part 3

4.7K 774 138
                                    

من...میشناسمش؟

هوا بخاطر تابش مستقیم نور خورشید ، به گرم ترین حالت خود رسیده بود و این تهیونگ را عصبی می کرد.

اگر کسی از کنار آلفای اخم آلود گذر می کرد ، می توانست به راحتی رایحه تلخ آلفا گونه اش را تشخیص دهد.

با اسب مشکی رنگش، از روی پل چوبی و بزرگی که بر روی رودخانه قرار داشت، گذر کرد و بعد از چند متر دیگر اسب سواری، به ورودی جنگل ممنوعه رسید.

ورودی جنگل با شاخه و برگ های خشک شده پوشانده شده بود و درختان همانند حصاری تو در تو ، اطراف جنگل را احاطه کرده بودند. گویا آن ورودی دایره شکل وجود داشت که گذرگاهی برای افراد و همانند ایست بازرسی باشد!

باری دیگر به جنگل ممنوعه خیره شد و تصمیمش را با خود مرور کرد. او واقعا می خواست وارد آن قلعه شود و راز نهفته درونش را کشف کند اما مه سفید رنگ و غلیظی که در بین درختان شناور بود و از ورودی جنگل هم کمی به بیرون می خزید، کاری می کرد تا شاهزاده 27 ساله باری دیگر تفکر کند.

اگر تمام شایعات مبنی بر خطرناک و سمی بودن هر آنچه در جنگل وجود دارد حقیقت داشت ، ولیعهد دیگر نمی توانست از آنجا خارج شود.

نفسی گرفت و ضربه ای به پهلو اسب زد تا راه بیفتد. او تصمیمش را گرفته بود. باید درگیری ذهنش را از بین می برد.

ضربه ای دیگر به پهلو اسب سیاه رنگ زد تا راه بیفتد اما او از جایش تکان نمی خورد. اخمی کرد و تکانی به خود دا: هی... الکس...راه بیفت

اسب بدون توجه به صاحبش، سر کج کرد و دوباره به سمت پل چوبی برگشت اما تهیونگ از آن پیاده شد و افسارش را در دست گرفت.

دستی به یال های مشکی رنگش کشید: هی هی پسر... اونجا چیزی نیست...

اما اسب هیچ گونه سرش را به سمت جنگل برنگرداند و شیهه کشید.

تهیونگ چشمی در حدقه چرخاند و ضربه ای به کمر اسب زد تا راه بیفتد. دور شدنش را دید و نفسی گرفت: اااه...از دست تو

می دانست هر وقت که بخواهد ،الکس بر خواهد گشت پس اجازه داد اسب مشکی رنگش ، از او دور شود.

نگاهش دوباره به سمت جنگل برگشت. حالا باید تنهایی وارد آن مکان ناشناخته می شد.

قدم برداشت و پا به دل مه سفید رنگ گذاشت.

همه جا پوشیده از رنگ سفید بود و تنها زمانی که به بالا نگاه می کرد، تصویری تار و مه گرفته از برگ درختان سر به فلک کشیده، می دید.

با حس بوی آشنایی، اخمی کرد و دستش را مقابل بینی و دهانش گرفت: لعنتی...این یه هزارتوی مصمومه

با نگاهی جدی به اطراف نگاه کرد و وقتی راهی نیافت، چشم هایش را بست و با تمرکز بر روی تنفس و حس بویایی اش، راه ورود هرگونه ماده مصمومی را به درون بدنش، مسدود کرد.

    𝑷𝒖𝒓𝒑𝒍𝒆 𝒎𝒐𝒐𝒏 S1 .[Completed]Where stories live. Discover now