3

167 30 9
                                    

14 دسامبر 2018
کاربرای عزیز
این دو روز زیاد خوب نبود. یا شاید هم زیاد خوب بود. یا یک چیزی بینش من واقعا راجبش مطمئن نیستم.. دو روز پیش بعد مدرسه هالزی مجبورم کرد که باهاش برم خرید تا برای پارتی لباس جدید بخره من نمیخواستم برم ولی وقتی دیدم که خیلی هیجان داره نتونستم بهش نه بگم پس تمام عصر رو با اون تو مال گشت زدیم تا بتونه چیزی که دوست داره رو پیدا کنه.
کل اون چند ساعت فکرم درگیر اتفاقات صبح بود و‌ بدتر از اون یه صدایی تو سرم فریاد میزد که بعد از خرید به خونه برنگرد و میدونین چی عجیب بود؟ وقتی با هالزی تو فست فودی مال بودیم و داشتیم سیب زمینی سرخ کرده میخوردیم پسری که برامون سس اضافه آورده بود بهم گفت
(( بهتره امشب نری خونه))
وقتی ازش پرسیدم
چرا_
گفت چی میگی!
حتی هالزی هم داشت با تعجب بهم نگاه میکرد پس گفتم هیچی و سس رو از دستش گرفتم.
بعد اینکه خرید هالزی تموم شد ازش خداحافظی کردم به جیهوپ زنگ زدم.
((میتونم شب پیشت بمونم؟))
((تا بیای پیتزا سفارش میدم))
وقتی تو راه خونه جیهوپ بودم به این فکر کردم که نرفتن به خونه ایده ی خوبی نیست و آنه و الکس برای آرامش روانشونم که شده به بودن من تو خونه نیاز دارن تا حداقل خودشونو مجبور کنن که برای هر چیز کوچیک و مسخره ای دعوا نکنن ولی هر کاری کردم نتونستم خودمو راضی کنم که شب به خونه برگردم چون صدایی از درونم یا شایدم از کساییکه از کنارشون رد میشدم میومد که بی وقفه بهم میگفتن خونه امن نیست یا بهتره نری خونه.
تو خونه جیهوپ اتفاق خاصی نیفتاد با هم پیتزا خوردیم. یه ساعتی درس خوندیم و بقیه شب فیفا بازی کردیم و دور بر ساعت یک تصمیم گرفتیم که بخوابیم.
تقریبا  سه صبح بود که فهمیدم خوابم نمیره و بدتر نیاز دارم قدم بزنم یا واقعیت رو بگم نیاز دارم خودمو حس کنم حس کنم که سرم سنگینه ولی در عین حال سبکه حس کنم همه ی چیزای تو سرم بی اهمیتن ولی به اندازه اطلاعات محرمانه یه پادگان نظامی اهمیت دارن و من نمیتونم چیزی ازش رو جایی لو بدم ولی انقدر شکنجه شدم که دیگه توان نگه داشتن اطلاعات رو ندارم.
شاید فکر کنید دارم مزخرف میگم؟ که به نظرم فکر درستیه! منظورم اینه که به نظرتون یه بچه هفده ساله وقتی ساعت سه صبح به سرش میزنه که به مواد نیاز داره چه جوری قراره این حسو بیان کنه؟ مثل ویلیام باروز؟ البته که نه!
از جام بلند شدم و بی سر و صدا از خونه بیرون رفتم.
میدونستم باید کجا برم. یه خونه ویلایی مثل همه ی خونه های این منطقه که توش یه پسری به اسم اشتون که به پرینستون میره زندگی میکرد هر چند وقت یه بارم هم خونه ایش عوض میشد و این یه جورایی عجیب بود مخصوصا اینکه اون اخلاق خوبی داره و آدم باحالی به نظر میاد برای اینکه زود ترک بشه! البته اون منو نمیشناسه یعنی فکر میکنم که نشناسه چون هر دفعه که منو هالزی رفتیم تا ازش چیزی بگیریم اون یا رو مواد بود یا اینکه‌ همه ی حواسش به هالزی بوده.
نزدیک خونه اشتون که شدم تازه فهمیدم ساعت سه صبح و من تو خیابونم به خودم لعنت فرستادم و آرزو کردم که اون پسر‌خواب نباشه وگرنه آواره شدنم اونم این ساعت یه بدشانسیه بزرگه.
زنگ درو که زدم، در به سرعت باز شد.
((بالأخره اومدی مایک_))
اشتون با دیدن من یه تای ابروشو بالا برد و همزمان گفت:
((تو دیگه کدوم خری هستی رفیق؟!))
((میدونی ساعت چنده؟))
_دوست هالزیم. منو قبلا دیدی! اومد
دستپاچه شده بودم به صورتش نگاه کردم و سرمو چند بار تکون دادم.
_راستش اومدم ازت.. یعنی.. چیزی تو بند و‌بساطت داری؟ هر چی واقعا فرقی نداره!
اینو گفتم و میدونستم شبیه احمقا به نظرم میرسم ولی فقط دعا کردم که کارمو راه بندازه
((آه.. آره..‌تو‌ رو قبلا دیدم رفیق..‌دوست پسر هالزی!))
((آره چیزی تو بند و بساطم دارم))
گفت و به حرف خودش خندید بعدم بهم گفت بیا تو بچه و دوباره خندید.
خونش بزرگ و مرتب بود. انقدر مرتب بود که کسی باور نمیکرد یه جوون که مواد میفروشه اونجا زندگی ‌میکنه.
وقتی منتظر بودم تا برام "یه چیزی" بیاره صدای یه نفر از طبقه بالا اومد.
((بالأخره کونتو جمع و رسیدی اینجا مایک))
((تو دیگه کی هستی؟))
همون صدا گفت و وقتی سرمو به سمت پله های گوشه ی خونه برگردوندم یه پسر کره ای رو دیدم  که فقط یه تیشرت گشاد سفید که یقه بازی داشت ترقوه هاشو به نمایش میزاشت پوشیده بود.
_آمم من
((اون رفیق منه))
اشتون درحالیکه یه بسته کوچیک تو دستش‌ بود و داشت به طرف من میومد گفت بعدم بهم چشمک زد.
_چقدر باید..
قبل اینکه جملمو تموم کن گفت:
((سی تا رفیق))
و  رفت سمت اون‌پسری که هنوزم‌ رو‌پله ایستاده بود دستشو‌کشید اونو‌ روی دوشش انداخت. صدای خنده اون پسر تو خونه پیچید و همینطور برای پنج دقیقه تو گوش های من! حتی وقتی اونا روی کاناپه بزرگ وسط خونه داشتن همو لمس میکردن صدای خندهاش تو گوشم بود و منو سر جام میخکوب کرده بود. تا اینکه با فریاد ((منحرفی چیزی هستی؟))
به خودم اومدم و زیر لب یه چیزی مثل متأسفمو زمزمه کردم.
بعد بهش گفتم
_ میتونم از دستشویی استفاده کنم
با دست راستش به ته راهرو اشاره کرد و دست چپشو تو شلوار اشتون برد.
بعد از ده دقیقه که تو دستشویی دور خودم گشتم و به صدای اون پسر فکر کردم و حتی به بسته ای که اشتون بهم داد نگاه هم نکردم بی سر و صدا از اون خونه بیرون رفتم و تا صبح قدم زدم.
پ.ن۱:این پست خیلی طولانی شده پس فکر کنم بهتره اتفاقات پارتی ایزاک رو فردا براتون تعریف کنم.
پ.ن۲: میدونین چرا اون صدا هارو میشنوم؟
پ.ن۳: فقط‌ بدونین که من معتاد نیستم!


____________________________________
*پرینستون : دانشگاه تو نیوجرسی آمریکا
*ویلیام باروز: نویسنده آمریکایی (یکی از سه نفر اصلی نسل بیت)


هی گایز!
بابت تأخیر عذر میخوام یکم درگیر بودم.

هی گایز!بابت تأخیر عذر میخوام یکم درگیر بودم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

+اینم اشتون (درامر فایوساس)

+vote?cm?

+All the love C

Being Suga  [ Taegi ]Where stories live. Discover now