نامه های پیدا شده

1.1K 209 47
                                    

epilogue

/تهیونگ/

"خفه شو قبل از اینکه بکشمت قدر نشناس منفور"
تزویو سرم فریاد زد و دوقلو ها زمزمه میکردند که مادرشون داره با چاقوی اشپزخونه در دستش جلو میاد.

"فکر کردی داری چیکار میکنی هرزه احمق؟!"
سعی کردم حملش رو دفع کنم و دوباره داد زدم
"هیچ راهی نیست که دیگه باهات بمونم روانی، پدرت مرد و بلاخره میتونم ازت طلاق بگیرم"

"پس برگرد به همون 'بانی بوی' هرزه و احمق و دختر کوچولوی بدبختش. برام مهم نیست اگه بخوای دوباره باردارش کنی ولی اصلا نمیخوام حتی یکبار دیگه ببینمتون"
چشمهاش مثل دیوونه ها قرمز شده بود.
وقتی این حرف هارو میزد جلوش ایستادم و سیلی محکمی به صورتش زدم. خیلی محکم.

"جرئت نکن دوباره اونجوری صداشون بزنی مگر اینکه بخوای بازهم سیلی بخوری"
حلش دادم و از در بیرون رفتم، از اون جهنمی که بهش میگفتم خونه،ولی دیگه نه.

"یکم دیگه صبر کن جونگ‌کوکی فقط چند شب دیگه و من برمی‌گردم پیشت"

・。・。・。・

شبی که ترکم کردی زمستونی و سرد بود.

درخت ها لخت بودند و پرنده ها توی لونه هاشون.

بخاطر من رفتی

اشتباه من بودم.

قول دادم برمیگردم ولی خیلی طول کشید.

ولی توهم به من قولی دادی، قول دادی که منتظرم میمونی تا بچمون رو باهم بزرگ کنیم.

ولی تو از صبر کردن خسته شدی

و من هیچوقت نگفتم که چقدر دوست دارم و چقدر دلم برات تنگ شده.

هیچوقت نگفتم بودنم با تزویو اجباری بوده و همه چیز فقط یه فیلم بود

و همینطور اینکه تو تنها کسی هستی که همیشه عاشقشم.

وقتی به مراسم ختمت رسیدم همه رفته بودند، به جزء یک دختر که اروم داشت گریه میکرد.

موهای مشکی داشت و اون چشم های تیره اهویی بهم گفت کیه، نمیتونستم شباهت بینتون رو نادیده بگیرم

و همینطور اون شبیه من هم بود

دیروز نامه هارو خوندم و نمیخوام دروغ بگم، اونا باعث شدند که بخوام خودم رو بکشم.

ولی نمیتونستم بیشتر از خودخواه باشم.

باید برای دخترمون پدری میکردم.

وقتی کنارش رفتم، با اون چشم ها بهم نگاه کرد.

تیله هاش رنگ تعجب گرفته وقتی به صورتم نگاه کرد

"با-بابا؟"

اون خیلی معصوم بود

و همینطور تنها

ولی دیگه نه

"آره ته‌وون من پدرتم و قراره از این به بعد مراقبت باشم"

و اون قولی بود که هر طور شده نگهش میدارم.

Empty Promises | Translated Donde viven las historias. Descúbrelo ahora