just Do it

414 164 28
                                    

*روز سوم- 7:00 صبح- لس آنجلس

اوضاع اصلا خوب پیش نمیرفت،این را از زمانی که صبح به این زودی چشمانش به خواب بدرود گفته بودند،می فهمید.
بکهیون به قدری به زندگی بدون ساعت عادت کرده بود که می توانست به راحتی از روشنی روز، به طور تقریبی زمان را تشخیص دهد ، بی هدف به پنجره خیره شد انگار امیدوار بود این فقط یک بیداری موقت بین خوابش باشد و مغزش دوباره خاموش شود.
اما کاملا بی فایده بود کمی به سمت چپ غلتید و به کامپیوترش خیره شد .بازی بهترین راهکار برای فراموشی بود،درحالی که بالش زیر سرش را برای زیر نشیمنگاهش تنظیم میکرد سیستم را روشن کرد.
به سرعت صدای ضربه های خشن موس و کیبورد، پیشانی سکوت اتاق را نشانه رفت.بکهیون صادقانه و با قلبی بازهنوز دنبال نشانه بود.
همان نشانه ای که به او بگوید غروب امروز چه تصمیمی برای زندگیش بگیرد.
هیچ چیزی لااقل در بازی ظاهر نشد.نمی دانست چقدر درگیر بوده که ساعت بیولوژیک بدنش فعال شد و شروع به آلارم گرسنگی دادن کرد.
قبل از هرچیزی امروز همان روز موعود یعنی زمان آزادی بکهیون در یک هفته اش بود.
همان زمانی که او بالاخره از خانه بیرون میرفت و ساندویچ فلافل و آبجو ولرم میخورد.او نوع ولرمش را بیشتر دوست داشت چون طعم تلخی زیر زبانش هماهنگی عجیبی با ذائقه اش داشت.علاوه بر اینها دقیقتر که فکر میکرد،مطمئن بود اگربازهم درخانه ای که تمام این سالها حتی دکوراسیونش کوچکترین تغییری نکرده بود باقی می ماند،کوچکترین نشانه ای ظاهر نمیشد.
مطمئن بود قاتل اگر قصد کشتنش را داشت کارش را در همین خانه تمام میکرد چون همسایه هایش به قدری فضول بودند که قاتل هنوز فرار نکرده برای خودشیرینی و قهرمان بازی تحویل پلیس می دادنش. البته به پدوفیل های محل هم به چشم یاری نگاه میکرد.
تازه وقتی یک قاتل دنبالت میفتد نعمت چیزهایی که اطرافت هست می فهمید.
این پدوفیل های لعنتی به قدری هیز و پیگیر بودند که همیشه دوتا چشم دیگر هم برایش قرض می گرفتند،چه دنیای عجیبی بود اتفاقی که تا دیروز عذابش میداد حالا یک مزیت به شمار می آمد.
به همه کس برای مراقبت از خودش اعتماد داشت به جز آن مراقب های مقرر شده اش،بالاخره بعد از اینهمه قتل،عدم کارآیی پلیس،خودش را نشان داده بود .
علاوه بر این بعد از سه روز دونات سق زدن ،انرژی مراقبت از کسی برای آدم باقی نمی ماند.
با خودش حساب کرد باید چند تیغ اصلاح هم بخرد.دلش نمی خواست دوباره با این قیافه جلوی بازپرس حاضر شود.
به نوعی می خواست لااقل در اوج خداحافظی کند وگرنه درکوچه و خیابان کسی به استایلش توجهی نداشت و با کارتون خواب ها یکی می دانستندش .
حتی آدم خاصی در زندگیش نبود که برایش نونوار کند یا ذوق خرید و تغییر تیپ داشته باشد.
استایل بیرون رفتنش یک جین راسته ساده بود،از شلوارهای چسبان و پاره متنفر بود،استایل های هیپی موآب هیچ وقت مناسبش نبود.
یک سویشرت ساده سبز رنگ هم برروی تیشرتش پوشید.دستی به موهایش کشید و تازه فهمید که باید آنها را هم کوتاه کند.
اگر میخواست موهایش را کوتاه کند باید قید خرید آخرین دی وی دی گیمش را میزد.
او مدتها  بود که روزانه صد قدم هم برنمی داشت تا آرایشگاه لااقل 6000 قدم بود،صد در صد قرار نبود خودش را بکشد و فردا لنگ زنان جلوی چشم همگی حاضر شود.
خودش یک بلایی سرش میاورد،اینهمه ویدئو در یوتیوب برای کوتاهی موجود بود و او هم هوش خوبی برای کارهای یدی و فنی داشت.
به سرعت بیخیال آرایشگاه رفتن شد.
همین که در خروجی را باز کرد و دو قدم در خیابان گذاشت آفتاب چشمانش را زد.
کمی ایستاد تا چشمانش به فضا عادت کند که صدای قدم های عجولی را شنید.البته که آن خبرنگار را فراموش کرده بود.
سه روز بودکه از جلوی در خانه اش تکان نخورده بود.اگر آن قیافه آرام و معصوم را نداشت بکهیون صد درصد شک میکرد که قاتل خود اوست که برایش کمین کرده.
سرش را به سمت قدم های فرد پشت سرش چرخاند و همان لحظه خبرنگار سرجایش خشکش زد.
طوری دو دستی به دوربینش چسبیده بود انگار یک حادثه غریب الوقوع در حال رخ دادن است و او نباید از دستش بدهد.
دو ثانیه بعد بکهیون خونسردانه در برابر صدای عکسبرداری خبرنگار ایستاده بود.حتی چند ژست زیبا و هنری  هم گرفت ولی ظاهرا باعث شد خبرنگار بیچاره بیشتر بترسد چون به جای عکسبرداری بیشتر،خشکش زد و کارت خبرنگاریش را  که از گردنش آویزان بود محکم در یک دستش پنهان کرد.
بکهیون سعی کرد لبخند بزند تا با آرامش به نظر برسد.
-توهم آسیایی هستی؟
از گرفتگی صدایش جا خورد ولی خبرنگار در حالی که یک قدم بیشتر از او فاصله میگرفت آرام گفت:
-بله
بکیهون واقعا خنده اش گرفته بود،عجب زندگی مزخرفی داشت،ناسلامتی در آمریکا بود این آدم هایی که میدید را ظاهرا خدا شخصا برایش گلچین کرده بود!
-کجای آسیا؟
-کره
-خدایا ،15 ساله آمریکا زندگی میکنم،تو این سه روز قد همهش آسیایی دیدم.
خبرنگار کنجکاوانه به او خیره شد و وقتی دید بکهیون قرار نیست حرف دیگه ای بزند و راهش را گرفته و دارد میرود جسارتش را جمع کرد:
-آقای بیون،آقای بیون
بکیهون عصبی به سمتش برگشت
-از کجا می شناسیم؟
-از همسایه هاتون راجع به شما پرسیدم
بله!همسایه ها!همان لعنتی ها زندگیش را نابود کرده بودند،مطمئن بود زندگیش اگر آدمیزاد بود بعد از کتک کاری و شکنجه بسیار توسط همسایه هاش هم مورد تجاوز قرار میگرفت.
-آقای بیون! شما همون کارآگاهی هستید که چند سال اخیر اسمتون همه جا پخش شده بود؟
بکیهون بی توجه به خبرنگار که تقریبا کنارش میدوید به مسیرش ادامه داد
-ارتباط شما با این پرونده چیه؟
-شما قاتلو می شناسین؟
-آیا با توجه به سابقتون قراره پرونده به شما واگذار بشه؟
-به کسی مضنون هستید؟
-چرا شما؟
بکهیون طوری خونسردانه زیر رگبار سوالات خبرنگار جوان رفتار میکرد و به راه خودش ادامه میداد که او شک کرد نکند مشکل شنوایی دارد و برای اطمینان نگاهی به گوش های بیون و یا روی شانه اش در جستجوی سمعک شل شده یا افتاده کرد!
اما واقعا خبری از سمعک نبود،برای همین دوباره سوال هایش را تکرار کردکه نتیجه اش هم مثل سری اول بود ،همه چیزی که بدست آورده بود سکوت بود و قدم های تند و سریع بیون که مقصدش را هم نمی دانست.
بکهیون همزمان حواسش به دو مراقبی بود که آرام و آهسته به او نزدیک میشدند، به زودی شر آن خبرنگار توسط مراقبین از سرش کنده میشد بنابراین خودش را نگران چیزی نکرد و درحالی که خبرنگار را پشت درهای فلافل فروشی جا میگذاشت به دادن سفارشش مشغول شد.
گذر روزهایی که در خانه زندانی بود باعث افزایش حساسیتش نسبت به حرکت آدم های اطرافش شده بود.
متوجه شد که یکی از مراقبینش وارد فست فودی کوچک شده است.
این مکان کوچک همیشه انرژی خاصی داشت،طوریکه دانشجو ها دورهم جمع میشدند و از آرزوهایشان،کارهایشان و یا حتی شیطنتشان میگفتند،آن نوع ملموس از زندگی که روزی بکهیون هم حسش میکردو الان شبیه یک خاطره دور به چشم میرسید باعث میشد احساس پیری کند.
زندگی به او سخت گرفته بود.
البته مادربزرگش همیشه به او میگفت همه چیز سخت است چون خود بکیهون هیچ وقت روش عادی نداشت.
در بک جمع همیشه او بود که نظر و دیدگاه متفاوتی داشت.بارها متهم میشد که میخواهد به این شکل خودش را مطرح کند و یا درچشم بیاید ولی بکهیون همیشه چیزی که به آن باور داشت را میگفت .
تقصیر او نبود شبیه دیگران نبود،چرا بخاطر نگاه متفاوتش پسش میزدند؟
یادش بود در دوران نوجوانی به خاطر این مسیئله به شدت اعتماد به نفسش را از دست داده بود،به خصوص که مهاجرت وبودن در کشوری که حتی از لحاظ نژاد و زبان هم چیز دیگری بودندخلاء وجودش را عمیق تر میکرد.
آن روزها فکر میکرد زندگی تنها زمانی ارزش دارد که از آن لذت ببری وگرنه یک پایان دردناک برای همه چیز کافیست.
لیستی از راه های خودکشی تهیه کرده بود و حتی دردهایش را هم لابه لایش هایلایت کرده بود تا دست و پایش نلرزد و پشیمان نشود ولی همیشه دقایق آخر،دلش برای خودش می سوخت و به این فکر میکرد اگر کسی نجاتش ندهد دریک حمام مزخرف با کاشی های سفید کدرش،خواهد مرد.
خب بعدش چه؟یک مجلس ترحیم غم انگیز،یکی دوماه گریه و سال بعدش مرگش هم عادی میشد.
آیا زندگی پس از مرگ برای او بهتر خواهد شد؟اصلا زندگی بعدی وجود خواهد داشت؟
بعد از تمام کلنجارها بیخیال خودکشی میشد و شروع به سازگاری با دردهایش میکرد،مثل پلاستیک منعطفی شده بود که کشش معنایش را برایش از دست داده بود.
او هم دیگر درد را احساس نمی کرد،خنثی و بدون هیچ حسی در درون خودش فرو ریخته و به خواب رفته بود.
بخصوص ضربه نهایی به وسیله کارش به او زده شد که نتیجه همین زندگی در انزوا و تاریک پیش رویش بود و بعد از آن بکهیونی باقی ماند که هیچ انگیزه ای و یا نوری نمی توانست او را به زندگی پیوند بزند.
رسما تنها اکسیژن زمین را هدرمیداد.
همه چیز وقتی خنده دارتر شد که زوج عاشق پشت سرش شروع به بوسیدن همدیگر کردند.
عشق در پشت سرش موج میزد اما بکیهون در عشق هم شانس نیاورده بود،البته که طالب زیبایی ها بود.
برایش زیبایی ظاهری ارجحیت داشت و کسی قرار نبود با شعار درون زیبا بهتر است یک عروسک تحویلش دهد تا زیرش باشد بنابراین با خودش تعارف نداشت،جذابیت های سکسی امید تولید مثل زمین را بالا میبرد و نمی دانست چرا همگی از گفتنش طفره میرفتند؟
دلش می خواست کسی را داشته باشد که از دیدنش حض کند و به فکر فرشته های آسمانی بیفتد.
اما این روزها هیچ زیبایی انقدر محسور کننده بود،انقدر همگی شبیه هم شده بودند که بکیهون شک نداشت با این بی دقتی هایش بعید نیست اشتباهی دست دختر دیگری را به جای عشقش بگیرد.
او همیشه رویای یک عشق رومانتیک و جادویی را داشت از آنهایی که به گام هایت برای پیشرفت سرعت می بخشند.
آدم های زیادی را دیده و از هم صحبتی  با آن ها لذت برده بود.بستنی و دسرهای متفاوتی را با آنها خورده بود ولی تا به خانه می رسید به این فکر میکرد این آدم ها برایش بیشتر یک آشنا، بین وعده ای، برای تنها نماندن بیشتر بودند.
برای تمام زندگی ممکن نبود بتواند تحملشان کند و بازهم دلسوزی برای خودش سراغش میامد.
همه دوستان اندکش آدم هایی را برای زندگیشان داشتند که به آن ها بوس و گل و عشق بدهند و هر وقت که با او تنها بودند تماس ها و پیامک های پشت سرشان به او یادآوری میکرد که او کسی را ندارد.
انگار حتی در آن دقایق هم تنهایی دست دور گردنش انداخته بود و به جمع های دو نفره بقیه پوزخند میزد.
آه خسته ای کشیدو به ساندویچ فلافلی که برایش آورده بودند گاز بزرگی میزد.
یعنی چه بلایی سر آن خبرنگارآورده بودند؟امیدوار بود شبیه فیلم ها،دوربینش را نشکسته باشند تا او هم به جمع دشمنانش اضافه شود.
گازهای بزرگ را پشت سرهم قورت میداد.
درطول هفته به قدری مایعات میخورد که انتظار داشت لقمه ها در بدنش عین افتادن سنگی در چاه آب،صدا تولید کنند اما خوشبختانه از این خبرها نبود.
ذهنش دوباره به سمت قاتل کشیده شد،یعنی چه کسی می توانست باشد؟
آدم های اطرافش هرچند بدجنس و دیوانه بودند اما جرات کشتن هیچ دختری را نداشتند.
حتی دوست دختری هم نداشت که به او خیانت کند تا او هم اینطوری جوابش را در کاسه اش بگذارد.
مگر اینکه دوسه تا دوست دختر یکی دوماهه دبیرستانش زده باشد به سرشان و بخواهند به بدبختیش دامن بزنند و به ریشش بخندند.
امکان داشت که کار یک آدم باشد که اصلا به او مرتبط نباشد؟این این چطور ممکن بود؟در اینصورت چطور در کشوری مثل آمریکا کسی مثل او را می شناخت؟
حتی کارآگاه خبره ای نبود که خودش را درگیر حل یک پرونده اینچنینی و حریفی برای شروع این بازی شطرنج بداند...
سعی کرد به جدی ترین پرونده اش فکر کند،همان پرونده نفرین شده!
آن دزد عوضی که باید از او تشکر هم میکردکه گذاشته بود دودستی اینهمه پول را از کشور خارج بکند مگر اینکه جنون قتل پیدا کرده باشد و برای سرگرمی پای او را به این مسئله کشیده باشد! اما این امکان نداشت او احتمالا حالا داشت با پولهایش در ناکجا آباد زندگی شاهانه ای میکرد.
امکان داشت کارآن دختر باشد؟ولی قتل نیاز به نیروی بدنی زیادی داشت و اوهم دختر خیلی ظریفی بود.
بخصوص که در طی این دو روز متوجه شد که نتایج کالبدشکافی نشان داده که قاتل ابتدا دخترها را با داروی بیهوشی مانند ایزوفلوران(Isoflurane) بیهوش میکرده و بعد از آرایششان در آن زمان و حک کردن اسم او بر گردنشان،با تزریق دوزبالای افدرین(Ephedrine) اختلال دارویی به وجود می آورده و به راحتی در زمان بیهوشی مقتولها باعث سکته قلبیشان میشده است.
این کار به قدری تمیز و حرفه ای انجام شده بود که در دو مورد اول کسی به قتل شک نکردو احتمال یک سکته قلبی زود هنگام داده شد ولی با تکرار پروسه قتل ها به همین روش،با اجازه دادگاه ،حکم باز کردن دوباره قبر و کالبدشکافی اجساد گرفته شد و سرانجام پرونده قتل های زنجیره ای به جریان افتاد.
در عین اینکه قاتل نیاز به شناخت شیمیایی داشته تا اختلالات دارویی را بشناسد،قتل بسیار تمیز و بدون هیچ خونریزی هم انجام میگرفت،حتی این ایستادن قلب در اثر آریتمی و بالا رفتن بیش از حد ضربان قلب و اسمش که بر گردن مقتول ها حک شده بود،نوعی انتقان جویی عاشقانه را برای دیگران تداعی میکرد.
انگار بکهیون قلب کسی را شکسته و او را برای همیشه به دنیای تاریکی هدایت کرده است.
روانشناس دایره جنایی معتقد بود قاتل بسیار آرام و رمانتیک است.
حتی نوع آرایش و میکاپ هم بسته به حس و حال قاتل تم گرد و سرد و طبیعی پیدا میکرد.
تصور اینکه یک قاتل اینطور با خونسردی با مقتولها برخورد کند نشان از عدم تعادل روانی شدید او میداد.
نمی فهمید چرا روانشناس اینهمه پافشاری دارد که این قتل ها ریشه احساسی دارد؟
چون در هیچ کدام از قتل ها آثاری از تجاوز دیده نمیشد،حتی زیر ناخن های مقتولین اثری از پوست قاتل و یا اثری از جراحت و درگیری بر پوست مقتولین وجود نداشت.
هیچ تار مو و ردپایی وجود نداشت.
کارمقتولها مثل یک قربانی زیبا که به فراعنه تقدیم میشوند برای همیشه به همین سادگی تمام میشد.
این هم از بدبختی زندگی او بود که هرگز عشقی نداشته ولی قاتل مثل یک معشوق شکست خورده و دلشکسته با او برخورد میکرد.
دقایقی بعد بکیهون فکر میکرد شاید اصلا قاتل او را به اشتباه گرفته است،خدایا! این واقعا مثل یک دیوانگی بزرگ بود،اگر کسی را داشت که انقدر عمیق عاشقش باشد از ساعت های گیمش کم میکرد و دو دستی به او می چسبید نه اینکه قلبش را بشکند.
آیا شناخت دارویی یک اتفاق ساده بود که از تحقیقات در گوگل به دست آورده بود؟
یا فردی بود که در داروخانه ها و بیمارستان کار میکرد و به مواد شیمیایی دسترسی داشت؟جمع آوری لیست خرید و فروش داروها بسیار مشکل بود زیرا رایج بودندو در اکثر مراکز درمانی مورد استفاده قرار میگرفتند.
مغزش داشت سوت میکشید،هنوز تصمیمی برای دیدار با دراکولا نگرفته بود!
اصلا برای چه به قاتل فکر میکرد؟وظیفه او دستگیری قاتل نبود،تنها باید به دیدار با دراکولا میرفت  و کمک حاشیه ای به پرونده میکرد.
نشانه ای جز سر و صدا و خنده در بیرون از خانه هم پیدا نکرده بود.
مراقبش چند صندلی آنطرف تر مشغول نوشیدن آب بود، بیحوصله بلند شد و از فست فودی خارج شد.
خبری از خبرنگار و آن یکی مراقبش نبود.
در جهت خانه اش قدم برمیداشت و به هر چیزی با دقت نگاه میکرد،حتی وقتی تیغ های اصلاح را می خرید خوب به پاکتش نگاه کرد شاید دست تقدیر چیزی برایش نوشته بود!
جملات که بر روی در و دیوار و تابلوها بود را به امید پیدا کردن کوچکترین نشانه ای میخواندولی هیچ خبری نبود.
حتی قدم هایش را  آرامتر کرد تا زمان بیشتری بخرد و در درونش زمزمه کرد:
-خدایا! ی نشونه بده که چه غلطی بکنم؟لطفا! هوم؟
با آن حرکت لاکپشتی که شروع کرده بودنیم ساعت دیرتر به چهار قدمی در خانه اش رسید.
چیزی که دید باعث شد چند دقیقه ایی بیخیال نشانه و تقدیر بشود.
آن خبرنگار سمج با گونه و لب پاره شده در حالی که محکم تر از قبل دوربینش را چسبیده بودزیر پله های ورودی ساختمان قایم شده بود تا مراقبینش او را پیدا نکنند.
تا چشمش به او افتاد،از جایش بلند شد و با چشم هایی که کمک می طلبید به او خیره شد.
حس ترحم در قلب بکیهون شروع به جوشش کرد،همیشه قلب مهربانی داشت!ولی چقدر لجباز بود!
این خبر ارزشش را داشت که برایش حتی کتک بخورد؟به راحتی می توانست از این زد و خورد یک داستان بزرگ برای مجلات و روزنامه ها بنویسید چون ضد قانون آزادی بیان مطبوعات بود.
ولی طوری محکم کنار در خانه اش مانده بود و با چشم های ملتمسش نگاهش میکردانکار دنبال چیزی بیشتر از آن است.
این خبرنگار ناخودآگاه جوانی خودش را برایش تداعی میکرد.
ولی ظاهرا مراقب پشتش، تعللش را مبنی بر ترس او گذاشت و با قدم های بلندی به سمت خبرنگار بیچاره که حتی پاهایش هم از ترس میلرزید،دوید.
او را از پشت یقیهش گرفت و بدون هیچ حرفی به دوربینش حمله کرد.
خبرنگار دست و پا میزد و حتی بدنش را سپر دوربین کرده بود اما چهارتا مشت و لگد بی فایده در مقابل نیروی کارکشته،مصداق نیش پشه برای فیل را داشت.
بخاطر مقاومت زیادش دوتا مشت دیگر هم خورد که باعث شد خون لبش برروی پیراهن چهارخانه اش بریزد.
ظاهرا به مراقبینش دستور داده شده بود بخاطر حساسیت زیاد پرونده از هیچ خشونتی کم نگذراند.
بکیهون حس و حال یک پدرخوانده مافیایی را داشت که با گربه اش یک گوشه ایستاده و کتک خوردن خطا کار را از دور می بیند.
نهایتا دلسوزی و حس هم وطن بودنشان به او غلبه کرد و هرچندخدا به او رحمی نکرده بود،تصمیم گرفت به آن خبرنگار آسیایی کمک کند.
قدمی جلو گذاشت و رو به مراقب گفت:
-ولش کن
- امکان نداره،باید دوربینو تحویل بده،هر خبری از اینجا خارج بشه بی نهایت خطرناکه!
روبه خبرنگار کرد و با لحن محکمی گفت
-دوربینو بهش بده
خبرنگار سرفه ای کرد و سرش را برای مخالفت چندبار محکم تکان داد،مراقبش دوباره به سمت دوربین خیز برداشت و مشتی دیگر در شکم خبرنگار زد.
بکهیون به یک دروغ برای کمک ،فکر میکرد.
-مشکلی نیست،آروم باش! اون از دوستای قدیمه!
دروغش بقدری شاخدار بود که حتی خود خبرنگار را شوکه کرد،مراقبش هم نگاه پیر غیضی به او انداخت:
-اگه از دوستان شماست،چرا سه روز پشت در خونهتون کشیک میده و تو نمیاد؟حالا هم خیلی راحت شاهد کتک خوردنش بودین!
بکیهون میدانست دروغش از صد فرسخی پیداست و به محض اینکه خبرنگار را رها کند بخش امنیت پلیس در جستجوی اطلاعات خبرنگار شروع به فعالیت می کند اما دلش نمیخواد یک هم وطنش در خیابان روبه روی خانه اش و جلوی چشم آنهمه همسایه فضول خارتر از این بشود.
-ما سالهاست که باهم مشکل داریم چون اون ی خبرنگار فضوله و خب به کتک خوردنش به چشم تسویه حساب این سالها نگاه کردم...
نگاه سریعی به کارت خبرنگاری آویزان از گردنش انداخت و برای نشان دادن صمیمتشان ادامه داد:
-مگه نه چانیول!؟برادر دنیا گرده و خوشحالم که حالا این تویی که حالت داره گرفته میشه!
خبرنگار بیچاره طوری گنگ به او نگاه میکرد انگار زبانش را نمی فهمد،به سمتش قدم برداشت و دوربین را با فشار اندکی از دستش خارج کرد،ظاهرا فهمیده بود که اوضاع جدیست و مقاومت بی فایده است،دوربین را به مراقبش سپرد و بدون هیچ نگاهی به عقب،در حالی که خبرنگار را از یقهش می کشید،به سمت داخل خانه اش هدایت کرد.بعد از بستن در خانه، می دانست که همین الان اطلاعات ورود این فرد به خانه اش تا اداره پلیس مرکزی هم رفته است،مطمئن نبود که دستگاه شنودی در خانه اش کار گذاشته اند یا نه،بنابراین به خبرنگار گفت:
-امیدوارم بدونی که بهت لطف کردم و دلم نمیخواد این باعث سوءاستفادهت بشه!
چانیول با سری پایین افتاده بالحن غمگینی گفت:
-اونا اطلاعات دوربینمو پاک میکنن!
بکیهون فکر کرد خبرنگاران معمولا بلافاصله اطلاعاتشان را در جایی دیگر بایگانی میکنن ظاهرا او از آن دست خبرنگاران کارکشته نبود.
-اطلاعات دوربینت،جون کسی که بهت لطف کرده را بیشتر به خطر میندازه
حرف دیگری زده نشد،هردو،چند دقیقه در سکوت بهم نگاه کردند.سرانجام بکیهون گفت:
-میتونی پیراهنتو تو روشویی بشوری و بعد از این جا برو!
خبرنگار به آرامی سری تکان داد و مثل بچه ای که خطای بزرگی کرده است سرش را بالا نیاورد،خیلی آهسته مشغول درآوردن پیراهنش شد،چهره اش از درد جمع شده بود و بالاخره بوم! سرانجام بعد از سه روز بکیهون نشانه را پیدا کرد،اینجا جلوی چشمش مثل نمایشی که پرده از رویش به ارامی کنار میرود خودش را نشان میداد.
نشانه لعنتی همانجا جلوی در خانه اش بودو او به اشتباه به همه جا غیر ازاو نگاه انداخته بود انگار لازم بود خبرنگار بدبخت کتک بخورد تا خودش را نشان دهد. کارهای بزرگ همیشه نیاز به قربانی داشت.
همین که خبرنگار سرش را بلند کرد تا از او بپرسد که روشویی کجاست؟بکیهون  را یک قدمی خودش دید،کمی ترسید و با تعجب به او نگاه کرد.
ثانیه ای بعد بکهیون جمله ای را که برروی تیشرتش، زیر پیراهن چهارخانه اش چاپ شده بود ،نجوا کرد:
-(Just do it)فقط انجامش بده!
پیام واضح،دستوری و اکید بود!


********************

بچه ها لطفا اگه میخونین ووت بدین
ممنونم❤

FanceTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon