[ PART11 ]

3.8K 681 61
                                    

[JUNGKOOK]





_اونو از کجا میشناختی؟ در واقع اون چرا تورو می‌شناخت...؟

حالم خوب نبود چشمام سیاهی میرفت...

جونگ....جو....کوک
سرم گیج می‌رفت سردم بود...

خودمو دست جاذبه سپردم و تسلیم شدم...

جونگکوک منو گرفت و بعد سردرد....
گوشام نمی‌شوید و چشمام سیاهی رفت....

...................................................................

بعد از اینکه گرفتمش سریع مثل یه نوزاد معصوم توبغلم جا باز کرد.
خیلی کیوت و بامزه بود دلم میخواست همونجا اینقدر ببوسمش که صورتش ورم کنه....

سریع سوار ماشین شدم و سمت خونه خودم روندم...

به زور در خونه رو باز کردم و مثل جت پریدم توش...درو با پام بستم و سمت اتاق خوابم پا تند کردم.

خیلی آروم گذاشتمش روی تخت...
وقتی خوابه مثل فرشته ها میمونه....
ولی وقتی بیداره مثل یه بچه گربه رو مخ فقط اذیت می‌کنه...

بعد از دید زدن کامل پتو رو روش کشیدم و از اتاق بیرون اومدم...

گوشیمو چک میکردم که دیدم نامجون پیام داده....

چجوری گندمو جم کنم؟فاک اونا میان اونو میبینن بعد داستان میشه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


چجوری گندمو جم کنم؟
فاک اونا میان اونو میبینن بعد داستان میشه...
فاک فاک فاک...
آخه با این حال؟بعدشم نمیتونم تنهاش بذ...

+نـ...نکن خواهش میکنم نکن

چی؟ داره باکی حرف میزنه؟
سریع بدون توجه به چیز دیگه‌ای به اتاق رفتم...
عرق کل صورتشو پوشونده بود و همش فریاد میزد....کابوس میدید‍؟

روی تخت خزیدم و پتو رو از روی کنار زدم...
_تهیونگ...تهیوتگ بیدار شوووو

+به من دست نزن ازم فاصله بگیر...

سریع بلند شد و نشست و...

شروع کرد به گریه کردن؟

مگه چیکارش کردن این بچه رو که اینجوری شده؟
_هی تهیوتگ خوبی؟
+هق....من...هق

انگشت اشارمو روی بینیم گذاشتم...
_ششششش خیلی خب وقتی آروم شدی توضیح بده...

خیلی آروم سمتش رفتم و بغلش کردم...
احساس میکنم آرامش بهم با سرنگ تزریق کردن...

چند بار دستمو پشت کمر باریکش بالا و پایین کردم...آخه بچه جون تو کجات به استریت بودن میخوره؟ تو یه بیبی بویی که یه ددی قوی میخوای نه یه آدمی که دخترا و به فاک میده...

_اروم شدی؟
آروم از بغلم جداش کردم
+اوهوم
با لحن کیوتی گفت و دستشو روی چشمای اشکیش کشید...

_چی شده؟ اون عوضی از کجا میشناختت؟
+داستانش طولانیه...
_تماماً آماده‌ام که بشنوم
+خیلی خب
پنجره اتاق رو کمی باز کردم و دوباره به سمت تخت برگشتم...
_خب می‌شنوم از اول اولش برام بگو...

+وقتی که چهارده سالم بود تو آمریکا همراه خانواده پدرم که مادر بزرگم و عموم و همسرشون و پسر عموم بودن زندگی میکردیم... منو پسر عموم به یه مدرسه میرفتیم...پسر عموم خیلی با من خوب بود. به معنای واقعی برادرم بود ولی حس واقعی اون این نبود! اون به من حسای عجیبی داشت که اکثرا برای سن بلوغ بودن ولی خب ترسناک بودن... من بچه خنگی نبودم ولی خیلی دوستش داشتم...

مکس کرد و ادامه داد...
+یک روز تو مدرسه بهم گفت زنگ آخر تو کلاسم منتظرش باشم تا بیاد پیشم کارم داره بعد هم باهم بریم خونه... منم بعد از رفتن همه روی صندلی معلم نشستم و منتظر موندم... وقتی اومد یه جعبه نسبتا بزرگ دستش بود... خوشحال از روی صندلی معلم بلند شدم و جعبه رو ازش گرفتم و روی میز معلم گذاشتم... تا خواستم بازش کنم بهم گفت که بعد از انجام کارمون بازش کنم... منم هستم زده پرسیدم چه کاری؟ اون موقع منو سمت تخته کلاس هول داد و دستامو بالای سرم قفل کرد و به گردنم حمله کرد... از ترس زیاد شروع کردم به گریه کردن و خواهش کردن از اینکه ولم کنه... چند لحظه بعد یکی از دستامو ول کرد و به باز کردن کمر بندش مشغول شد..‌. منم سریع با دست بازم گلدون روی میز معلم رو برداشتم و توی سرش زدم... روی زمین افتاده بود و ناله میکرد... سریع کیفمو برداشتم و سمت در خروجی کلاس دویدم.... قبل از اینکه خارج شم نگاهش کردم سرش خونی بود و روی زمین نشسته بود و ناله میکرد... وقتی به خودم اومدم محل مار مادرم بودم و اشک میریختم... بعد از توضیح دادن کاری که پسر عموم میخواست باهام بکنه مادرم خیلی سریع به پدرم زنگ زد و قرار شد همون شب به کره برگردیم. بعد از جم کردن وسایل لازم ـ که کار پدرم بود ـ مادرم باهام صحبت کرد و تمام چیز‌هایی که نمی‌دونستم رو بهم توضیح داد(تولید بچه،گرایش،تجاوز)... و بهم گفت که ایرادی ندارد منم از پسرا خوشم بیاد ولی نباید به بقیه تجاوز کنم... بعد به شهر خودمون دئگو برگشتیم و با خاله و شوهر خاله‌ام زندگی کردیم و من دیگه هیچ وقت خانواده پدرم رو ندیدم...

داستان درد ناکی بود...

_خب....نمیدونم واقعا چی بگم....
+پسر عموم همون هیچیوله....

خب خب خب من اونو میکشمممممممممممم!
چطور میتونست با این بچه گربه مظلوم اون کارو بکنه؟

+بعد از چند سال شنیدم که داره راننده رالی میشه و از رالی متنفر شدم... داستان گرایش و فهمیدم و از گیا متنفر شدم... تمومش همین بود.

_مـ...متأسفم

مشغول کشتن هیچیول تو ذهنم به روشای مختلف بودم که صدای زنگ در اومدم....
فاک..... جواب نامجونو چی بگم.....

+کیه؟
_کس خاصی نیست....میگم نظرت چیه بری حموم؟ خیلی برات خوبه... تو برو حموم من ببینم کیه!

+باشه.خیلی ممنون
_حوله تمیز تو کشو اوله
+بااشههه

...................................................................

مرسی که میخونین 🥺💙💜

[START]||KOOKVWhere stories live. Discover now