هلو مهربونا=>♡
خوبید؟ سلامتید؟♪ The Way - Zack Hemsey ♪
---------♡---------
ش: آخیش! باورم نمیشه بالاخره تموم شد.
زین اوهومی زیر لب گفت و بیشتر روی صندلیش لم داد و به سیگار درحال سوختنش نگاه کرد.
باکلی از جاش بلند شد و درحالی که پالتوش رو توی تنش مرتب میکرد نگاهشو به زین داد و گفت:
″خب زین برنامه اینجوریه که من سه روز در هفته میتونم بیام اینجا و درمورد پرونده بحث کنیم، بیشتر از اون اگر خواستی میتونی بیای اسکاتلندیارد پیشم. آلبرت هم اگر لازم شد هرروز میاد اینجا تا کمکت کنه. تو قراره اینجا بمونی پس حواستو خوب جمع کن. اون عوضی توی همین خونس احتمالا پس باید همیشه مراقب و در دسترس باشی.″
زین تند تند سرشو تکون داد و مرتب روی صندلی نشست.
میدونست باکلی دوست نداره کسی ازش سرپیچی کنه و زین هم اهل سرپیچی از مافوقش نبود.
″من فردا صبح میام اینجا تا ادامه کارا رو روی اتاق کار لرد انجام بدیم. تو هم تا فردا یه چرخی توی این عمارت بزن و با همه جاش خوب اشنا شو.″
شپرد کلمهی «آشنا شو» رو کاملا با منظور گفت و زین سریع متوجه شد برای همین با اطمینان پلک هاشو بست و باز کرد تا شپرد رو مطمئن کنه.
تا چند دقیقه بعد از رفتن شپرد و باکلی، زین روی همون صندلی نشست و به پوشهی روبروش خیره شد.
باید اونو جای امن توی اتاقش نگهداری میکرد.
پوشه رو برداشت و پاکت سیگارشو توی جیبش گذاشت. به سمت راهروی عمارت به راه افتاد و توجهی به سکوت اون عمارت نکرد.
بالاخره چیز عجیبیم نبود! اگه توی اون عمارت هیجان میبود باید تعجب میکرد!
هنوز پاشو روی اولین پله نذاشته بود که در عمارت با صدای بلندی باز شد و مردی همراه با چمدون با عجله خودشو تقریبا به داخل خونه پرت کرد!
پای زین که برای بالا رفتن از پله توی هوا بود همون مدلی خشک شده بود و با تعجب به مرد نگاه میکرد. مرد با دیدن زین یه لحظه سرجاش ایستاد و به اطرافش نگاه کرد ببینه خونه رو درست اومده یا نه!
″ ام... شما؟ ″
زین احساس کرد سوال مسخره ای پرسیده. حتما از دوستای لیام یا لویی بود دیگه وگرنه مامورا اجازه ورود بهش نمیدادن!
″م-من چیزم... یعنی ... آ-آها نایلم. نایل هوران!″
زین میدونست اون منشی لرد پینه .از بین صحبتای بقیه فهمیده بود.
راه رفتشو برگشت و به سمت مرد جوون رفت اما قبل از اینکه حرف بزنه صدای لویی از بالای پله ها، توجه هردوشونو به خودش جلب کرد.
YOU ARE READING
• HEART of DARKNESS • [Z.M]
Fanfiction~completed~ برای خوشبختی چیا میخواست؟؟ پول، شهرت و یا مقام؟ نه... البته که نه! یک بوم نقاشی و رنگ هاش... دفتر چرمین مشکی رنگِ شعرهاش... پیانوی قدیمی و ارزشمندش... و... وشاید مقداری سمّ کمیاب!! کلید خوشبختیش همینا بود! Cover by: @/myeditsland -ig