دوستی من و شان درسته که تموم شد و ما دیگه عشقی بینمون نبود ولی اونقدری خوب بود که هنوزم باهم در ارتباط باشیم و احساسی نسبت به هم نداشته باشیم.
شان دوست صمیمی من، نایل و داره و منم دوست صمیمیشو داشتم...
ولی بعد از رفتن زین همه چی فرق کرد. دیگه نتونستم دوستی خوبم و با شان نگه دارم، اونم نمیتونست به من نگاه کنه. تمام خاطراتشون و تو چشم های من میدید.
آره من کسی بودم که باعث شد زین الان نباشه.
نه پیش دوستاش.
نه پیش خانوادش.
و نه پیش کسی که بهش میگفت زندگیشه... آره اون من بودم .زین بخاطر من کارایی کرد که الان نیست.
خیلی زود بود برای نبودن، خیلی زود!
همه چیز خیلی سریع پیش رفت و من هرگز نمیتونم چهارسالی که با زین گذشت فراموش کنم.زین ومن باهم زندگی کردیم.
اگه به من بگن چند سال زندگی کردی میگم سه سال.
اون سه سالی که آغوشش خونم بود ولب هاش زندگیم...ما عاشق هم بودیم و من همه ی زندگیمو مدیون چرخ و فلکم. چرخ و فلک همیشه به من گوش میداد، همیشه.
تنها رازدارم بود و همیشه کمکم کرد.نایل اون شب راست میگفت!
ده سال گذشته و من هنوزم زنده نشدم.
من همراه تو مردم.
مگه کاری بود که باهم انجام ندیم؟تو با لباس سفید رفتی و کم پیش میاد باهات ست نکنم.
همه ی لباس هام به رنگ سفید شدن.
من به یاد آخرین لباسی که تنت کردی هنوزم سفید میپوشم بهترینم.ولی تو دیگه منو دوست نداری! مگه نه؟
تازگیا دیگه منو نمیخوای؟
اونجا کسی هست و من خبر ندارم؟قلبم یه مدت درد میکرد! نکنه تو از توش فرار کردی؟
شبا هم که دیگه نمیایی تو بغلم.
فقط میایی منو میترسونی.
همه میگن کابوسام دوباره شروع شدن.
ولی من میدونم یا یکی دزدیدتت که با من اینجوری میکنی یا چی؟زینم من نگرانم؛
نگران خودمون...
حواست هست اصلا چند روز دیگه سیزدهمین سالی میشه که باهمیم؟
اصلا باهمیم؟همیشه از این روز میترسیدم
روزی که با نبودنت، واقعا نباشی...
سال هاست که چشماتو ندیدم،
نفس هات بران نفس نکشیدنم رو احساس نکردم.
اما تو بودی!میدونستم که لحظه به لحظه همراهمی.
لمس دستات رو احساس میکردم.
حرکت پلکات روی چشمات رو میدیدم.
صدای از آسمان رسیدت رو میشنیدم.«زین کجایی؟
کجایی که دیگه نیستی؟
من دلم برات تنگ شده!منو یادت نمیاد؟
من لی،
لیام،
من... لیومت.
YOU ARE READING
The pain[Z.M]
Fanfictionاصلا نمیدونم اسمش رو درد هم میشه گفت یا نه؟ با یه سر درد ساده شروع شد ولی الان هیچ دکتری به جز... به جز اون کاری ازش بر نمیآد...