‹0›

1.2K 181 37
                                    


اولین ملاقات ما تو یه شب بارونی نحس اتفاق افتاد.
بارون شدیدی میبارید و من مثل یه احمقِ بی دست و پا تو یه کوچه تنگ و تاریک کتک میخوردم.
من، مثل همیشه برای هیچ کار اشتباهی که انجام نداده بودم، بیرحمانه مجازات میشدم.
کوبیده شدن به دیوار های اجری و سقوط کردن به داخل چاله های پر از اب و کثافتِ کف خیابون ها، بخش مهمی از زندگی من  بودن. در واقع تمام زندگی من تو این خاطرات خلاصه میشدن و اصلا یادم نمیاد اون موقع ها جز درد و سرما چیز دیگه رو احساس کرده باشم.
از نظر سرنوشت، سهم من از زندگی نباید چیزی جز یه بطری از یه مشروب ارزون قیمت و یه نخ سیگار پلاسیده باشه و البته گه گداری هم احساس میکرد که باید بهم تلنگری هم بزنه تا یادم نره چه موجود پست و بی ارزشی هستم.
من دیگه نمیتونستم بیشتر از این بازی که باهام شروع کرده بود رو ادامه بدم پس خسته از تلاش های بیهوده، تسلیم سرنوشت شدم.  من اعتراف میکنم که ادم ضعیف و ناتوانی بودم.مدت ها بود که در هزارتوی سرنوشت گیر افتاده و دیگه دلیلی برای دست و پا زدن و نجات دادن خودم نداشتم.
زنده بودن و ادامه دادن، حتی نفس کشیدن گاهی نیاز به یه دلیل محکم داره. حداقل برای من این طور بود.
چرا نفس میکشم؟ ..چرا هنوز دست و پا میزنم؟
همون طور که جوابی برای این سوال ها نداشتم جوابی برای اینکه چرا و برای کدوم گناهم داشتم زیر دست و پاهاشون له میشدم هم نداشتم. فقط میدونستم توانی برای مبارزه ندارم. مدت ها بود که از جنگیدن دست کشیده بودم و حقیقت  تلخ هربار که به صورتم سیلی میزد میدونستم که من یه بازنده ام. و اون سگ های های پست این رو انگار بو کشیده بودن.

وانگ ییبوی اون روز ها ادم مبارزه نبود. اون هیچ ارزویی نداشت، پایی برای فرار نداشت، دستی برای مشت زدن  و هیچ بالی هم برای پرواز‌ کردن  نداشت ، و نه حتی دلیلی برای خوشحال بودن.
مقصدش خونه ای بود که خونه اش نبود و جیب هایش از پول های کاغذی چروک و کثیف خالی بودن پس پرسیدم اونا ازم چی میخوان!!

اونا میخواستن تمام نداشته هام رو بگیرن برای همین برای بقا لازم نبود هیچ تلاشی انجام بدم. حاضر بودم برای لحظه ای ارام کردن ذهن اشفته ام خودم رو به تاریکی بسپارم ،اما درست تو لحظه ای که احساس کردم میتونم خودم رها کنم و با خیال اینکه دیگه میتونم از لبه پرتگاه پایین بپرم، چشم هام رو بستم.و لعنت به اون شب .. فرشته سیاه پوشی همون لحظه از ناکجا اباد پیداش شد و چوب جادوییش رو تو هوا تکون داد.

بی ... بی ... دی ... با... بی ... دی ... بو ...

از داخل یه ماشین سیاه رنگ، یه مرد با کت و شلوار گرون و مارک پیاده شد.
بوی عطر گرونش توی دماغم پیچید و برق ساعت طلایی رنگ روی مچش، چشمم رو تو نگاه اول به خودش خیره کرد.دست هایی که یقه لباسم رو گرفته بودن رو جدا کرد و سایه تیره اش رو مثل بختک روم انداخت.

" حالت خوبه؟ ... صدای منو میشنوی؟ "

دنیا دور سرم میچرخید و درد تمام تنم رو احاطه کرده بود. داشتم میمردم؟!
قطره های سرد بارون روی صورتم فرود می اومدن و با خون امیخته و وارد چشم هام میشدن .
دیدم تار شده بود و تو سرم صدای سوت میشنیدم.

صورتش رو نمیدیدم اما صدای ناواضح و گنگش مثل یه لالایی ارام بخش گوشم رو نوازش میکرد.
یکی بود که نگرانم شده بود. یکی بود که مراقبم بود.
چه رویای شیرینی اما من که اینو نمیخواستم.
من ارزوش نکرده بودم پس از کجا پیداش شده بود؟

فقط باید رهام میکرد . میخواستم چشم هام رو ببندم و تو تنهاییم به خواب عمیقی فرو برم .

" حالت خوبه؟ ... "

می پرسید حالم خوبه وقتی خودش بود که حال خوبم رو خراب کرده بود.
با خودم گفتم اگه امشب بمیرم حالم خوب میشه. لطفا فقط تنهام بزار و برو .
لب هام رو تکون دادم و مشت بی جونم رو تو هوا رها کردم اما نه صدایی ازم بیرون و اومد و نه مشتی به بدن ناجیم خورد.
باید ازش تشکر میکردم یا بابت نجات دادنم یا سرزنشش؟

من فقط یه سگ پست و مست بودم و اون یه فرشته سیاه پوش که جای اشتباهی رو برای فرود انتخاب کرده بود.
درست لحظه ای که دستش رو برای کمک به من دراز کرد باید پسش میزدم اما من ، مثل یه سگ بیچاره که هیچ خونه ای نداره و دنبال یه صاحب مهربون با چشم های براق و یه لبخند بی نظیره ، قلادم رو دادم دستش و هیچ وقت فکرش رو نمیکردم که یک روز عاشقش بشم.

شیائوژان ، پسر بیست و سه ساله ای که با لبخند مهربون و دست های گرمش منو از تو لجنزار زندگیم نجات داد و در اخر ، منو توی همون لجن زار غرق کرد .
چه ساده لوح و خام بودم که ، باور کردم کسی مثل من ، وانگ ییبوی پست میتونه با یکی مثل اون باشه .

ساعت شنی دوباره کوک شده بود . قبل از اینکه اخرین دونه ی شن توی ساعت پایین بغلته.

احمقی که اون ساعت رو برگردونده بود باید اینو میدونست که فرقی نداره چند بار سرنوشت رو به بازی بگیره و ساعت رو برگردونه ، زمان معکوس هر بار به صفر برمیگرده و هیچ راه فراری هم ازش نیست. حالا میدونم که معجزه ها اتفاق نمی افتن و همش یه دام بود!!

****

با درموندگی به دست هاش چنگ انداختم و التماسش کردم که ترکم نکنه اما اون با همون نگاه بی تفاوت و سرد همیشگیش بهم خیره شد و با بی رحمی کلمات نفرین شده اش رو به زبون اورد.
مثل یه تیکه اشغال دور انداخته شدم و چقدر باورش سخت بود.

د

ست های نیازمندم رو رها کرد و این حقیقت که تمام مدت ازم استفاده میکرده و هیچ وقت واقعا عاشقم نبوده رو به صورتم کوبید.
شنیدن اون کلمات، تلخ و دردناک بودن حتی وقتی تو اعماق قلبم منتظر شنیدنشون بودم.

دنیای اطرافم به یک عان تیره و تار شد و ضربان قلبم از حرکت ایستاد. دست هاش رو با بی رحمی از دست های درمونده ام بیرون کشید و عقب رفت.
دست هاش سرد بودن و نشون از این حقیقت میدادن که دیگه به من تعلق ندارن.

درمونده به چشم هاش، به دنبال نشونه ای از عشقمون خیره شدم اما متوجه شدم که من حتی نمیتونم تصویر خودم رو توشون ببینم.
اون من رو پاک کرده بود از قلبش، از ذهنش از نگاهش.

نباید اون سیلی رو بهش میزدم؛ اون درد داشت.

وانگ ییبو، من واقعا عاشقت بودم .

صدای قدم های سریع و عجولانه ات موقع فرار کردنت، هنوزم توی گوشم می پیچه.
حالا خوشحالی ؟ من با تمام وجود ازت متنفرم ...

دوستم نداشته باش ...

Don't Like Me  Where stories live. Discover now