Truth ; hurts

241 103 56
                                    

بکهیون بعد از قطع شدن تماس سه بار دیگر تلاش کرد تا مجددا با ایگان ارتباط برقرار بکند اما گوشی خاموش و یا در دسترس نبود.
به خوبی میدانست که بعد از تمام حرفهایی که شنیده بود هیچ کدام از رفقای روسیش در وضعیت مناسبی نبودند.
باید خودش را جمع و جور میکرد تا جلوی هر اتفاقی را پیش از وقوعش بگیرد.
سعی کردم تمام اطلاعاتی را که درون ذهنش  بود جمع بندی کند و پشت کامپیوتر بنشیند،صفحهات مرورگر گوگل را پشت سر همدیگر باز میکرد و چشمانش مرتب از جمله ای به دیگری میپرید.
انعکاس پرش های تصویر درون مردمک هایش تمرکز توام با اضطرابش را هویدا میکرد.
پروژه ایکس بارها با نام های دیگری درون آمریکا ، ژاپن و حتی آزمایشگاه های چین و انگلیس مورد تحقیق قرار گرفته بود اما بعد از ممنوع شدن شبیه سازی انسانی و سر و صدا راه انداختن ngo های مدافع حقوق بشری و مراکز مذهبی که همچین علمی را خلاف شئونات انسانی میدانست ،تمامی این پژوهش ها به صورت مخفیانه ای بایکوت شد و روندی زیر زمینی پیدا کرد.
معلوم نبود که این دانشمندان تا چه حد موفق شده بودند و آیا آن ها هم همانند روسیه قصد های پنهانی از این پژوهش داشتند یا نه ؟
بکهیون متوجه شد بعد از پروژه موفق فریز کردن انسان های زنده برای پیدا کردن روزی که بتوان به آنها حیات مجددی بخشید ، صدها هزار از ثروتمندان جهان تابوت فریز خودشان را از قبل سفارش داده بودند.
بعید نبود روسیه به عنوان دومین کشور بزرگ تولید کننده سلاح جهان با داشتن جان این انسان هایی که پولشان از پارو بالا میرفت و فرمولی که میتوانست رمز بقای بشریت برای ابدیت باشد،نقشه تصرف تمام جهان را زیر قیومیت پرچم  کشورش و تحت نام انسان های برتر در سر بپرواند.
دستش برروی موس خشک شده بود.
برای چند ثانیه چشمانش را بست،میتوانست تمام صداهایی که تابه حال شنیده و تصاویری که بی وقفه به آن ها خیره شده بود را درون دهنش مرور کند.
انگار که فیلم کوتاهی از ناکجا آباد درون ذهنش پخش میشد و او شخص ثالثی بود که بی هیچ ارتباطی وسط سینما ظاهر شده بود و کاراکترها را به نقد میکشید .
حتی میتوانست صدای ضربان قلبش را که همراه با طوفان خشم سریعی به تمام اندام های بدنش هجوم میاورد را حس کند.
چشم هایش را باز کرد و به تابلوی مضنونین خیره شد.
این گام های آخر بود،بچه کوچکی که به سختی و با اشک های فراوان توانسته بود روی زانوهایش بایستد حالا داشت دویدن یاد را میگرفت پس با تمام توانش به گوشه دیواری زل زده بود که مقصد نهاییش بود.
زانوهای این بچه بر اثر فشار صدای عجیبی تولید میکرد و نفس هایش یکی در میان به سختی از درون سینه اش خارج نمیشد،با اینحال هدف روبه رویش بود و او اینبار دست بردار نبود.
سوالها برروی هوا شناور بود و همچون تیر چابکی پیشانیش را هدف میگرفت.
-فکر کن ، فکر کن!
روسیه؟هرج و مرج؟کسی که به دنبال جاودانگی همیشگی بود؟چرا هیچ سرنخ روشنی وجود نداشت؟
حتی ایگور هم نتوانسته بود هیچ نام و نشانی از او پیدا کند،انگار این آدم بود و در عین حال در هیچ جایی از زمین نفس نمیکشید.
آدمی که به سلسه قتل ها تسلط داشت،به آزمایشات و نتایج اهمیت میداد.
کسی که ریسک پذیر بود و شناخت خوبی نسبت به آدم ها داشت.
این آدم قاتل نبود اما قتل ها را برنامه ریزی میکرد،در پیچ وخم گرفتاری ریوری هیچ سرنخ مشخصی از آدمی پشت پرده مشخص نشد.
خانواده بل ها در سکوت و جلال حتی تلاش کوچیکی برای گرفتن وکیل حقوقی نکردن،ولی آنها تماما سرمایه گذار بودن و لزومی به ایجاد اینهمه قتل نداشتند،علاوه بر این هیچ نیازی نبود با اینهمه بلوا خودشان را به مقصد روسیه برسانند.
وجود همچین پروژه هایی همیشه یک شمشیر دولبه بود،سال ها قبل همیشه یک طرف شمشیر را تیز میکردند زیرا تسلط و کنترل شمشیر برای سازنده راحت تر میشد اما با مرور زمان متوجه شدند حتی اگر انگشت های آهنگر هم بریده شود به ازای گرفتن جان تمام دشمنان می ارزد.
با اینحال سرمایه گذاران در هیچ جنگی زره به تن نمیکردند،آنها همیشه آدم هایی بودند که از دور می ایستادند و برای رسیدن به مرزهای بیشتر و گنج های پنهان جدید رعیت هایشان را قربانی میکردند.
پروژه ایکس همان جنگ بود،با اینکه کاملا علمی به نظر میرسید اما کسی که طبعا ریاست آن را بر عهده میگرفت همواره در معرض خطر قرار داشت،او همان کسی بود که منفور جهان میشد و آدم های زیادی به دنبال گرفتن جانش حرکت میکردند.
همان آدمی که قاب دوربین ها محاصره اش میکردند و از او به عنوان پیامبری آخرین نام میبردند که با خود معجزه بار آورده است.
هیچ سودی در این کار نبود فقط فرمایشات ساده و پیش پا افتاده ای در طی تاریخ بود که حتی یک پاپاسی هم به جیب مسئولش اضافه نمیکرد بنابراین بل ها باید به دنبال رسیدن به سود مشخصی از کسی حمایت میکردند.
پولی که به ازای جان برادرشان و عشقی که هرگز به او ندادن ختم میشد.
چشم هایش را در میان تابلو مضنونین چرخاند،رگ شقیقه اش نبض میزد،حالتش طوری بود انگار همین الان رول های کوکایین را بی هوا بالا کشیده است.
واقعیت به سرعت و بی رحمانه خودش را نشان میداد ولی بکهیون با خودش طفره میرفت.نمی توانست اینطور باشد،او فریب نخورده بود،مگر نه؟
چشم هایش برروی یک تصویر ثابت ماند.
صورتش رفته رفته غرق خنده شد و حتی لیوانی که کنارش قرارداشت با ضرب بلند و خشنی به زمین سقوط کرد و شکست.
از شدت خنده اشک درون چشمانش جمع شده بود.پس او بود؟
تمام این مدت وقتی تصور میکرد چرا کسی باید چنین کاری بکند،او با آرامش همراهی و حمایتش کرده بود،با نام حقیقش صداش کرد بود و جسارت گام برداشتن را درونش زنده میکرد.
تمام آن قدم ها نه برای گرفتن ریور که برای رسیدن به مقصدی بود که از پل های انسانی بیشماری ساخته شده بود.
چرا باید پیشنهاد همکاری در این پرونده را میداد؟دوباره بلند خندید،حس کرد مشت محکمی پی در پی به شکمش کوبیده میشود.
پیدا کردن نتیجه موهای تنش را سیخ کرده بود و بند بند انگشتاناش بر اثر همین تنش میلرزید.
لوسید! حتی لقبش هم دراکولا بود،موجودی افسانه ای که در تاریکی زندگی میکند و هرگز نمیمیرد.
آن مرد با چشمان سبز و افراشته اش با لبخندهای محسور کننده و کلمات پر قدرتش،به او گفته بود که دیگر انسان نیست که نخواهد بود که از کن شین بیشتر انتظار دارد، تمام این مدت مسخره اش میکرد؟
فقط یک آدم وجود داشت که طمع دیوانه واری به زنده ماندن نشان میداد،که در زندانش مینشست و کتابهایی میخواند که لایق تدریس در آکسفورد و بهترین دانشگاه های جهان بود.
برای چه باید دقیقا به موریسون و کریس که مسئول پرونده ریور بودند پیشنهاد همکاری میداد؟چرا شخصا درخواست کرده بود تا او را ملاقات کند؟
تمام جاهایی که آنها لنگ میمانند لوسید با آرامش راهنماییشان کرده بود.
هرجا که خسته میشد آن مرد لجوج را میدید که با اشتیاقی ناتمام برای بلند شدن دوباره پر توقع و حریصش کرده بود.
او،موریسون،کریس همگی خیال میکردند پرونده را برده اند؟
احمقانه بود،تمام مسیر این پرونده دیوانگی و جنونی بود که آنها درونش تاب میخوردند.
چرا زمانی که ، به این اندیشیده بود بازی میانشان شطرنج است به کوچکترین بخش مخیله اش هم خطور نکرده بود که او در سمت دیگر بازی نیست؟که هیچ نقشی ندارد؟
که در این بازی گرگم به هوا ،گرگ فقط هویتی مجازی است؟
هیچ سربازی در صفحه شطرنج نمیتوانست نقش انگشتان بلند و زیرک لوسید را بازی کند.
که شطرنج شاید بازی دو نفری باشد اما استراتژی ها همیشه تک نفره ریخته میشود.
باید میدانست وقتی با آن چشم های گستاخ به او خیره شده بود،هیچ کسی را حریفش نمیدانست.
تمام این چند ماه فقط درگیر یک بازی یک نفره بود.
انگار به واقعیت دردناکی پرتاب شده بود، همان سیلی دردناکی که او را از توهماتش خارج کرد.
لوسید میخواست که بر کل پروژه و مسیرش نظارت داشته باشد و در عین حال خودش را مسئول نشان ندهد،از این جا و آن جا فهمیده بود که خود لوسید مدارک نهایی برای بازداشتش را ارائه کرده بود.
معلوم بود که سالهاست منتظر این لحظه مانده است ، میتوانست در زندانی که هیچکسی منتظرش نبودو با ضخیم ترین دیوارهای محافظتی محاصره شده بود تحقیقاتش را اداره کند ،خودش آن کاغذ سفید رنگ را درون اتاقش پیدا کرده بود،بنابراین به محض شنیدن رسیدن به نتایج موفقیت آمیز بازی را شروع کرده بود،ریور را مثل یک سگ وحشی به بازی آورده و مسیر جدیدی را برای هدایت ماجرا پیدا کرده بود.
به نظر قصد کمک داشت و قطعا گرفتن ریور در زمان مقرر به نفعش تمام میشد پس هربار که بکهیون مثل احمق ها میشد به او اطلاعات بیشتری میداد تا تشویقش کند.
چقدر حقیرانه!
قطعا نمی توانست بگذارد همه چی به همین آسانی ناتمام بماند.
تمام این مدت از خودش پرسیده بود چرا او انتخاب شده در حالی که فقط یه کارآگاه گمنام بود؟
کی از اوبهتر؟انتقام کوچیک و سرگرم کننده ای که از پسر جینیونگ بیون میگرفت و به نیکو نشان میداد که بی وفایش چه سرانجام مضحکی داشته است.
از شدت عصبانیت بغض کرد،میدانست که تا دیوانه شدن فاصله ای ندارد.
پول،قدرت ،طمع تمام این پرونده را ساخته بود.
حالا درک آن گروه زیر زمینی به رهبری بل ها قابل درک  میشد،جمعی از ثروتمندانی که با قراردادهای پنهانی تسلیم شدن خودشان به شیطان را ثبت میکردند.
چقدر احمق بود؟
چرا در آن لحظات فکر نکرده بود که لوسید سالها به رهبری گروه های زیرزمینی خاص شهرت دارد؟
با این وضوح و پررنگی از خودش ردپا به جا گذاشته بود و او خوش خیالانه به هوای بسته بودن درهای زندان مرتب او را از درون ذهنش خط زده بود.
زندان،میله ها،نگهبان ها همگی باید به جهنم میرفتند،تمام اتاق کوچکی که او را درون خودش حبس کرده و زنجیرهایی که به دور مچش بسته شده بودند نه برای حصر او که برای محافظت بهتر از جانی بود که میخواسته جاودانه بماند پس به راحتی خودش را تسلیم کرده بود.
هنوز درگیر معمایی بود که ناخودآگاه با چینش آخرین قطعات کنار هم شکل پایانی خودش را میگرفت.
که زنگ موبایلش مجددا به صدا در آمد برای لحظه ای با سرعت و امید اینکه شاید ایگان باشد بر سر گوشی پرید اما با دیدن شماره آشنایی کلافه موهایش را به عقب هل داد.
حالا وقتش نبود.
بدنش داغ شده بود و نمیتوانست از خودش انقدر مطمئن باشد که صدایش در هنگام مکالمه نلرزد:
-بله.
+هی بیون.
-افسر وو (نفس عمیقی کشید) فکر نمیکردم باهام تماس بگیرین.
+تا حالا باید فهمیده باشی ، مگه نه؟
-راجع به چی حرف میزنین؟
انگشتانش را مشت کرد تحمل هیجان شدید برایش سخت بود.
+تو کن شینی نواده یکی از بزرگترین سردمداران یاکوزای ژاپن ، انتظارم خیلی ازت بالا بود پسر.
چندان شوکه نبود،این پلیس ها آخرین موجودات برروی کره خاکی بودند که هویتش را فهمیده بودند،حرفی برای گفتن نداشت.
-...
+با اونهمه امکانات،با تمام ارتباطاتی که اطرافته و آدم های مشکوکی که از کشورهای مختلف به خونه کوچیکت سر میزنن،میخوای باور کنم که حتی شک نکردی کی مقصر اصلیه ماجراست؟
-کی فهمیدی؟
کریس نمی دانست در کدام مورد،ولی هر دوتا نتیجه ای که به دست آورده بود مثل لاکپشت کند بود،پس صادقانه اعتراف کرد:
+خیلی دیر.
-میتونیم شرایط و ردیف کنیم.
کریس بلند خندید:
+فکر نکنم ماها بتونیم به این سرعت پیش بریم بیون ، قانون پاهامون و بدجوری بسته.
-از من چی میخوای؟
+اون امروز پرواز میکنه به روسیه،این جایزه ای بود که ازمون میخواست.
بکهیون چشمانش را درون کاسه چرخاند،نمیدانست آیا کریس چیزی از پروژه میداند یا نه؟باید ریسک پرسیدنش را به جان میخرید.
-چرا روسیه؟
+پاتک!فقط یه زندان کوفتی اونجا هست که خیلی بهش علاقه منده سعی کردم سر در بیارم اما هنوز خیلی چیزها برام گنگه.
پس کامل نمی دانست،اوضاع هنوز هم تحت کنترل بود،از این فکر به خنده افتاد.
-من سوپرمن نیستم افسر وو.
+البته که نیستی اما یه خرپولی که میتونه خیلی راحت خودش و به روسیه برسونه،حداقل زودتر از ما.
-چرا جلوشو نمیگیرین؟
+کارهای اداری،کاغذ بازی و دستور از بالا!
-چطوری بهش شک کردی؟
+داستان طولانی داره اما قبل از اینا باید راجع به یه جاسوس بدونی...!
مکالمه داشت جالب تر میشد بکهیون در حین نشستن و گوش دادن به جملات کریس به اولین شماره ای که در تمام عمرش حفظ کرده بود فکر میکرد.
از شرقی های کار درست خوشش میامد با اینکه کریس به شدت نسچب و مودی بود و انگار وسواس و سوءظن رهایش نمیکرد اما بکهیون آدمی نبود که دست کمک به او را رد کند.
شاید حالا نه ولی در آینده این معامله های کوچک به دردش میخورد،شاید دوستانی خوبی میشدند،کسی درست نمی دانست.
*****
چانیول جعبه جواهرات را محکم میان انگشتانش نگه داشته بود که پیامکی برایش ارسال شد.
احتمال میداد دوباره کاپیتان برایش لقمه جدیدی گرفته باشد و میخواست از کنارش بگذرد اما فقط بخاطر یک امید کوچک که شاید بکهیون بی وفایش حرفی برای گفتن به او داشته باشد قفل صفحه را باز کرد.
((بیا اینجا ،پارک!))
در حالی که لجش گرفته بود آرزو میکرد کاش اصلا پیامکش را نخوانده بود،این دیگر چه لحن دستوری و خشنی بود؟
بکهیون خیال میکرد او غلام حلقه به گوشش بود؟جعبه جواهرات را با خشونت داخل جیب کتش چپاند و با یادآوری دردی که هنوز درون مچ پاهایش داشت و صورتی که هنوز خراش هایش خوب نشده بود برایش تایپ کرد:
-من بردهت نیستم!
چند ثانیه بعد جوابش بدون هیچ انعطافی صادر شد:
((همین حالا))
لگد محکمی به چرخ ماشینش زد که همان درد مزخرفه سرک دزدانه دیشبش تمام پایش را دوباره درگیر کرد،همین هم عصبی تر و دیوانه اش میکرد پس فریاد زد:
- فکر کرده من غلام زر خریدشم؟چطوری جرات میکنه اینطوری باهام حرف بزنه؟یادش رفته دیشب منو از خونهش بیرون انداخته ؟من یه احمق تمام عیارم اگه این ماشین و حرکت بدم و دوباره برم تو اون خراب شده.
همچنان غر میزد و با صدای بلند خودش و بکهیون را شماتت  میکرد ،مردم اطرافش با تعجب به او نگاه میکردن و مطمنا در ذهنشون نجوا میکردند که این مرد جوان یا مواد زده یا دیوانه است!
با اینحال پارک چانیول  بی توجه به تمام زمزمه های دور و اطرافش و جعبه جواهراتی که با ذوق خریده بود و حالا حتی یادش نمیامد در کدام جیبش آن را چپانده است وقتی پشت فرمان می نشست و سوییچ را میچرخاند هم داد و بیدادش را ادامه داد:
-من بردهت نیستم،بیون لعنتی!
وقتی چرخ های ماشین با سرعت و بی وفایی بتون های زیرش را بدرود گفت،خبرنگار جوان به آرامی سرش را به صندلی کوبید و با خودش زمزمه کرد:
-من یه احمقم،تو احمقم کردی بیون.
****
بکهیون چشم هایش را باز کرد،انقدر به این شماره مسلط بود که حتی به صفحه شماره گیریش نگاه هم نکرد.
چند بوق کوتاه خورد،مطمئن بود تماس اولش قطع نمیشود.
-تو هیچ وقت ناامیدم نمی کنی.
هیچ وقت به سرعت جوابش را نمیداد چون نمیخواست خودش را دم دستی نشانش بدهد،به خوبی میدانست که چقدر مغرور است.
خانواده اش اینجا بودن، در آمریکا.
پدرش به او هشدار بوده و کیونگسو پیغام را رسانده بود.این یک جنگ قدیمی بود که نسل به نسل به او رسیده بود،یعنی باید باور میکرد حضورهای کوتاه کیونگسو بی ارتباط به ماجراست؟
همان موقع ها شک کرده بود ولی نمیخواست به آنها تکیه کند ولی حالا وضعیت را ببین،پدرش و آدمی که مثل برادرش بود یک رینگ ساخته بودن و اجازه میدادن هرچقدر که میخواهد مشت اندازی کند.
+بله؟
-کیونگسو.
+هوم؟
بکهیون به لحنش که عمدا بی حوصله نشان میداد خندید.
+اگه کاری نداری قطع میکنم.
-میشه وسیله حمل و نقل کوچولوتو بهم قرض بدی؟
کیونگسو چند ثانیه سکوت کرد:
+چقدر کوچولو؟
-به اندازه جت شخصی گلف استریمت.
صدای پوزخند کوچکی شنیده بود،میتوانست تصورش کند که با آن چشم های گردش در حالی که انگشتانش را برروی خز گربه اش میکشد چطوری به عقب تکیه میزند،مدیران خوب امروز را میسازند و رهبران عالی برای آینده برنامه میریزند:
+به مقصد کجا؟
-روسیه.
+میدونی که باید سه برابر وضعیت عادی سوخت گیری داشته باشه.
بکهیون اخم کرد:
-پولش به اندازه نصف پارتی هایی که میگیری نیستی.
+پارتی هایی که پسر رییس جمهور و نماینده سوسیال دموکراتی  که کاندید بعدیه درونش دعوت میکنم؟
-چی میخوای؟
+من عاشق معاملهم، خودت خوب اینو میدونی مگه نه؟
-از اولم تو و پدر برای همچین روزی برنامه میریختین،روزی که منو گوشه رینگتون گیر بندازین.
+اگه نمیخوای پس...(صدای نچ خفیفش همراه با میوی پر کرشمه ای فضای پر حفره تلفن را در هم شکست)
-باید زیر چی و امضا کنم؟
+میخوام 25 درصد از سهام شرکتم و بخری!
-دیونه شدی؟
+به من اعتماد داری؟
-همیشه بهم میگفتی من دیونهم! تو 60 درصد سهام اون شرکت و داری،حالا میخوای من 25 درصدش و ازت بگیرم؟علاقهتو به ریاست از دست دادی؟
+البته که نه! پول ها بوی خوبی میدن،حس میکنم رفته رفته دارم معتادشون میشم.
-من اینهمه پول ندارم.
+دایی به اندازه کافی داره!
-اینجا رو ببین! پس پسرعمه عزیزم با پدرم معامله کرده تا  ازم محافظت کنه؟چرا از خودش نمیخوای سهامتو و بخره؟
+اون علاقه ای به ریاست نداره.
-و منم!
+علایق تو تا زمانی که لنگ منی مهم نیست عزیزم.
بکهیون دندان هایش را روی هم سابید،این خانواده لعنتیه لعنتی.
+اره یا نه بیون بکهیون؟
-قبوله.
+برگه ها بهت تو جت داده میشه،ساعت پرواز رو بهت پیام میدم.
و تلفن قطع شد.
بکهیون متحیر به گوشی زل زده بود،کیونگسو خوشحال بود،نقشه هایش به سرعت داشت به مسیر درستش حرکت میکرد،سهام دارها با افزایش  ارزش بورس طمع کرده بودند تا به نحوی مدیریت را از او بگیرند،هرچند که میزان درصد سهام نشان دهنده قدرت بود اما صندلی ناپایداری بود که میتوانست با کوچکترین لغزشی او را به زمین بزند،با منشیش تماس گرفت:
-معاون مالی رو صدا کن.
چند دقیقه بعد معاونش همراه با کت و شلواری مشکی رنگ مقابلش ایستاده بود:
-سهام شرکت فنیکس در چه حالیه؟
+قربان سرمایه گذاری شما عالی پیش میره.
-به زودی اون شرکت دچار شکست میشه و ریزش سهام خواهد داشت میخوام حتی بیشتر هم ازش بخری.
+اما قربان این به وجه شرکت صدمه میزنه،اگه اون شرکت سقوط کنه سهامدارهای دیگه شما رو طمعه قرار میدن و بابت سرمایه گذاری اشتباهتون سرزنش میشین.
-ارزشش و داره.
-قربان!
+به من گوش بده،من همراه با چندتا متخصص هوش مصنوعی و الکترونیک از اون شرکت دیدن کردم،همگی اونها معتقد بودن بازی جدیدی که قراره ارائه بشه یه هیولاست،مطمئنا با سقوط سهامش ، اون شرکت مجبوره منابعش رو با قیمت کمتری پیشکش کنه.
+قربان من متوجه نمیشم چرا شرکت فینیکس باید سقوط کنه؟
-چون سو وی قراره یه رسوایی بزرگ به وجود بیاره.
+ولی...
-حرف دیگه ای ندارم.
معاون مالی قصد نداشت به آسانی کوتاه بیاید.
-ولی قربان اگه ارزش کلی سهام ما هم سقوط کنه چی؟مجبور میشین برای حفظ مالی شرکت سهام خودتون و به فروش بذارین،اونوقت به تمام اون سرمایه دارهای خودخواه وقتش و میدین تا شما رو به راحتی کنار بذارن.
-از اون چهار نفر،دو نفرشون تحت هر شرایطی طرف منن.

معاون مالیش آدم جدی و منضبطی بود،دقیقا به این خاطر که رک و جسور و بسیار نکته بودین کنار خودش نگهش داشته بود، از بله قربان گوهای بی مغز متنفر بود.
+دو نفر؟این کافی نیست!
-نفر پنجمی هم تو راه مرد،وقتی که اون برسه تمام این شرکت هیچ وقت فرصت نمیکنهه تا از پنجه های من در بیاد،شاید نیاز به خونه تکونی داشته باشیم (ابروهایش را بالا انداخت) حالا که فکر میکنم وجود اون دوتا صندلی اضافه همیشه مسیر دیدم و کور میکرد.
بعد در حالی که دوباره خز گربه اش را نوازش میکرد،معاون مالیش را مرخص کرد.
پاهایش را روی هم قلاب کرد و با لحن بشاشی از گربه پرسید:
-لازمه به داییم خبر بدم؟

FanceМесто, где живут истории. Откройте их для себя