Part 39: We both deserved it!

3.6K 463 124
                                    

روز اول بعد از اون اتفاقات، از همه بیشتر براش دردناک بود. جیمین نبود، شغلی نداشت و شرکتش رو از دست داده بود، و از همه شوکه کننده‌تر، دیگه یونگی هم نبود. یونگی رو از دست داد بدون اینکه متوجه بشه داره چه اتفاقی میفته. براش منطقی نبود، حرفی که ازش شنیده بود اصلا با عقلش جور در نمیومد ولی شاید اخیرا اونقدر خودمحور شده بود که متوجه تغییرات نشده بود.

اینطور نبود که امروز نخواد چیزی بخوره و فقط بخواد رو تختش بمونه؛ مشکل این بود که حالش اونقدری بد بود که نمیدونست چطور باید از جاش بلند شه و شکمش رو پر کنه. ولی به اینکه نمیتونست هم اهمیتی نمیداد. چیزای بااهمیت‌تری رو از دست داده بود و الان ذهنش درگیر اونا بود.

تا عصر اون روزش اونقدر براش دیر گذشت که حس میکرد چند روزه تو همین حالت تو اتاقش مونده. داغی بدنش رو حس میکرد، سوختن چشماش و درد معده‌ش؛ و اگه قدرتش رو داشت از جاش بلند میشد و کاری برای خودش میکرد.

اینجوری تنهاییش رو بیشتر از قبل حس میکرد.

خودش تنها بدون کسی برای کمک.

متوجه تاریک شدن هوا شده بود، ولی نمیدونست هوا واقعا تاریک شده یا چشمای خودش بودن که دیگه همه جا رو تار و تاریک میدیدن. دلش نمیخواست چشماشو ببنده، چون حس میکرد اگه ببنده هیچ تضمینی نیست که دوباره بتونه بازشون کنه اما شنیدن اسمش از دهن یکی که حتی نمیتونست تشخیص بده کیه و اینجا چیکار میکرد، یا حتی چطور اومده باعث شد خیالش راحت شه و چشماشو روی هم بذاره.

چشماشو که باز کرده بود، دیگه بدنش به شدت قبل داغ نبود، سرش هنوز درد میکرد اما خیلی کمتر و دیگه معده‌ش مثل قبل خالی نبود. زیاد تار نمیدید و دستا و پاهاش به سردی قبل نبودن.

از همه مهم‌تر، قدرت اینکه از جاش بلند شه رو داشت و دقیقا همینکار رو کرد.

آروم روی تختش نشست و منتظر موند تا سرگیجه‌ی خفیفش بهتر شه، از تختش بیرون اومد و با قدمای آروم از اتاقش هم خارج شد، از رو پله‌ها پایین رفت و وقتی کل خونه رو گشت فقط چند نایلون با یه یادداشت روی اوپن دید.

بهشون نزدیک شد و بلافاصله کاغذی که با چسب ریزی به یکی از نایلون‌ها که مشخص بود از رستوران اورده بودنش چسبیده بود رو تو دستش گرفت و با مالیدن چشماش بلاخره موفق به خوندن جمله‌ی روش شد.

 

《آقای جئون، لطفا بعد از بیدار شدنتون باهام تماس بگیرین.     -هیون‌وو》

 

یاد قبل‌ از بی‌هوش شدنش افتاد، براش عجیب بود که معاون شرکتش صدایی بود که شنیده بود. حتی اون روزی که به شرکت رفته بود تا با تهیونگ روبرو بشه هم اون رو ندیده بود و آخرین دیدارشون رو یادش نمیومد.

In exchange for Him || kookminWhere stories live. Discover now