"لی...لی لی!!! لیاااام"
"تا وقتی درست صدام نکنی کاریت ندااارم"
"لیوم، لیوم جانم یه دقه پاشو بیا ور دل این زی زیت"
زینی که مثه یه بیبی بوی باهات حرف میزنه...
چی بگم بهش آخه."جانم عزیزم؟
ای وای! ت..و تو داری. بغض برا چیه؟"زی:"بهم بگو که دروغه.."
"خواهش میکنم، نفس بکش. شششش آروم باش. چیزی نیست."
نمیدونستم حتی چیشده فقط زینی که اونجوری با بغض نگام میکرد واقعا خوردنی بود..."مثلا بهم نگفتی که چی بشه؟
میخواستیی.."
صدای گریه اش،
چشمای خیس شده اش؛
فقط میخواستم یکم آروم بشه تا همه چیو براش بگم، دیگه وقتش بود!لی:"دیشبم نخوابیدی. یکم الان استراحت کن دارلینگ بعد در موردش صحبت میکنیم."
"نه لی. خواهش میکنم. تو الان خوبی؟"این استرس یهوییش واقعا برام خنده دار بود. اون حتی نمیدونست من از بچگیم درگیرم ولی خب فقط بهش نشون دادم که خوبم و تو بغلم خوابوندمش.
تمام مدت که دستم و روی سرش و بدنش نوازشوارانه حرکت می دادم داشتم فکر می کردم چجوری بهش بگم که نترسه."لیااام کجاییی؟ خوبی؟"
صداش از اتاق خواب می اومد و توهم برش داشته بود. هرچند از اینکه کسی بخواد نگرانم باشه اذیت میشم ولی بهش حق میدادم. فقط با صدای آرومی بهش گفتم که خوبم و پایین منتظرشم.
"خب بگو منتظرم!"
"ببین آروم باش. هیچ چیزه خاصی نیست.
روزی که پدرم و از دست دادم خیلی بچه بودم. فقط چهار سالم بود ولی همه ی اون اتفاقات و حتی الانم یادمه. خیلی کوچک بودم برای نداشتن یه دست بزرگ که منو بلند کنه و بهم یاد بده زندگیمو بسازم. زین من با دیدن درد کشیدن های مامانم و تمام سختی هایی که زندگی برامون داشت بیماری قلبی ای که باهاش به دنیا اومدم شدت گرفت و تا الان که پیشتم این همراهم بوده.آدم های زیادی ازش با خیر نیستن چون اگه زیاد بهش فکر کنم و کسی بخواد به خاطرش و برای من مراعاتی بکنه من بدم میآد و حالم رو خیلی بد میکنه، پس بهم حق بده که نمی خواستم بدونی."
براش در مورد همه چیز گفتم و بعد از اینکه یه عالمه غر زد که به هر حال باید بهش زودتر میگفتم ولی برای اینکه ولم کنه بهش قول دادم اون شب شام با من و یه رستوران خفن رزرو کردم و یه قراره حسابی اون شب باهم داشتیم.
ز:" یعنی الان باید برگردیم خونه؟"
"یعنی بر نگردیم زندگیم؟"
"مثلا بریم شهربازی؟"ذوقی که اون شب تو صداش بود و رو هیچوقت فراموش نمیکنم...
بیشتر از همیشه مراقبم بود و برای اولین بار عاشق این حس بودم چون اون بود.
بی هوا گفتم:"نظرته بریم بار چندتا شات بزنیم؟"حتی فکرشم نمیکردم شبی که بهترینم بفهمه بیمارم این کار ها رو بتونم باهاش بکنم.
اما رها تر از همیشم بودم.
دیگه خیالی نداشتم که اگه یه وقت نباشم کسی ناراحت باشه که نمی دونسته چرا مردم و چرا بهش نگفتم.
آره من اون شب با آرامش ترین و آزادترین بودم.
بعد از اینکه رفتیم بار و حسابی مست شدیم هنوزم نمی خواستیم بریم خونه میخواستیم از این موقعیت استفاده کنیم و بیرون بمونیم.
مغزمون اصلا درست حسابی کار نمیکرد و رانندگی هم که نمی تونستیم بکنیم.یه سوالی که همیشه برام هست اینه که اگه بجای اون شب که زین مرد این شب دوتامون باهم بعد از اینکه انقدر خوب و آزاده بودیم میمردیم بهتر نبود؟ ای کاش اون شب خودم رانندگی میکردم...
"لی بریم تو اون کوچه قدم بزنیم؟ بنظر کوچه ی باحالی میاد."
بدون اینکه منتظر بشه جوابشو بدم دستمو گرفت و به سمت کوچه کنار بار رفتیم.
اون کوچه تنگ و تاریک بود ولی روح داشت. به نظر می اومد تنهام نباشیم، کنترلی روی احساساتم نداشتم. اون زینی که اون شب پیشم بود با همیشه فرق می کرد.چشمای خمارش، موهای کم پشتش که به سمت بالا داده بود، لبای برجسته ...
دستمو توی دستاش فشار دادم و به سمت خودم بر گردوندمش و به دیوار چسبوندمش و لباموغرق لباش کردم.
لذت بخش بود...از اون شب به بعد رابطه ی من و زین خیلی محکم تر و عاشقانه تر شد. انگار قبلش اصلا همو نمیشناختیم. ولی من شده بودم پسر کوچولوی زین که ازم خیلی مراقبت میکنه اونقدری که به سال نمیکشه خودش مریض میشه و زودی از پیشم میره.
من دیگه بدون زینم نمیتونم. ما پرستارای خوبی برای هم بودیم، تا ابد...
"لیوم عاقبت همه مرگه. حالا یا من زودتر یا تو. ببخشید زودتر از تو می میرم.سعی میکنم بخاطرت بیشتر بمونم."
✨✨✨
سلام قشنگا
ببخشید دیر شد. سال نو مبارک💚💙در مورد بیماری لیام یه چیزی بگم .
من هیچ اشاره ای به بیماری خاصی قرار نیست بکنم جز اینکه گفتم یه مشکل قلبی ای هست. چون اگه می خواستم بیماری مشخصی رو بگم باید اطلاعات دقیق و درستی رو در موردش پیدا کنم و مسئولیت داشتم و خب من نه وقتش و داشتم و نه حقیقتا علاقه ای دارم پس اگه قراره باشه من در مورد بیماری لیام چیزی بگم لزوما درست نیست از خودم ساختم و هیچ چیز علمی نیست و آره دیگه.خیلی دوستتون دارم❤💛
YOU ARE READING
The pain[Z.M]
Fanfictionاصلا نمیدونم اسمش رو درد هم میشه گفت یا نه؟ با یه سر درد ساده شروع شد ولی الان هیچ دکتری به جز... به جز اون کاری ازش بر نمیآد...