Part1

614 89 18
                                    

بي حس به عكس روبه روش خيره بود!
خواهرش ،جين هو تو عكس لبخند بزرگي زده بود!
هوسوك تنها خانوادش رو از دست داد!
احساس ترس ،مثل جذام داشت تو تك تك سلول هاي بدنش پخش ميشد!
نميدونست بايد چيكار كنه!
سردرگم بود ....
نميدونست بايد الان به خاطر خواهرش گريه كنه يا خودش؟!
الان چجوري بايد به زندگيش ادامه ميداد؟!
تك و تنها ؟!
هوسوك ميترسيد !
از همه چيز ؟!
اگه اون طلبكارا سراغ خودش ميومدن چي؟
چرا بايد تاوان گندكاري هاي خانوادش و بايد هوسوك بده؟
همين طور كه به عكس جين هو خيره بود زمزمه كرد:
_ازت متنفرم ، اميدوارم روحت در عذاب باشه !
همين طور كه ذره ذره روح من و نابود كرديد!
نگاهش رو گرفت و از ارامگاه خارج شد
نگاهي به لباس هاي تنش كرد!
انقدر بي پول بود كه حتي نميتونست يك دست كت و شلوار نو براي خودش بخره تا تو مراسم بپوشه!
يك تيشرت ساده سياه با سوشرت سياه!
سنگ تموم گذاشته بود!!
با بدبختي تونسته بود پول مراسم و جور كنه!
زندگيش با يك حماقت بزرگ زير و رو شده بود!؟
پدرش پشت تمام اين حماقت ها بود و خب خواهر و مادرشم باعث بزرگ شدن اين حماقت شده بودند!
فبريه 2014 ، پليس پدرش رو وقتي خودش رو ازپل پرت كرده بود توي درياچه پيدا كردند!
حالت چهره اش افتزاح بود!!!
معلوم نبود چند روز تو اب بوده كه اين طوري چهره اش نابود شده بود!
اپريل 2017، مادرش رو وقتي خودش رو از بالاي ساختمون قديمي خونشون پرت كرده بود پايين پيدا كرد!
منزجر كننده بود!
و در اخر
مارس 2021 ، خواهرش رو وقتي  از شدت مصرف مواد تشنج کرده بود گوشه ی دستشویی بار،جشن تولد دوست پسرش پیدا کرده بودن
جرم هوسوك اين بود كه تك تك اون صحنه ها رو ديده بود و اين باعث شده بود اروم اروم روحش خورد بشه !
به مرحله اي رسيده بود كه حتي درد و حس نميكرد!
روحش ،جسمش فقط خسته بود!
از خانوادش نفرت داشت ،انقدر زياد كه اگه زنده روبه روش بودند با دستاي خودش اون ها رو به درك ميفرستاد!
خانوادش بازنده بودند !
چون پاي كارهاشون نموندند!
و راحت ترين كار ممكن و انتخاب كردند!
خودكشي!!!!
و تمام بار حماقت رو ، روي شونه هاي هوسوك انداختند!

به خونه رسيد
قفل رو تو در انداخت و سنگيني نگاهي رو حس كرد !
روش و برگردوند ولي چيزي نديد
در و باز كرد و قبل وارد شدنش سمت چپ ،هاله اي رو حس كرد
سرش و متمايز كرد و موجود سياهي رو ديد
گربه سياهي كه چشماي ابيش بين اون همه سياهي ميدرخشيد !
چند ثانيه بهم خيره بودند
هوسوك احساس سرما ميكرد!
گربه روش و برگردوند و رفت!
هوسوك چند لحظه ايستاد و بعد وارد خونه شد...
خونه حس مرگ داشت!
هيچ موجود زنده داخلش پيدا نميشد!
بيحال خودش رو پرت كرد رو كاناپه
به ساعت خيره شده 11:40
از الان بايد چيكار ميكرد؟!
تك و تنها ، بدون هيچ خانواده و پشتيباني؟!
خيلي بده متوجه بشي ،هيچ كسي رو تو اين دنيا نداري !
كسي نباشه كه منتظرت بمونه!
انگشت هاش و به شقيقه هاش فشار ميداد!
سخت تو فكر بود!
ناگهان صداي شكستن چيزي اومد!
با هول بلند شد!
اون صدا ،هوسوك رو از دنياي بي سر و ته افكارش بيرون كشيد!
از پنجره رنگ و رفته پذيرايي به بيرون خيره شد !
تنگ ماهي كه تو حياط پشتي گذاشته بود روي ميز افتاده بود وهزار تيكه شده بود!
اما چطوري؟!
مطمعن بود جاش انقدر محكم هست تا نيفته!
نه بادي بود نه باران؟!
چشمش رو به اطراف گردوند و از دور ديدشون!
طلبكارا!
زياد بودند!
حتما وقتي بفهمند هوسوك تنها  شده حتما ميكشتندش!
چون اونا طلبكارهاي معمولي نبودن
اونا تو باند قاچاق بودن
اونم قاچاق انسان!
_نه نه نه نه!
من نميخوام بميرم!
و سريع به اتاقش هجوم برد و از داخل كشو كنار تختش پول هاي مچاله شده رو برداشت و داخل جيبش گذاشت !
داشت بيرون ميرفت كه نگاهش به البوم عكس هاي خانوادگيش افتاد
تنها شي كه ثابت ميكرد اونم روزي خانواده داشته!
اونم روزي كسي رو داشته كه دوستش داشته باشه!
سريع البوم رو برداشت و از پنجره پذيرايي ديد كه خيلي نزديك شدن!
لعنتي!
نميتونست از در بيرون بره!
سريع به اتاقش برگشت و از پنجره به بيرون خيره شد
اگه ميپريد ميتونست از حياط پشتي بره!
خودشو اويزون كرد و پريد !
روي پاهاش افتاد!
احساس درد كرد اما اهميت نداد و دوان دوان از حياط بيرون رفت و وارد خيابون شد!
وارد جمعيت شد كه صداي داد يكي از همون طلبكارا رو شنيد!
برگشت و ديد كه دارند سمتش ميان
سريع شروع كرد به دويدن !
مردم و حل ميداد و به جلو ميرفت!
صداشون رو از پشت سر ميشنيد!
بي هدف فقط ميدويد!
پاهاش درد ميكردن
درد تا مغز استخونش ميرسيد
اما فقط يك چيز رو با خودش تكرار ميكرد
_من ، من لعنتي فقط ميخوام زنده بمونم!
انقدر دوويده بود كه پيراهنش خيس شده بود!
توي خيابون بغلي پيچيد
يعني زمين و زمان به هم دست داده بودن تا هوسوك از بين بره!
خيابون بن بست بود!
خواست برگرده كه صداي طلبكارا رو شنيد !
خيلي نزديكش بودن!
خودش رو به ته خيابون رسوند
شروع كرد به داد زدن
_لعنتي لعنتي لعنتي!
لعنت به همتون
حالم از همه بهم ميخوره!
جرم من چيه ؟!
مگه من چيكار كردم؟؟؟؟
چرا حق زنده بودن و زندگي كردن ندارم؟
من چرا بايد تاوان بدم!؟
چرا نميزاريد زنده باشم!
انقدر سخته تا منم باشم؟
من فقط ميخوام زندگي كنم!!!!!
بغضش تركيد و شروع كرد بلند بلند گريه كردن
بلاخره خودش و خالي كرده بود
بعد اين همه كه خودش رو نگه داشته بود
بلاخره بغضش تركيد و احساس سبك بودن ميكرد
لااقل خوبيش اين بود حتي اگه ميمرد حداقل بدون بغض ميمرد!
چشماشو باز كرد و اون گربه سياه و عجيب رو روبه روش ديد!
در حالي كه داشت با بيخيالي راه ميرفت انگار نه انگار اتفاقي افتاده!
جلوي پاي گربه يه  بركه بزرگ اب جمع شده بود!
و هوسوك دقت كرد كه داشت دور اون اب ميچرخيد
صداي طلبكارا نزديك تر ميشد!
قدمي جلو گذاشت!
_احمقانه است!
اين خيلي احمقانست!!!
ولي
گور باباي همه چيز!
اين اخرين شانس منه!
خيز برداشت و با جفت پا پريد توي اب!
صداي زنگ ساعت بزرگ تو مركز شهر بلند شد!
دينگ دينگ دينننگ
12 ظهر
همون لحظه چشماي گربه درخشيد
و برق بزرگي زد
هوسوك وارد اب شد
البوم و محكم به سينش فشرد!
دور تا دورش اب بود!
چشماش و بزرگ كرد و به اطراف نگاه كرد!
سردرگم شده بود
اينجا چه خبر بود؟!!


ادامه دارد...........

:")

سلام ، بخاطر تولد هوسوك يه مولتي شات اپ كردم كه ممكنه  سه پارت يا چهار پارت باشه!
اميدوارم خوشتون بياد
و اگه ميخوايد زودتر اپ بشه ازش حمايت كنيد!
تولد اميد ارمي ها مبارك*_*
كي ميگه اون27ساله شده؟
از نظر من هنوز 7 سالشه از بس كيوته🥰
روز خوبي داشته باشيد💕

Sarixa

EvanescenceWhere stories live. Discover now