Part 20 - Start of something new

5.3K 695 40
                                    

تمام شب به حرفای تهیونگ فکر میکرد. ذهنش پیش مکالمه ی امروزشون بود. درسته. میخواست که از اینجا خلاص شه. ولی چطوری و به چه قیمتی؟
باید زودتر تصمیم میگرفت ولی براش سخت بود.
سر میز شام نشسته بودن و تو سکوت غدا میخوردن. البته بیشتر میشه گفت جونگکوک غدا میخورد و جیمین با غذاش بازی میکرد.

هرچندوقت نگاهی به روبروش که جونگکوک نشسته بود مینداخت. هنوز داشت به اون پیشنهاد فکر میکرد. درسته اون پیشنهاد وسوسه انگیز بود ولی با تمام نفرتش نمیتونست اینکارو با جونگکوک بکنه. نمیتونست اینکارو با یه آدم دیگه بکنه. جیمین همچین آدمی نبود. حتی اگه اونکار صرفا تلافی یا برای خلاصی خودش باشه. با بالا اومدن سر جونگکوک سرشو فوری انداخت پایین و خودشو مشغول غذاش کرد.
صدای جونگکوک که گلوشو صاف کرد رو شنید.
-"چیزی میخوای بگی؟"

جیمین بدون اینکه سرشو بالا بیاره زیرلب "نه" ای گفت.
جونگکوک سرشو تکون داد و دوباره برگشت سراغ غذاش. سعی میکرد غذاش رو بخوره و کار دیگه‌ای نکنه. به اندازه ی کافی جو این مدتشون از قبل هم بدتر شده بود و نمیخواست با حرف بیشتری خرابترش کنه. ولی یه چیزی رو باید میگفت و شاید اگه الان میگفت جیمین نسبت بهش نرم تر میشد.
بلاخره تصمیمش رو گرفت تا اون حرف رو به زبون بیاره.
-"پدرت...."

جونگکوک مکثی کرد و جیمین با شنیدنش سرشو بالا اورد و نگاهش کرد. جونگکوک هم سرشو از غذاش بالا اورد و باهاش چشم تو چشم شد. چنگالشو آروم توی ظرفش گذاشت و دستاش رو توی هم گره کرد.
-"فکر کنم بهتر باشه که....که به پدرت بگی میتونه برگرده شرکت. اون یه بدهکاری داشت که تموم شده و لازم به اینکه شغلشو از دست بده نیست."

جیمین تکخندی زد و نگاهشو برگردوند سمت ظرفش.
بدهکاری؟ درسته جیمین در ازای یه بدهکاری اونجا بود، همین. و نه تنها این، بلکه هردفعه هم بهش بیشتر ثابت میشد که افسار زندگیشون دست جونگکوکه. با فکر کردن به پدرش و اینکه چقدر بعد از بیرون اومدن از شرکت و اتفاقایی که برای جیمین افتاد، شکسته شده بود، غمی که همیشه توی صدا و قیافه ی پدرومادرش و حتی برادرش هست، یادش اومد. شاید به خودش نتونه کمک کنه ولی حداقل زندگی پدرومادرش رو که میتونه برگردونه به حالت قبلیش. یا حتی شاید بتونه هنوز زندگی برادرش رو تغییر بده.
خب به خودش هم..!

درواقع اون به خودش هم میتونست کمک کنه، با وجود کیم تهیونگ احتمالا میتونست، ولی به چه قیمتی، با چه روشی؟
نفس عمیقی کشید که از چشم جونگکوک دور نموند. از بازی کردن با غداش خسته شد و دیگه میلی هم به خوردنش نداشت، پس از جاش بلند شد تا سمت اتاقش بره.
تا نزدیک پله ها رفت که صدای جونگکوک باعث توقفش شد.

-"اصلا شنیدی چی گفتم؟"
جیمین چشماشو تو حدقه چرخوند و بدون اینکه روشو برگردونه جوابشو داد "آره" بعد به راهش ادامه داد.
به اتاق خوابشون رفت و روی تخت نشست. چشماشو بست و نفس عمیقی کشید.
گوشیشو از جیبش در اورد و شماره ی مادرش رو گرفت.
+"سلام مامان."
"سلام پسرم، خوبی؟"
مهم نبود کجا و تو چه موقعیتیه، صدای مادرش همیشه لبخند رو روی لبش میورد.

In exchange for Him || kookminWhere stories live. Discover now