Part 39

124 36 1
                                    

برای بار هزارم شماره ی سهون رو گرفت و بالاخره تماس برقرار شد. سهون که تا همان موقع مشغول کار بود سردرد نسبتا ضعیفی رو احساس می‌کرد با صدای گرفته ای که خستگی اش را فریاد می‌زد جواب داد:
+ جونگین... پشت فرمونم. رسیدم خونه بهت زنگ میزنم.

صدای شکستن چیزی از پشت گوشی توجهش رو جلب کرد و سریع ماشینش رو گوشه ای پارک کرد.

صدای فریاد جونگین گوشش رو پر کرد:
-- پارک چانیول! مگه روانی شدی؟ اینکارا چیه میکنی؟

+ بهت گفتم بکهیونمو برگردون و تو تمام مدت اونجا وایسادی و منو نگاه میکنی!

تلفن رو کمی از گوشش فاصله داد:
+ اونجا چه خبره؟ جونگین؟ حالتون خوبه؟

جونگین فقط ازش خواست که سریع خودش رو به خانه ی چانیول برسونه و تماس رو قطع کرد.

با ورودش به خانه از اوضاع به هم ریخته ی سالن کاملا متوجه ماجرا شد. بوی عطر تند و تیزی که سالن رو پر کرده بود مشخصا از ترکیب چند عطر به وجود آمده بود. خرده شیشه های شکسته روی زمین هم این موضوع رو ثابت می‌کرد.

صدای شکستن چیزی از داخل آشپزخانه باعث شد راهش رو به اون طرف کج کنه.

چانیول هرچیزی که دم دستش میومد رو سمت جونگین پرتاب می‌کرد. سهون با خونسردی جلو رفت:
+ چه خبرتون شده؟

رو به چانیول کرد و ادامه داد:
+ تو مگه بچه ای؟ این کارا چیه میکنی؟

جونگین هنوز بین خرده شیشه هایی که از ظرف های پرت شده سمتش ایجاد شده بود ایستاده بود.

-- بهش گفتم بکهیون رو برگردونه.... و اون هنوز.... هنوز وایساده و داره منو نگاه میکنه!

جلو رفت و سینه به سینه اش ایستاد:
+ به خودت بیا پارک چانیول! کی بود که با بی‌رحمی تمام اون پسر رو نابود کرد؟ کی بود که قلبش رو زیر پاهاش له کرد؟

ضربه ای به سینه اش زد و چانیول به دلیل مستی بیش از حدش تکون شدیدی خورد و چند قدم عقب رفت:
+ مگه نمیگفتی اون قاتله ها؟ چی شد؟

سمت در هلش داد و فریاد کشید:
+ برو تو آینه نگاه کن! برو ببین قاتل واقعی کیه؟ قاتل خود تویی چانیول! تو بکهیون رو کشتی... تو وونهو رو کشتی... این تویی که داری زنجیره وار به کشتن بقیه ادامه میدی! از خودت متنفر باش پارک چانیول!

به یکباره روی زمین فرود آمد و جونگین سریع سمتش دوید. چانیول تقریبا روی مرز بیهوشی بود و این باعث نگرانی اش شده بود.

+ نترس چیزیش نیست... فقط یه آرامبخش بهش تزریق کردم.

با کمک همدیگه بدن سنگینش رو از روی زمین بلند کردند و روی کاناپه گذاشتند.

وونهو آروم سمتشون اومد:
-- دایی...

سهون دستی به سرش کشید و لبخند زد:
+ چیزی نیست عزیزم... تو اتاقت بمون باشه؟

arbitrary life love Where stories live. Discover now