Green House2

268 109 15
                                    

لس آنجلس
بکهیون در حالی که یک لیوان قهوه مینوشید سعی کرد خودش را کمی کش و قوس دهد،این روزها بدن درد رهایش نمی کرد.
بخاطر فشار روانی شدیدی که تحمل میکرد وزن زیادی از دست داده بود و همین باعث سرگیجه و تاری دیدش میشد.
تقریبا تبدیل به یک معتاد به کافئین شده بود وقت و بی وقت خودش را در حالی پیدا میکرد که با یک لیوان قهوه به جایی زل زده است و سعی دارد تا کلاف پیچیده این معما را حل بکند.
این روزها دلش برای تمام چیزهای مزخرف قبلی زندگیش تنگ میشد.
برای تمام گربه ها و سگ هایی که با فحش و ناسزا دنبالشان میگشت،شکم گردش که موقع بی حوصلگی سرش میزد و بازی های بیشمارش که در آن خدایی می کرد.
حالا زمانش طوری میگذشت انگار تمام آن تجربیات گذشته مربوط به سالها پیش بوده است،سالهایی که یکی از سرگرمی هایش دید زدن بقیه از پنجره بود.
از وقتی رفت و آمد آدم های مشکوک و پلیس به خانه اش زیاد شده بود نگاه همسایه ها نسبت به او تغییر کرده بود،مطمئن بود در شبهای بیشماری پشتش غیبت میکردند و احتمالا به این نتیجه میرسیدند که سرانجام خلافکار شده یا گند بزرگی در زندگیش زده است.
پدرش هر چند وقت یکبار با او تماس میگرفت و از کارهای روزانه اش ،سگشان و مادرش میگفت.از خانه ای که بدون او کمتر بوی دردسر میداد.
و مادرش! مادرش بیشتر گوش میداد،از زمانی که از ژاپن فرار کرده بودند مادرش را همیشه شنونده بهتری پیدا کرده بود.انگار سایه ای از موجودی بود که در ژاپن یاکوزایی جا مانده است.
حالا که فهمیده بود مادرش عشق اول لوسید است خیلی جلوی خودش را گرفته بود تا از او نپرسد همچین پسر بچه ای را در آن زمان به یاد دارد؟چرا به او قولی داده بود که هرگز  نمی توانست عملیش کند؟
مادرش به یاد داشت چطور پسر کوچکی بخاطر او به ژاپن برگشته بود و حالا به عنوان یک مرد بالغ پشت حصارزندانی که شکستنی نبود هنوز هم به یادش لبخند میزد؟
وقتی خیلی کوچک بود از مادرش میترسید گاهی آرزو میکرد کاش او مادرش نبود بارها در دفاترش پشت هم مینوشت:
-ازش متنفرم،ازش متنفرم....ازش متنفرم.
ولی وقتی کتک میخورد،وقتی در ورزش های رزمی نقش زمین میشد و بدنش حسابی کوفته و کبود میشد با اولین قطره اشکش در حالی که چانه اش میلرزید،انگشتانش را مشت و ناله میکرد:
-مامان!
داستان او و مادرش همینقدر غمگین بود.مادرش همیشه بوی مخصوصی میدادمثل بوی گیلاس و نوعی رایحه خنک که به مغز رسوخ میکرد. وقتی کنار بکهیون می ایستاد و با هیکل زیبایش دستانش را میگرفت احساس قدرت میکرد.
هیچ کس نمی توانست مادرش را شکست دهد،مادرش توقف ناپذیر بود.
همان مادری که در ژاپن رهایش کرده بود،همان مادری که شمشیر دستش داده بود و تاکید کرده بود هرگز گریه نکند،همان مادر آشپز فوق العاده ای بود،همان زن میتوانست نمونه جادویی از هنر و ظرافت باشد که دلت میخواست بی وقفه به او خیره شوی.
بکهیون به پدرش حق میداد که با همه کم حرفی های مادرش بازهم اینطور عاشقش باشد.
این یک اعتراف کوچک بود اما عشق اول بکهیون هم مادرش بود.
یادش بود فروید براش یک نظریه طرح کرده بود،عقده ادیپ!
خیلی کوچک بود اما پدرش را میدید که مادرش را از پشت در آغوش میگرفت و چانه اش را بر روی شانه اش میگذاشت
بکهیون همیشه حسودی اش می شد میخواست پدرش را به طور کامل از مادرش دور کند،دلش نمیخواست هیچکس لمسش کند،دلش میخواست مادرش تنها برای خودش باشد .
تا اینکه ژاپن به او تحمیل شد،هرچه بزرگتر میشد مسائل بی رحمانه تر میشدند،حالا میفهمید تنها کسی که در خانه احساس انسانیت را میفهمید پدرش بود.
پدری که چشمان گرمی داشت،ساده زندگی میکرد در عین حال که بسیار ثروتمند بود،لبخندهایش شیرین و مهربان بودند و خیلی کم عصبانی میشد،مردی که خیلی روشنفکر و صبور بود.
پدرش تمام چیزی بود که مادرش هرگز نبود.چطور این زن هیچ وقت عاشقش نشد؟بکهیون از این جهت به این مسئله مطمئن بود چون هرگز در چشمانش شوری ندید.
او شاهد این بود که با ورود پدرش به جمع و مهمانی ها زن های زیادی به طرفش سرخم میکردند و برایش لبخندهای دلبرانه میزدند،گاهی دانشجوهایش وقت و بی وقت برایش مزاحمت ایجاد میکردند تا فقط کمی به آنها توجه نشان دهد.
اما مادرش همیشه یک گوشه می ایستاد،بدون آنکه تلاش اضافه ای برای جلب توجه همسرش بکند به جایی خیره میشد و انگار در سکوت در چاله آبی عمیق فرو میرفت، با اینهمه همیشه گوشواره هایی را می انداخت که همسرش به او هدیه داده بود و گیره مویی را میزد که شوهرش برایش به سرش زده بود.
مادرش هرگز نیازی نمی دید که با تمام آن زن ها با لباس های زیبا و درخشانشان بجنگند.حتم داشت پدرش این جادو را در درون مادرش دیده بود.
زنی که آنجا ایستاده بود به قدری مطمئن بود برنده است که حتی به سمتش نگاه هم نمیکرد.این جادوی یک ملکه بود.
نیکو سان،مادر او! بیون بکهیون.
این زن حتی وقتی نفس میکشید پدرش او را تقدیس میکرد،گاهی پدرش را میدید که ساعتها در سکوت به نقاشی کردن مادرش زل زده است ولی مادرش خم به ابرو نمی آورد و اعتنایی به حضورش نمیکرد.
بکهیون حالا از خودش میپرسید:پدرش رنج نمیکشید؟
چه احساسی داشت عاشق کسی شوی که حضورت را نادیده میگیرد؟چه احساسی داشت عاشق زنی شوی که در مقابل تمام ابراز احساساتت فقط به تو لبخند بزند و بعد در سکوت نگاهت کند؟پدرش صدای سکوت مادرش را میشنید؟
دلش میخواست یکبار گوشی را بردارد بدون ترس به پدر مهربانش زنگ بزند و بپرسد:هنوزم طوری عاشقشی که  تا قبل اون هیچ وقت عاشق هیچ زنی نبودی؟
مطمئن نبود پدرش جواب واضحی به او میداد یا نه؟پدرش خجالتی بود! با اینهمه هر وقت که در تماسهایش راجع به مادرش صحبت میکرد میتوانستی ذوقش را برای چیزهای کوچک بشنوی.
یکبار با ذوق تعریف میکرد مادرش برای سالگرد ازدواجش یک رز برایش خریده است و این بهترین کادویی بوده که در تمام زندگی از کسی گرفته است.
به طرز احمقانه ای دلش برای پدرش میسوخت.
بیون بکهیون با کیلومترها فاصله از کره بخاطر پدری که الان با آسودگی کنار تنها عشق زندگیش به خواب رفته بود گریه آلود شده بود.
و مادرش...مادرش! توصیف این زن دشوار بود...بسیار دشوار!
ولی بعد از خاطره لوسید حس کرد دلش برای عطر گیلاس ها و رایحه خنک یک زن مرمری با موهایی رها و نرم که با آسودگی نگاهت میکرد تنگ شده است.
دلش برای زنی که یک روز کاتانا و کیمونوی مورد علاقه اش را به او تسلیم کرده بود تنگ شده بود.زنی که آن روز به او گفته بود:
-حالا مادرت خودشو در برابرت تسلیم میکنه،تو چیزی هستی که به من وعده داده شده بود.این آخرین تعهد دختر یه یاکوزاست...
دل بکهیون برای زن بی رحم زندگیش تنگ شده بود.
*****
بکهیون داشت صفحهات اخبار را چک میکرد که صدای زنگ در خانه اش به گوش رسید.
با تنبلی در را باز کرد ،حتی چک نکرد  که در را به روی چه کسی باز کرده است،در هر حال که هیچ قاتلی پشت در نبود،قاتل از پشتِ تمام درها و پنجره های دنیا به او نزدیکتر بود،گاهی احساس میکرد قاتل میان مغزش زندگی میکند از هوایی که او دمیده بازدم میکند،با او صبحانه و نهار میخورد و بعد برای سرگرمی به یک بازی خونین دعوتش میکند.
وقتی در باز شد موریسون و آن زیر دست همیشگی با کت چرمش را دید،بدون آنکه به افسر توجه کند با  پوزخند گفت:
-به به،بیلی رابینسون!خوش اومدی.
موریسون اهمیتی به دلقک بازیش نداد،چشم های یخیش را تاب داد و بدنش را کنار زد،رابینسون با خونسردی سری با تمسخر برای بکهیون خم کرد طوری که باعث شد او از عصبانیت دماغش را چین بدهد.
موریسون با نهایت خونسردی خودش را برروی مبل پرتاب کرد و دست  و پاهایش را برروی آن ولو کرد،با چشم به مبل روبه رویش اشاره کرد انگار که او صاحب خانه بود و بکهیون به مهمانیش دعوت شده است.
بیحوصله برروی مبل نشست و چشمش به یک پرونده افتاد که برروی میز کنار گلدان ارکیده اش پرتاب شده بود.
موریسون:ببینش.
بکهیون یکی از ابروهایش را بالا فرستاد،به رابینسون نگاه کرد که به پنجره تکیه داده بود و بیرون را دید میزد.
بکهیون:چیزی به جز چرت و پرتای همیشگی درونشه؟
موریسون:چرت و پرت کارای تو بکهیون،کنجکاوم دلیلتو واسه اینکه به منهتن برای پیدا کردن اون گروه زیر زمینی رفتی بفهمم.
بکهیون تنها با خونسردی و سکوت نگاهش میکرد این روش را مدیون دوست جدید و عزیزش ایگور بود.موریسون گوشه ابرویش را خاراند:
-آه! و دلیل لعنتیتو واسه گشت غیر قانونی گلخونه سو وی بهم بگو، میدونی داری چه گهی میخوری و ما رو به چه دردسری انداختی؟
وقتی بکهیون بازهم سکوت کرد و با خونسردی پاهایش را بالا آورد و روی مبل دراز کرد انگار که اتش به انبار باروت موریسون انداخته باشند منفجر شد:
-ببینم فکر کردی کی هستی؟تو...فقط....یه....کاراگاه...دوهزاری هستی!فهمیدی؟
تمام این توهین را کلمه به کلمه با انگشتی که به طرف بکهیون اشاره رفته بود تکرار کرد.
-بلند شدی رفتی از اون خونه ایرانی سرخود پرس و جو کردی؟میدونی اونها بهت برای قتل مادرشون مشکوک بودن؟
سرش را از شدت عصبانیت به مبل تکیه داد و شقیقه اش را ماساژ داد:
-یادته؟بهت گفتم هر غلطی میکنی باید قبلش بهم خبر بدی! هر غلطی!
بکهیون خسته از شنیدن صدای داد بلندی که گوشش را آزار میداد به گردنش تاب داد:
-چرا اینهمه عصبانی هستی؟هوم؟
چشمان موریسون از اینهمه وقاحت و بیخیالی کارآگاه روبه رویش گشاد شد .
بکهیون:مگه همینو نمیخواستی؟من فقط سعی کردم طبق نقشه تو پیش برم.
حالا بکهیون هم مثل او عصبانی بود و خبری از خونسردی سابق درونش دیده نمیشد:
-میخوای بگی نقش یه قربانیو خوب بازی نکردم؟
ابروی موریسون ناخودآگاه بالا پرید:
-قربانی؟
بکهیون:فکر کردی قیافهتو توسرد خونه یادم میره؟تو اونجا بود که تازه فهمیدی river زنده است... تمام مدت به من دروغ گفتی و منم سعی کردم مثل یک کِرم خوب سر قلابت بمونم.
بکهیون خودش را خم کرد و روی مبل انداخت،لحن و صدایش تغییر کرد:
-اما صادقانه به احساساتم صدمه زدی موریسون.
پوزخندی زد و ادامه داد:
-در هر صورت این از اول قرارمون بود مگه نه؟اینکه من قربانی تو بشم،اما وقتی میای و ادای بی خبرها رو در میاری حالمو بهم میزنی،فکر میکنی تو هر جایی که قدم میذارم صدای حرکت موش هاتو پشت سرم نمیشنوم؟
با ابرو به رابینسون که خیلی بی تفاوت به بحث میانشان دقیق  شده بود اشاره کرد:
-تو از لحظه به لحظه اش خبر داشتی فقط اومدی تا ادای بیگناه ها رو برام در بیاری و حرص و عصبانیتتو سرم خالی کن.
بعد بلند شد و طنزآمیز برای موریسون که بی هیچ شرمی به او خیره شده بود دست زد:
-چه افسر شجاعی،چه افسر پاکی....ببینم اومدی گربهتو دم حجله بکشی؟نگران نباش اگه یه روز گیر افتادم میگم تو از هیچی خبر نداشتی،خودم مسئولیتشو به عهده میگیرم.
کمی خم شد و به چشمان موریسون خیره شد:
-هرچی نباشه تو باید انتقام نامزد عزیزتو بگیری.
موریسون از شدت عصبانیت بلند شد و مشت محکمی به سینه بکهیون زد که باعث شد به طرف مبل پرتاب شود.
موریسون:بیون زیادی خودتو دست بالا گرفتی فکر کردی من پرونده ای به این مهمیو فقط با گند کاری های تو پیش میبرم؟تنها کسی که بازم سعی کرد بهت اعتماد کنه من بودم...من بودم که به بازی برت برگردوندم وگرنه توی آشغال باید از ترس تو اتاقت زندانی میموندی.
بکهیون از شدت درد کمی جنینی خم شد و با صدای بلند خندید با این حال با آرامش گفت:
-ممنون...وای خدایا! ازت ممنونم(با صدای بلند خندید)میخوای برای تشکر بهت تعظیم کنم؟
موریسون خواست مشت دیگری به صورتش بزند که اینبار بکهیون مشتش را در هوا گرفت و او را به عقب هل داد.چهره اش تاریک و سرد بود و موریسون را از قدرتی که داشت متعجب کرد:
-به من فقط یه بار فرصت اشتباه داده شد و بعد نابود شدم،تو خوش شانسی که من جلوتم و یکی اضافهشم بهت میدم!
رابینسون خواست دخالت کند ولی موریسون او را به عقب راند و باعث شد که افسر جوان با جدیت اخم کند:
-تو زده به سرت راه افتادی دنبال خانواده بل؟(موریسون کنایه آمیز صحبت میکرد)میدونی اونها چه قدرتی دارن؟
بکهیون:حتما با همون پولاشون طوری خریدنتون که حتی جلوی گروه زیر زمینیشونو نمیگیرین.
موریسون:مواظب حرف زدنت باش بیون،من اگه اهل ضد و بند بودم تنها عشق زندگیم اونطوری نمیمیرد،تنها دلیلی که تا حالا کسی باهاشون کاری نداشته بخاطر اینکه هیچ خلافی از اون گروه سر نزده،حتی یک مورد! فقط یه گرده همایی کوچیکه پولدارهاست...یه سرگرمی کوچیک واسه دیونه هایی که هیچ غمی ندارن.
بکهیون نمی توانست انقدر به موریسون اعتماد کند تا قضایای ایکس را برایش باز کند،علاوه بر این امکان وجود جاسوس هم سر جای خودش باقی بود و به نظر نمیرسید موریسون هیچ تمایلی برای بازداشت آن فرد داشته باشد.
موریسون:شنیدم کلی دوست روسی بهت سر زدن.
بکهیون با عصبانیت به رابینسون تیکه انداخت:
-کارت تو فضولی حرف نداره رفیق...ولی حتما کلی تحقیق کردین و فهمیدین اونها فقط چندتا آدم معمولین که اومدن به دوستشون سر بزنن،یادم نبود برای اومدن دوستها و خانوادهم باید از شما اجازه بگیرم.
بکهیون با اطمینان از معمولی بودن دوستانش صحبت میکرد چون امکان نداشت جاسوسان کا گ ب به راحتی قابل شناسایی باشند مگر اینکه پرونده مشخصی برای پیگیری بر علیه آنها وجود داشته باشد.
موریسون میز میانشان را با پا کمی هل داد و به رابینسون اشاره کرد:
-میدونی داری به کی توهین میکنی بیون؟توی آشغال! اون پسر افسریه که موقع فرار river کشته شده...هیچکس اندازه اون برای پیدا کردن اون قاتل مشتاق نیست.
بکهیون با خونسردی سرش را تکان داد:
-فک کنم اداره جنایی یه مرگش شده،باید یه گروه انتقام جویان تشکیل میدادین و عین زامبی به جون مردم میفتادین همهتون فقط برای کشتن نفرت و عقده هاتون افتادن دنبال قاتل وگرنه به نظر نمیرسه مردن بقیه خیلی بهتون آسیب زده باشه .
موریسون:حواست به کارهات باشه بیون،فکر نکن خیلی زبلی،این آخرین اخطار من به توئه...بذار صادقانه بگم.
کمی خم شد و زیر گوش بیون نجوا کرد:
-از جمع کردن گند کاریهات خسته شدم بچه،کاری نکن خودتم قاطی همون گندکاریهات راهی فاضلاب کنم.
بعد دوبار به شانه بکهیون کوبید و همراه با رابینسون با آسودگی از خانه ای  که هنوز هم بوی جنگ و تنش میداد خارج شد.
فردای آن روز تلفن بکهیون به صدا در آمد،شماره کاملا ناشناس بود و ابدا آمریکایی به نظر نمیرسید،بیون حدس میزد چه کسی پشت خط است برای همین با آسودگی  گذاشت برای بار اول قطع شود و بی اعتنا فقط به لرزیدن گوشی خیره شد .
بکهیون:دوباره زنگ بزن،یالا...یک،دو،سه
گوشی دوباره به صدا درآمد و باعث شد که بکهیون با رضایت لبخند بزند،اینبار تماس را قبول کرد:
-بله؟
-هی عوضی!مطمئنم که میدونستی که من پشت خطم.
-چی؟از کجا باید میدونستم؟من اونقدرها باهوش نیستم،یادت رفته؟من فقط یه بچه پولدار بازندهم.
-تو فقط یه روباهی که تو پوشت گوسفند خودشو قایم کرد.
-با ایگان بهت خوش میگذره ایگور؟
صدای ایگور اینبار کمی لرزید:
-فضولیش به تو نیومده.
بکهیون:میبینم که روسیه و بودن کنار معشوقت کمکی به ادبت نکرده.
ایگور زیر چشمی به ایگان که با خونسردی با بالاتنه برهنه کتاب میخواند خیره شد،تمایلی به ادامه بحث راجع به او نداشت:
-زنگ زدم که بگم برات اطلاعات جدید دارم.
-پس منتظر چی هستی؟
ایگور چشم هایش را بخاطر خونسردی و پررویی بکهیون چرخاند:
-من راجع به اون سرایدار عجیب غریب تحقیق کردم.
-چی؟چرا اون؟
-فقط گوش بده...اون سرایدار یه نسبتی به معشوقه سابق بل داره،به نظر میرسه که اون برادرشه.
بکهیون چند لحظه خشکش زد،ایگور ادامه داد:
-متوجه شدم اون قبلا دوتا دختر داشته که یکیش تو سه سالگی مرده یا مفقود شده چون هیچ وقت به طور رسمی گواهیش صادر نشد فقط چند سال بعد یهو سر و کله یه دختر پیدا شد و گفتن دخترشونو دوباره پیدا کردن.
-پس چطوری میگی که مرده؟یعنی ایزابلا قبلا گم شده بوده؟
-ایزابلا نه بیون! کاملیا.
چند ثانیه زمان برد تا مغز بکهیون شروع به پردازش کند برای همین ایگور ادامه داد:
-کاملیا گفت که دختر خوندهشه درسته؟ولی اون شناسنامه رسمی دومین دختریو داره که اون خانواده قبلا گفتن که گم شده.
-پس تو داری میگی،اون دختر قبلا مرده...اونها شناسنامهشو به کاملیا دادن تا سن و روز تولدشو قایم کنن؟
ایگور آه آسودی کشید:
-خدا رو شکر که میبینم هنوزم مغزت خوب کار میکنه.
-پس کاملیا...
-درسته،کاملیا به احتمال خیلی زیاد خواهر river، داییش اونها رو به سرپرستی گرفته و با دادن شناسنامه جدیدی به اونها هویتشونو قایم کرده برای همین پیدا کردنشون تقریبا غیر ممکن شده بود.
-و ایزابلا...اون دختر داییشونه.
-درسته بیون،تبریک میگم تو با کمک یه آدم خیلی کار درست یه تیکه از این پازلو درست کردی.
ایگان به چهره پر افتخار و بچه گانه ایگور نگاهی انداخت و سعی کرد به خنده نیفتد.
بکهیون:....
ایگور:فکر کنم چیزی یادت رفته؟هوم؟
بکهیون:آه،باشه،خداحافظ.
ایگور:چی؟نه منظورم این...
اما صدای بوق قطع شدن گوشی اعصابش را بهم ریخت و باعث شد بقیه جمله اش را رو به گوشی تکرار کند:
-بد نیست اگه گاهی تشکر کنی،نه عوضی؟
ایگان اینبار بلند خندید،شلوارش را از تنش خارج کرد،حالا با یک شورت جلویش دراز کشیده بود:
-من میتونم ازت تشکر کنم ایگور،هوم؟
این خیلی ظالمانه بود،از وقتی به ایگان اعتراف کرده بود انگار مرتب داشت شکنجه میشد،همیشه دستش می انداخت و اینطوری آزاد و رها جلویش حرکت میکرد تا به نوعی اغوایش کند،اماایگور  از همین بی پروایی ها بیشتر از هرچیزی میترسید، به همه اینها به چشم تله ای نگاه میکرد که ایگان برایش پهن کرده است.مطمئن بود بلافاصله بعد از خوابیدن با او،رهایش میکرد و میگفت:
-دیدی ؟همه چیز فقط راجع به لذته!
و ایگور از این جمله متنفر شده بود،بنابراین با اینکه چشم هایش مرتب بررروی تن لخت ایگان برمیگشت با صدایی که مثل شمع در حال خاموشی رو به ضعف و سکوت میرفت نالید:
-من باهات نمیخوابم ایگان.
ایگان متوجه شده بود که ضعیفش کرده است،ایگور نمی توانست بیشتر از این مقاومت کند بنابراین بلند شد و روی پاهای ایگور نشست.
از این فاصله به راحتی میتوانست دمای بدنی که به صورت تصاعدی بالا میرفت و نفس های تندی که بی وقفه به بدن لختش میخورد حس کند،ایگور میخواستش و هیچ کلمه ای واضح تر از واکنشی که بدنش نشانش میداد نمی توانست تا این حد فاحش باشد.
انگشتان بلندش را زیر چانه ایگور برد تا لبهایشان را بهم نزدیک کند ولی ایگور به سرعت به خودش آمد.
ایگان در دل نالید:لعنت به جاسوس های آموزش دیده،هردوی آنها بازیگرهای قهاری بودند و میتوانستد احساساتشان را فرم دهند.
ایگور به سبکی یک پر انگشتان ایگان را بوسید و با لبخند گفت:
-گفتم تا زمانی که قلبتو نداشته باشم باهات نمیخوابم.
ایگان تلاش کرد دوباره ببوستش ولی ایگور با احتیاط بلندش کرد:
-داری منو پس میزنی؟
ایگان سعی کرد کمی دراما درست کند ولی ایگور زرنگ تر بود:
-فقط میخوام برم حموم.
با لبخند از کنار ایگان گذشت و با یک حوله خودش را به داخل حمام پرت کرد.
ایگان در حالی که مشتش را جمع کرد بود نالید:
-لعنتی! کی فکرشو میکرد نقشهم شکست بخوره؟
البته که او خبر از مردی نداشت که به در حمام تکیه داده است و خمیده دستانش را برروی قلب پر تپشش حرکت میدهد تا کمی آرامش پیدا کند.
او خبر از مردی نداشت که در مرز بین تعهد و تردید،محکم ایستاد بود و با نفس های پر تنشش می نالید:
-خیلی نزدیک بود که تسلیم بشم.
****
لس آنجلس
بکهیون مدتها بود که این عادتش را کنار گذاشته بود،خیلی وقت میشد که آن کاتانا و کیمونو را به تن نکرده بود.
اما حالا انگار تبدیل به آشیلی شده بود که تنها پاشنه پایش رویین تن نشده است و او برای بازگشت قدرتش  نیاز دارد تا دوباره در دریاچه ای از جادو غوطه ور شود.
بنابراین کیمونو سفید رنگ را به تن کرد،زنانه بود ولی اهمیتی نداشت.مادرش از هر مردی قویتر بود،کاتانا را در دست گرفت.
به هال خانه اش برگشت و بالاخره شمشیر را از غلافش خارج کرد،منگوله های سفید رنگی که در انتهای کاتانا بود تاب برداشت و کلمه کن شین که بر بدنه آن حک شده بود درخشید.
نیاز داشت ذهنش را خسته کند و بدنش را با حرکت شمشیر ترمیم کند،رقص با شمشیر مثل مدیتیشنی بود که او را به دنیای زیرین میبرد.
شمشیر در هوا میچرخید و تاب برمیداشت،قدم هایش که در ابتدا به آهستگی و کم کند بود سرعت میگرفت و به دور خودش میچرخید،کیمونوی سفید رنگش مثل بالهای الهی فرشتگان سبک بود و همراه با تنش به رقصی موزون در میامد طوری که هوا را برای دمیدن مجدد خفه میکرد.
صدای برشهای سبک شمشیر در هوا مثل بخیه هایی بود که به بخش از زخم بیون میخورد.
شکوفه های گیلاس که بر تن کیمونو نقش بسته بود شاهد بازسازی یک تاریخ مجدد بود.
تاریخی که، دختری که زیر درخت پیر با شمشیرش میرقصید رقم زده بود.
چانیول که چند روزی دور از بکهیون سر کرده بود و مشغول مرتب کردن کارش شده بود برای سورپرایز کردنش تصمیم گرفت بازهم از پنجره وارد خانه اش شود،فقط یک شوخی بچگانه بود تا شاید بتواند کمی بترساندش.
اما وقتی پایش به هال خانه رسید،تاب سبک شمشیر را دید که روبه روی گردنش قرار گرفت،طوری که بلافاصله خشکش زد و فکش را کمی بالاتر گرفت تا گردنش را نبرد.
این شمشیر را میشناخت آن را قبلا یواشکی در کمد دیده بود و انتظار نداشت به این زودی و با این شفافیت بازهم ملاقاتش کند،شمشیر با منگوله های سفیدش که هنوز تاب میخورد شاهرگش را هدف گرفته بود.
ولی دیدن این بیونی که شمشیر ژاپنی را در دست گرفته بود باور نمیکرد،آدم بود؟پری بود؟بکهیونی که در میان یک کیمونوی سفید رنگ ژاپنی نفس نفس میزد وعرق از پیشانیش به گونه هایش و از گونه هایش به گردنش و از گردنش به ترقوه هایش سرایت میکرد مثل یک الهه زیبایی و جنگ نفس چانیول را در سینه می برید و حرکت قطرات درخشان عرقش تمرکز چشم های پارک را بهم میریخت.
بکهیون هیچ نیازی به کاتانا نداشت او فقط با یک کیمونو و کمی عرق چنان هوش از سر چانیول میپراند که هیچ تفاوتی با مرده ای نداشت که بدون وجود او توانایی نفس کشیدن ندارد.
بکهیون که انگار بالاخره متوجه حضور او شده بود،مردمک چشم هایش به حالت اول برگشت،بدنش منقبض شد و با حرکت سبکِ مچش بدون آنکه ابدا سختی به خود راه بدهد مثل یک سامورایی واقعی کاتانا را به راحتی درون غلافش فرو برد،طوری که منگوله های سفید رنگ دوباره به تاب و حرکت در آمدند.
بکهیون:هی حالت خوبه؟متاسفم تو یهویی اومدی تو و منم تو حال خودم نبودم...زخمیت کردم؟
چانیول کلمات را گم کرده بود،پاهای بکهیون به راحتی از زیر کیمونو مشخص بود،میترسید از شدت خواستنش خون دماغ شود یا با یک تشنج خودش را رسوا کند.
بکهیون با تعجب صدایش کرد:
-چانیول...
خواست لمسش کند اما پارک از ترس اینکه نتواند خودش را کنترل کند یک قدم عقب رفت و نگاهش را به سمت دیگری تاب داد،بکهیون بلافاصله نکته را گرفت،اگر کمی اذیتش نمیکرد نمیتوانست آسوده باشد،روبه روی چشم هایش که به سمت دیگری دوخته شده بود قرار گرفت،با بی رحمی کمی یقه کیمونو را پایین داد:
-از کیمونو خوشت میاد؟نگاش کن...
عمدا توجه چانیول را به شانه هایش که کمی برهنه شده بود جلب کرد:
-زنونه است...مال مادرمه،یه مقدار مایه خجالته.
با اینکه معصومانه میخندید اما یکی از پاهایش را مثل یک گیشای واقعی بیرون انداخت و باعث شد آب دهن چانیول در گلویش بپرد و به سرفه بیفتد،به نقش بی خبری و معصومیتش ادامه داد:
-ظاهرا دارم معذبت میکنم،الان عوضش میکنم.
همین که به چانیول پشت کرد،خبرنگار جوان انگشتش را زیر دماغش کشید تا مبادا از شدت فشار  خون دماغ شده باشد،چطور توانسته بود جلوی بیون دوام بیاورد؟نکند نیروی الهی در او نهفته بود؟این تصویر دیوانه کننده بود.
بکهیون خودش خبر داشت میان آن کیمونوی سفید با شکوفه های صورتیش و شمشیری که در دستانش تاب میخورد مثل یک افسانه به چشم میامد؟خبر داشت چقدر جادویی و جذاب درون رگ های چانیول جاری میشد؟
چانیول سعی کرد قلبش را آرام کند اما بکهیون نرسیده به در دوباره با لبخند به سمتش برگشت:
-متاسفم که ترسوندمت.
حالا یکی از لبه های کیمونو به قدری کنار رفته بود که سینه اش مشخص باشد،این دیگر شلیک آخر بود،گوشهای چانیل قرمز شد و دهانش باز مانده بود،بکهیون که فهمیده بود تاثیرش را به خوبی روی او گذاشته است در اتاق خواب را پشت خودش بست و پشت آن گم شد.چانیول در این سمت اتاق با مشت به قلب خودش میکوبید تا دوباره زنده اش کند و با هر ضربه مینالید:
-بی رحم، بی انصاف.
در آن طرف در و اتاق خواب بکهیون لحظه ای که شمشیر را روبه گردن چانیول گرفته بود به یاد می آورد و نجوا میکرد:
-عجیبه،این صحنه خیلی آشناست...انگار قبلا زندگی کردمش.
و هیچکس جز کیمونوی سفید رنگ از تکرار یک تاریخ خبر نداشت،دژاوویی از یک زن زیر درخت گیلاس با پسر معصومی که عاشق شده است و چند سال بعد، از پسر آن زن و پسر دیگری که بازهم معصومانه عاشقش شده است همیشه پای همان شمشیر در میان بود.
کیمونوی امید داشت اینبار صاحبش در حالی که با شمشیرش تاب میخورد قلبی برای تپش و عشقی برای زندگی داشته باشد.
***
خوشحال بودم که عاشق نبودم و از دنیا راضی بودم
دوست دارم با همه چیز فرق داشته باشم.
افرادی که عاشق اند به طور دلهره آوری خطرناک هستند.
آنها روشن بینی خود را از دست میدهند
شوخ طبعی خود را از دست میدهند
آنها عصبی و روانی هستند
آنها حتی قاتل هستند.
. چارلز بوکوفسکی

FanceWhere stories live. Discover now