0 | 06

295 87 141
                                    

- جحلبیسفههبسب این پارتو فلاپ نکنید زیادی دوستش دارم. *-*

🎶 NF - Chasing

◇◇◇

- تو سقوط من بودی -

December 10 - 7:10 pm

این موضوع که هرگز مقصدی وجود نداشت نمیتونست مانع قدم زدن بشه، لویی حس میکرد معتاد راه رفتن شده، شاید هم بوده، اما راه رفتن توی این سکوت کنار پسر مرموز سبز رنگش براش جذاب بود.

نه لویی نمیخواست تلاش کنه هری رو بشناسه، گاهی حس میکرد خسته تر از اونیه که دنبال جواب سوال ها بگرده، فقط کافیه رهاش کنی، اون موقع جواب ها خودشون از خدا خواسته دنبالت میکنن و یقتو میچسبن، فقط کافیه یه بار نازشون رو نکشی.

با تمام این ها لویی لازم داشت تا مغز خودشو خفه کنه، پس براش بهونه تراشید و اونو مثل ابنبات چوبی به دستش داد تا دیگه فقط صدای نیز نیزهای روی مخشو نشنوه، هری ازش میخواست بنویسه و این نوشتن به حرفای خودش وابسته بود، هری وقتی میتونه چیزی برای نوشتن ارائه بده که ذهنشو با پیاده روی ازاد کنه.

حداقل لویی اینطور فکر میکرد.

اینبار مقصد ناشناختشون جدید بود، داشتن به سمت پل میرفتن.

به بالای اون پل مه گرفته که رسیدن هری همونجا ایستاد و جلوتر نرفت، زل زد بود به منظره سنگی پایین پل، لویی به دیوار تکیه داد، از هیچ چیز پشیمون نبود جز اینکه هر روز مجبور بود توی این سرما بیرون بیاد.

خودش رو کمی جمع کرد تا بیشر توی سویشرتش غرق بشه.

"میدونی تعریف بندبازها از مرگ و زندگی چیه؟"

صدای دلنشینش سکوت مه الود پل رو شکست، احتمالا لبخندها ما بین همون مه گم شده بودن، چون هری فقط پوزخند زد.

هزا، هزا، هزای من، چطور میتونی صدایی که از گرد و غبار ستارهای جادوگر ساخته شده رو بشنوی و از ته قلب لبخند نزنی؟

با اینکه میدونم تعریفت از لبخند زدن با من متفاوته، چطور از قلبِ قدیمی تپندت نپرسم؟

"از همین الان باختی تاملینسون، حرفای خودمو به خودم برمیگردونی؟"

سرشو رو بالا اورد به نیم رخ هری نگاه کرد، کِی موهاشو انقدر کوتاه کرده بود؟ وقتی میدونست دلتنگی در راهه.

"این باخت نیست هری، تو کسی بودی که میتونستی بپری، هرچقدر میخوای دروغ تحویلم بده میدونم که براش انگیزه هم داشتی، اما عقب کشیدی، کسی که ادعای برد داره دست یه بازنده رو گرفته و زنده موند، باخت اصلی یعنی این."

ANIMA GEMELLA | L.SWhere stories live. Discover now