0 | 09

225 71 121
                                    

ووت و کامنت یادتون نره.

🎶 Sofia Karlberg - Rockstar (Cover)

◇◇◇

- دیوونه‌ی واقعی منم؟ -

October 10, 2012 - morning

همونجور که دست چپش رو زیر چونش زده بود با دست راستش مداد رو بین انگشت‌هاش میچرخوند.
فکر کردن روی مسائل ریاضی رو دوست داشت، اینکه جواب‌هارو تو کمترین زمان بدست میاورد باعث میشد هر بار به خودش لبخند بزنه، لویی نیاز داشت به خودش افتخار کنه، نیاز داشت بدونه چیز خوبی از طرف خورش توی دنیا وجود داره.

پس جدول تناوبی رو حفظ میکرد، معادلات پیچیده رو حل میکرد، مسئله‌هایی رو میساخت که حل کردنشون برای معلم‌هاشم مشکل ساز میشد، لازم داشت ذهنشو درگیر کنه، لازم داشت فراموش کنه چه عوضی‌ایه، لویی فقط به فراموشی نیاز داشت.

اما تلاش‌هاش بی نتیجه بود، هر بار و هربار تصویر تن خونی یه دختر بچه میومد جلو چشم‌هاش.

تلاش - هاش - بی - نتیجه - بود.

با شکسته شدن مداد توی دستش شوکه شده نگاهش رو چرخوند، مداد از وسط نصف شد و لویی بقدری درگیر پرت کردن حواسش از اون تصویر بود که متوجهش نشد.

نگاه خیره‌ی همکلاسی‌هاشو روی خودش حس میکرد اما جرات نداشت سرش رو بالا بیاره، لویی همون پسر عجیب غریب و دیوونه‌ی مدرسه بود که با هیچکس حرف نمیزد، نمیتونست بیشتر از این نگاه‌های منزجر کننده رو روی خودش ببینه.

"لویی، حالت خوبه؟"

با شنیدن صدای معلمش دست‌شو مشت کرد، لب‌های تیز مداد شکسته توی دستش میرفتن اما استرسش بیشتر از اونی بود که بخواد متوجه این موضوع بشه.

لعنت بهت صدام نکن، توجه‌هارو به سمت من جلب نکن، اینجوری نگاهم میکنن، همشون نگاهم میکنن.

"تاملینسون؟"

چشم‌هاشو بست و محکم روی هم فشار داد، مثل پسر بچه‌ای شده بود که برای فرار کردن از دست رعد و برق میرفت توی بغل مادرش.

اما مشکل اصلی همینه، لویی نمیتونه اجازه بده این تصور وارد ذهنش بشه، چون بعد از اون اتفاق، مادرش دیگه هیچوقت بغلش نکرد، لویی لیاقت بغل شدن نداشت.

خفه شید، خفه شید، فقط خفه شید.

دستش که داشت میسوخت رو زیر میز پنهان کرده بود و سرش رو پایین انداخته بود، ندیدن صورتش باعث میشد معلم از قبل کنجکاو تر بشه برای فهمیدن حال اون پسر.

اما لویی فقط یک تصویر رو میدید، خواهرش که بهش تجاوز شده، خواهرش که بهش تجاوز میشه، بارها و بارها، ذهنش داشت باهاش بازی میکرد، دیگه فقط یک تصویر ساده نبود، تصویر ها حرکت میکردن، تصورات دروغ ساخته میشدن، ذهنش داشت هر دروغی رو به خورد لویی میداد تا فقط بهش بگه مقصره و حس نفرتش به خودش بیشتر از قبل کنه.

و لویی توی این باتلاق فقط دنبال یک راه فرار بود، هر چیزی، مهم نبود چی فقط باید فراموش میکرد، باید همه چیزو از یاد میبرد.

دو سال با فشار عصبی بیش از حدی که روش بود دست و پنجه نرم کرده بود و حالا حس میکرد به اوج خودش رسیده، لویی فقط نیاز به دریچه‌ی فرار داشت و ذهنش مجبور بود قبل از اینکه لویی خودشو به کشتن بده اون راه فرار رو براش پیدا کنه.

"تاملینسون"

با صدای بلند معلم از جا پرید، مشتش ناخوداگاه باز شد و دو تیکه ی نصف شده‌ی مداد روی زمین افتادن، لویی چشم‌هاشو باز کرده و ترسیده به معلمی نگاه کرد که کنار میزش ایستاده بود.

"بیا این مسئله رو حل کن."

با شنیدن حرفش نگاه گیجی به اطرافش انداخت، تمام دانش اموزا سرشون تو کار خودشون بود، کسی نگاهش نمیکرد، ذهن لعنتیش داشت باهاش بازی میکرد، دستش رو بالا اورد و به کف دست قرمز شدش نگاه کرد، فقط قرمز بود ولی نه اثری از خون بود نه زخم.

نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد، کسی اسمشو بلند بلند فریاد نمیزد، هیچکس به خواهرش تجاوز نمیکرد، لعنت به مغز متوهمش، لعنت.

با زانوهایی که از شدت فشار عصبی میلرزیدن سمت تخته رفت و ماژیکِ وایت برد رو دستش‌ گرفت.

مسئله رو خونده بود، اما ...

اخمی کرد و به انعکاس کم رنگ خودش توی تخته سفید خیره شد، اون داره چکار میکنه؟

برگشت و ماژیک رو روی میز گذاشت و نگاه گیجی به ادم‌های اطرافش انداخت.

"چیزی شده تاملینسون؟"

زنی که گوشه‌‌ی‌ دیوار ایستاده بود چیزی‌ گفت اما لویی واقعا متوجه حرفش نشد، با اون بود؟

و لویی حرفشو زد، واقعا گیج بود و نیاز داشت تا بپرسه و بفهمه دقیقا اینجا داره چه غلطی‌ میکنه.

روشو کرد سمت زنی که حالا با اخم بهش خیره بود.

"اینجا کجاست؟"

همه چیز فراموش شده بود، راه فرار.

December 20 - 9 : 16 pm

اینبار لویی به هری اجازه‌ی حرف زدن نداد، خودش میخواست بنویسه، پس ثبتش کرد.

{ من راه فرارو پیدا کردم، اما توی راه گم شدم هزا، کور شدم، دیگه حتی خودمم نمیبینم، میترسم، قطب نمای من میشی؟ }

◇◇◇

دیدید چی شد؟
ای بابا 🚶🏻‍♂️

مرسی که میخونید. 🙂

LOVE. YAS.

ANIMA GEMELLA | L.SWhere stories live. Discover now