یه سوءتفاهم هرچند کوچیک و بنظر بیاهمیت، میتونه یه فاجعه به بار بیاره.
یه سوءتفاهم همه زندگیش رو زیرو رو کرده بود. بالهاش رو شکسته و باعث سقوطش شده بود. چنان محکم زمین خورده بود که دوباره سرپاشدنش غیر ممکن به نظر میرسید.
هیچ طالعبینی هیچ وقت نمیتونست چنین آینده ای رو براش پیشبینی کنه. ستاره اش رو دیگه توی آسمون پیدا نمیکرد پایین افتاده بود؟.. یا شاید وانگ ییبو معروف چیده بودش.اما احتمالا اینطور نبود. انقدر اهمیت نداشت که کسی برای خاموش کردن ستاره اش آسمون رو رنگ بزنه. نه برای خودش و نه برای وانگ ییبو اون دیگه آدم مهمی نبود.
باید قبول میکرد که بعد از اون ییبو فقط یه عکس قدیمی بود. یه اسم که برای ابدیت روی قلبش حک شده بود و یه صدا که در نبودش هم همچنان توی گوشش نجوا میکرد. اونروز ها خاطراتش به سیاهی رنگ باخته بودن و کم کم از ذهنش ناپدید میشدن. انگار حواسش رو از دست میداد چون گاهی همه چیز رو فراموش میکرد. چی میخواست بگه، چی قرار بود بخره، چی دلش میخواست بخوره، کجا میخواست بره و چه چیزی رو باید چک میکرد. احتمالا همین موضوع باعث شده بود اونطور به خاک سیاه بشینه.
به نظر جیانگ چنگ هنوز به آخر دنیا نرسیده بود زمین گردی که براش تخت شده بود همچنان قابل زیستن بود و آسمون همچنان پذیرای اوج گرفتنش. شاید حق با اون بود، به نظر میرسید جیانگ چنگ زندگی کردن رو بهتر بلد بود.
اما آسمون بلند بود و ییبو انقدر اوج گرفته بود که بین ابر ها گم شده بود...
باید قبول می کرد که واقعا از دستش داده اما اگه قبول میکرد پس دیگه نیازی نبود بعد از اون منتظرش بمونه. لبه پرتگاه همیشه پذیرای آدم های احمقی بود که دلشون میخواست پرواز کردن رو یادبگیرن.
حالا هم که وسایلش رو جمع میکرد و قرار بود به خونه جیانگ چنگ بره دلیل بر این نبود که برای یه شروع دوباره آمادست. عجیب بود اما اون نمیدونست چرا قبلا ازش متنفر بوده. به نظر میرسید هیچ چیز دیگه هیچ اهمیتی نداشت، اونجا میرفت چون فقط نمیخواست بیشتر از اون تنها زندگی کنه.
دنیای سیاه و سفیدش همچنان محکم و استوار برای زیستن تقلا میکرد. شاید روزی رنگ ها دوباره برمیگشت. احتمالا همون روزی که آخرین نقاشیش رو با خون سرخش میکشید. اما انقدر شجاع بود که بتونه خودش رو اونطور از دیدن ستاره درخشانش منع کنه؟
هانسو جعبه ای رو که همراهش داشت و از اتاق دیگه ای برداشته بودش به سمتش گرفت و گفت:
"کلی کاغذ توشه هیچ کدوم رو نمیخوای؟ "
ژان جعبه رو ازش گرفت و تشکر کرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/254752975-288-k764935.jpg)
YOU ARE READING
Don't Like Me
Romance"Completed" " دوستم نداشته باش " داستان درمورد پسر بیست و سه ساله ای به اسم شیائوژانه که زندگیش تو تنهایی خلاصه شده و به خاطر بیماری خاصیم که داره نمیتونه در طول روز از خونش بیرون بره و همین موضوع زندگیش رو دچار خلاء کرده . تو یه شب بارونی اون و...