میدونستید شبانه روز ۲۳ ساعت و۵۶ دقیقه است و اون ۴ دقیقه رو بهش اضافه کردن تا محاسبات آسون تر بشه ؟ و بیشتر اتفاقات مهم زنگی ما مثل امضا کردن یه قرداد کاری مهم ، مثل تولد یه نوزاد ، مثل عاشق شدن ، مثل مرگ و کلی اتفاقات مهم دیگه تو اون چهار دقیقه رخ میده ولی کسی نمیدونه اون چهار دقیقه ، دقیقاً تو کدوم بازه زمانی هست ؟
اصلاً زمان چیه؟
طبق گفته کارل مارکس فیلسوف و جامعه شناس آلمانی زمان فقط یه توهمِ ساخته شده توسط سرمایه دار هاست تا بتونن ساعت های بیشتری بفروشند و پول بیشتری به جیب بزنند .
و اگر دقیق بهش نگاه کنیم ما بهترین وگرون ترین ساعت های جهان رو دست افراد بسیار ثروتمند میبینیم که قرارهدر آینده بخشی از نظام بزرگ و کثیف سرمایه داری بشن و اگر کمی فکر کنیم میبینیم که بیشتر از یه مهره سرباز توبازی شطرنج جهان نیستیم .با آرامش فرمون Audi RS7*قرمزش رو با یه دست چرخوند و به پارکینگ هتلی که اونجا قرار داشت وارد شد.
به ساعت امگاش( برند ساعت) نگاه کرد . طبق معمول سر وقت تعیین شده در محل قرار حضور داشت.
از ماشین پیاده شد و به سمت آسانسور رفت تا به پنت هاوس برج بره .
امروز، در این مکان یه قرار کاری مهم داشت که برای زندگیش نقطه عطف بزرگی محسوب میشد و ترجیح داد به جای مدیر برنامه هاش شخصاً به این قرار بیاد .
دکمه طلایی رنگ آسانسور رو فشار داد و منتظر شد
۳...۲...۱ ...همکف و در نهایت پارکینگ
درب های شیشه ای باز شدن و یه مرد قد بلند و شیک پوش انگار منتظر اون بود .
•آقای استایلز ؟
+"خودم هستم ."
•از ملاقات با شما خرسند هستم من وظیفه دارم شما رو تا پنت هاوس همراهی کنم.
+"البته . خیلی ممنونم ."
سوار آسانسور شد و مرد قد بلند پس از گرفتن یه کارت جلو اسکنر آسانسور، دکمه طبقه ی آخر برج که طبقه ۱۴ بود رو فشار داد و آسانسور به سمت بالا شروع به حرکت کرد .توماس ای یه جملهی معروف داره که میگه «همهجا در جستجویِ آرامش برآمدم و آن را نیافتم، مگر نشسته در کنجی، تَک و تنها با کتابی کوچک.» از نظر من این مزخرفِ محضه. با تنها بودن و کتاب خوندن نمیشه پول درآورد و بدون پول، آرامش حتی نگاهتم نمیکنه. آرامش من حساب شده و با فکره؛ باهوش بودن فقط به این نیست که بتونی دوتا مسئلهی ریاضی حل کنی درحالی که بزرگترین مسئله، یعنی زندگی لعنتیت حل نشده و رو به فناست. قدماتو برنامهریزی کن وگرنه به جای رسیدن به بالای کوه موفقیت سر از تهِته باتلاق بیچارگی درمیاری و مجبوری همونجا آروم و تدریجی بمیری. هنر ظریف زیرنظر گرفتن و کاوش کردن اولین و آخرین قدمهایی بودن که به اینجا رسوندنم. همینجا درست رو به روی یکی از بزرگترین طراحهای لباس دنیا
لبخند زیباش رو بر روی لباش نشوند و به سمت طراح و مدیر خلاق گوچی آلساندرو میشل رفت .
"اوه هریِ عزیزم . خیلی خوشحالم که تورو اینجا میبینم "
به گرمی ازش استقبال کرد و با در آغوش گرفتنش حس راحتی بیشتر رو بهش منتقل کرد .
+"خیلی ممنونم . باعث افتخارم هست که از من دعوت کردید تا تو یکی از بزرگترین رویداد های فشن سالانه جهان کنارتون باشم و با شما کار کنم "
"تو خیلی شیرین هستی "
آلساندرو اضافه کرد و دستشو پشت کمر هری گذاشت و اون رو به سمت اتاق فیتینگ راهنمایی کرد .
![](https://img.wattpad.com/cover/258149474-288-k842545.jpg)
VOUS LISEZ
MORE THAN A GAME [Z.S]
Fanfiction"زندگی بیشتر از یه بازی هست عزیزم و تو باید این رو قبول کنی . باید بجنگی و اگر بازی میکنی باید جوری بازی کنی که انگار این بازی، بازی مرگ و زندگیت هست ."