27

1.6K 251 501
                                    


بخدا ووت ندید و کامنت نذارید خودمو وسط میدون فروسی با نفت آتیش میزنم!😂
پارت مهمیه! به نکاتش توجه کنید.



---------♡---------‌


باد سرد از بین پنجره نیمه باز خودش رو به پرده زرشکی رنگ اتاق میرسوند و پرده رو به رقص با خودش دعوت میکرد...

صدای سوختن هیزم های شومینه و بارقه هاش، سکوت آرامش بخش اتاق رو میشکست.

اما فکر زین مشغول تر از این حرف ها بود که این چیزها توجهشو جلب کنه!
فکرش هزار جا بود...
خودش، لیام، دلتنگیش برای خانوادش، پرونده...

اصلا نمیدونست چند دقیقس دراز کشیده و به سفیدی سقف خیره شده!
نیم ساعت؟
یک ساعت؟
نمیدونست...

گاهی افکار مثل یک گرداب بزرگ وسط اقیانوس در دل شب هستن و آدما یک قایق پارویی کوچیک...
هرکاری هم که آدم بکنه، در آخر محکومه به غرق شدن!
به فکر کردن!

از صبح که لیام با لویی رفته بود دفتر همیلتون، زین روی تخت دراز کشیده بود و حتی سرمای هوا هم نمیتونست کاری کنه تا بلند شه و پنجره رو ببنده.

از آینده میترسید...
هرچقدر هم که نمیخواست بهش فکر کنه، هر چقدر هم که میدوید تا ازش فرار کنه؛ در آخر آینده توی کوچه تاریک گیرش میاورد و چاقوی واقعیتش رو توی قلبش فرو میکرد و قلبشو پاره پاره میکرد.

ترسش از رابطش با لیام نبود.
معلومه که ازش نمیترسید، برعکس حس میکرد تاحالا توی زندگیش چیزی رو بیشتر از این نخواسته.
ترسش از مردم بود، از جامعه، از آدمایی که بدون توجه به چیزی کلاه قضاوت بر سر میذاشتن و زندگی بقیه رو تلخ میکردن...

برای خودش نمیترسید، اون سالها بود به مردم و حرف های بی ارزششون عادت کرده بود...
ترسش برای لیام بود.
اگر اون با بودن در این رابطه اذیت میشد چی؟
اگر خسته میشد؟
اگر دلش یه زندگی عادی میخواست اما بخاطر شرایطشون نمیتونستن داشته باشن؟

به خودش اهمیتی نمیداد...
به اینکه نمیتونن عین زوج های دیگه راحت توی خیابون قدم بزنن، همدیگه رو ببوسن و نمیتونن به بقیه بگن!

زین، لیام رو میخواست و همین براش کافی بود
شاید دیوونگی بود، شاید مثل قصه های کتاب ها بود؛ اما واقعیت چی بود؟

واقعیت این بود که لیام اگر بدترین آدم دنیا هم میبود برای زین اهمیت نداشت.
نه حالا که عاشقش شده بود!

گاهی اوقات آدم دلش میخواد بلند شه، وسایلشو جمع کنه و دست کسی که دوستش داره بگیره و فرار کنه،
فرار کنه بره جایی که هیچکس نباشه.
فقط خودش باشه و کسی که دوستش داره؛
همین و همین...

اما افسوس که این فقط در حد یک آرزو بود!

نفس عمیقی از سر کلافگی کشید و روی تخت چرخید
بالاخره نگاه خشک شدشو از سقف گرفت. این یه پیروزی بزرگ از سر صبح تاحالا براش به حساب میومد.

• HEART of DARKNESS • [Z.M]Where stories live. Discover now