکل بگیره. انگار قانون شکنی سهون، قوانین تاریک و غمگین مغزش رو به بازی گرفته بود و قطرات سفید رو به سیاهیش اضافه میکرد.
با قطع شدن یکباره ی صدای محیط از افکارش خارج شد و متوجه اطرافش شد. تمام چشم ها به سمتش هدف گرفته شده بودند. با تعجب به منشی جی و بعد به هیوون وو نگاه کرد.
_حواست کجاست آقای کیم؟
تعظیمی کرد.
_متاسفم قربان.
_خودنویسم افتاد. بهم بدش.
جونگین سری تکون داد و خم شد تا خودنویس مشکی و طلایی که زیر صندلی بود رو برداره. خودنویس رو برداشت و خواست بلند بشه که چیزی با سرش برخورد کرد و تعدادی کاغذ اطرافش روی زمین افتادند. سرش رو بالا اورد و به هیون وو که با لبخند خودش رو مشغول نوشتن چیزی نشون میداد، نگاه کرد.
_اوه آقای کیم لطفا اون برگه ها رو هم جمع کنید.
جونگین دستش رو به سمت برگه های سفید برد و با احتیاط از روی زمین جمعشون کرد. با اتمام کارش از جاش بلند شد و برگه ها رو روی میز گذاشت. سرش رو بالا اورد و متوجه نگاه متفاوت جمع شد. جونگین میتونست ردی از پوزخند، تاسف و بی تفاوتی رو توی اون نگاه ها پیدا کنه. دستاش رو توی همدیگه گره کرد و مقابلش نگه داشت و قدمی به عقب برداشت تا سر جای قبلیش قرار بگیره. که صدای جونگین یونگ توی فضا پیچید:
_بهتره مراقب برگه هاتون باشید جناب لی، آقای کیم سابقه ی خوبی توی گم کردن کاغذ ها دارند.
هیوون وو خنده بلندی کرد.
_البته جناب پارک. توصیتون رو به خاطر میسپارم.
صدای خنده ی اون دو مرد توی سرش پیچید و باعث شد ترجیح بده دوباره سرش رو پایین بندازه و به کفشاش نگاه کنه. به این فکر کرد که دیروز باید واکس بیشتری به کفشش میزد. با شرایط فعلی پول خرید یک کفش چرم اصل رو دیگه نداشت. پس باید حسابی مراقب کفشاش میبود. صدای خنده ها قطع شد و صدای خنده ی دیگه ای توی سر جونگین از سر گرفته شد. صدایی که با یک تصویر سفید همراه بود.
جلسه بعد از چند ساعتی تموم شد و جونگین مشغول کمک کردن به خدمه برای جمع کردن وسایل بود که صدای منشی جی متوقفش کرد.
_آقای کیم.
برگشت و چهره ی گرم مرد که لبخندی به همراه داشت رو دید.
_لطفا مدیر لی رو به خونشون برسونید.
جونگین وسایلی که دستش بود رو به سرعت به یکی از خدمتکار ها داد و با تعظیم کوتاهی از‌کنار منشی جی گذشت و به سمت خارج از شرکت رفت که خروجش همزمان شد با هیون وو. به سرعت به سمت ماشین مقابلش رفت و در رو برای اون باز کرد و بعد از سوار شدنش خودش هم پشت فرمون نشست.
چند دقیقه ای توی سکوت گذشت. چند دقیقه ای که جونگین میدونست قرار نیست خیلی ادامه پیدا کنه.
_اوه... جونگین، از ملاقات امروز لذت بردی؟
جونگین خوب میدونست که اون بچه چه هدفی داره پس لبخندی زد و به آرومی‌ جواب داد:
_البته، ممنون قربان.
هیون وو کمی شکه شد.
_فکر نمیکنی اینکه خشمت و پشت لبخندت پنهان کنی زیادی ترسناکه؟
جونگین متعجب از سوال هیون وو ابرویی بالا انداخت.
_متوجه منظورتون نمیشم قربان!
_اینجوری مثل اون آدمای روانی توی فیلما میشی. بهم لبخند میزنی اما تو ذهنت نقشه ی قتلمو میکشی.
جونگین لبخند کجی زد و بیخیال گفت:
_لازم نیست نگران من باشید قربان.
اما هیون وو انگار که از ادامه دادن بحث لذت میبرد به جلو خم شد بین دو تا صندلی جلو قرار گرفت.
_اما میدونی تو انگیزه های کافی واسه قاتل روانی بودن رو داری.
جونگین تصمیم گرفت در سکوت به چرندیات اون بچه فقط گوش بده. هیون وو ادامه داد:
_خب من یه سری تحقیقات راجع بهت کردم. شنیدم وقتی بچه بودی پدرت ترکت کرده و با خواهرت زندگی میکنی. و اینکه تمام مدت بچه خرخون کلاست بودی، اون قدر کارت درست بوده که بهت لقب گرگ کی آر ایکس رو دادن. گرچه بعد از گندی که توی شرکت دوسان بار اوردی حالا حتی سگ کی آر ایکس هم نیستی.
هیون وو پوزخند صدا داری زد. شنیدن حقیقت اون هم از دهن بچه ای که ذره ای شعور نداشت زیادی سخت و غیرقابل تحمل بود. حلقه دستش دور فرمون تنگ تر شد و صدای جیر جیر پوشش چرم از گوشای تیز هیون وو دور نموند.
لبخند پیروز مندانه ای روی صورتش درحال نقش بستن بود. اما بازیش به یک ضربه نهایی احتیاج داشت.
_تو سابقه ی خانوادگی خوبی داری که بتونی باهاش دیوونه بودنتو ثابت کنی. به هر حال هممون داستان جادوگرِ حیله گرِ مدیر کیم چن رو شنیدیم.
کلمات دوهیون تفنگی بود که جونگین رو به عقب شلیک کرد. به همون زمان نحس. زمانی‌که گریه های خواهرش صداشون همه جای خونه پیچیده بود و قوطی های خالی قرص هربار بیشتر میشدند ، به زمانی که عزیزترین فرد زندگیش جادوگر خطاب میشد.
باروت منفجر شد و برای یک لحظه جونگین حاضر بود قسم بخوره بدن آدم از هفتاد درصد آب تشکیل نشده، اون صد در صد قطعا فقط میتونست با آتیش پر شده باشه وگرنه توجیح دیگه ای برای اون موج گرما توی بدن جونگین وجود نداشت.
پاش رو روی پدال گاز فشار داد. هیون وو که‌ متوجه افزایش سرعت ماشین شده بود با صدای نسبتا بلندی فریاد زد:
_هی... چت شده؟ ما داخل شهریم نمیتونی با این سرعت بری!!
اما جونگین بی توجه بهش فقط پوزخندی زد که باعث شد هیون وو با ترس به سمت تلفن همراهش بره تا به کسی اطلاع بده.
جونگین بی توجه به خیابون های شلوغ با سرعت 120 درحال رانندگی بود و ماشینا هرکدوم مثل توده ی غبار از کنارش محو میشدند. لبخندش پررنگ تر شده بود و در حالی که با یک دستش فرمون و گرفته بود با دست دیگش پاکت سیگاری که به خاطر قیمت بالاش به ندرت ازش استفاده میکرد رو از جیب داخل کتش در اورد و سیگاری روی لبش گذاشت و روشنش کرد. کام عمیقی از سیگارش گرفت و بی توجه به فریاد های هیون وو به راهش ادامه داد. سومین چهار راه با چراغ قرمز جلوش خودنمایی میکرد که جونگین بی توجه بهش ازش رد شد. دنیا رو از پشت یک فیلتر قرمز میدید و چراغ قرمز دیگه براش معنایی نداشت. حالا میفهمید! سهون دیوونه نیست اون حتی قاتل هم نبود! فقط کسی بود که قرمز در برابر خون و خشمی که توی دنیاش موج میزد به بی رنگی بدل شده بود. چهارمین چهارراه هم رد کرد و وارد یک اتوبان شد که صدای آژیر پلیس به گوشش رسید. گوشه ی لب هاش بیشتر کش اومد و خندهای بلندی رو سر داد. بلند و با هیجان گفت:
_میبینی بالاخره موسیقی هم از راه رسید!
بعد جوری که انگار خنده دار ترین جوک دنیا رو گفته شروع به خندیدن کرد و صداش رو به ترکیب فریاد های هیون وو و آژیر پلیس اضافه کرد. دیگه دیوونگی سهون به نظرش عجیب نمیرسید، این دنیا ساخته شده بود تا یه مشت دیوونه پرورش بده. پاش رو بیشتر روی پدال فشار داد و کام دیگه ای از سیگارش گرفت که دستی روی فرمون نشست و اون رو به سمتی چرخوند. حرکت یهویی ماشین باعث شد حواسش پرت بشه و پاش رو از روی پدال برداره و وقتی برگشت تا اعتراضی بکنه به جلو پرت شد و لحظه ای بعد اطرافش رو یک توده ی نرم و سفید در بر گرفته بود.
کمی گذشت تا تونست به خودش بیاد . صدای آژیر پلیس حالا واضح تر به گوشش میرسید. چشم هاش رو باز کرد و سرش رو بالا اورد. متوجه دو ماشین پلیس که مسیرش رو بسته بودند شد. سرش رو چرخوند که چشمش به هیون وو افتاد. پایین صندلی جمع شده بود و دستش روی ترمز دستی قرار داشت. فهمید که اون ترمز دستی رو کشیده. در حالی که هر دو نفس نفس میزدند به چشمای هم خیره شدند که صدای لرزون هیون وو توی فضا پیچید:
_حالا... دیگه میوفتی... پشت میله های... زندان.
جونگین سرش رو برگردوند و به روبروش و پلیس هایی که داشتند از ماشین پیاده میشدند و اسلحشون رو به سمتش نشونه گرفته بودند نگاه کرد. پوزخندی زد و آروم زمزمه کرد:
_نگران نباش. من سابقه ی خانوادگی خوبی دارم... که میتونم باهاش دیوونگیم رو ثابت کنم. :)

_________________________________________________________

امیدواریم از این پارت هم لذت برده باشید :)
آهنگ این پارت هم توی کانال تلگراممون قرار میگیره

Telegram: @HICH_Daily

"RED"Where stories live. Discover now