How It's Going..

396 74 19
                                    


~Part 5~
مشغول باز بینی نقشه روبروش بود که در زدند. منشیش بود:
ـ قربان، رئیس پارک اینجان!
یونگی از اومدن بدون هماهنگی جیمین تعجب کرد اما با دست به منشیش اجازه ورودش رو داد. از جا بلند شد تا به سمت در بره که در باز شد.
پسر با جذابیت نفس گیری داخل شد و چشم یونگی رو موهای طلاییش موند. فکر کرد.. چرا قلبش دیوانه وار میتپه؟
با لبخند داشت جلو می اومد و دست دراز کرد. اما یونگی انگار توی فضا بود نمیفهمید چه اتفاقی داره می افته..
چرا حس میکرد اینقدر زیاد میخوادش؟ مگه میشد بعد از جیهون باز این حس رو به کسی پیدا کنه؟؟ چه مرگش شده بود؟؟ چرا داشت برای این پسر دیوونه میشد ؟؟
با صدای نرمش به خودش اومد که داشت دستش رو به عقب میکشید:
ـ انگار زمان خوبی برای اومدن نبود!
با دستپاچگی دست جلو برد و دست کوچکش رو توی هوا قاپید. با همین لمس باز پوستش گزگز کرد. چرا از هر تماس با این لعنتی بدنش.. قلبش.. فکرش.. میسوخت؟
ـ نه اصلا.. فقط انتظار دیدنت رو نداشتم. بیا بشین تا قهوه سفارش بدم.
جیمین باز نرم خندید و کمی گوشه لبش رو گاز گرفت و گفت:
ـ نیازی نیست. داشتم از اینجا رد میشدم و خواستم ببینم پروژه در چه حالیه..
یونگی به این لحن نرم و وسوسه گر عادت نداشت.. انگار که کسی داشت با شدید ترین حالت ممکن تحریکش میکرد و این لعنتییی ترین چیز ممکن بود!
فقط با چندتا جمله.. و صورتی به این زیبایی؟
نفس سنگینش رو بیرون داد و  با لحن آروم تری گفت:
ـ هنوز کار زیادی براش نشده، خودت میدونی که پروژه آسونی نیست!
جیمین به دنبال یونگی تا نزدیکی میزش رفت و بیخیال کمی روی نقشه پهن شده خم شد و با شگفتی گفت:
ـ تو به این میگی کار نشده؟ شما خیلی عالی پیش رفتین!
یونگی از این لحن و حالت گیج شد. رفتار صمیمانه پسر رو درک نمیکرد!
با جمله بعدی که شنید تقریبا فلج شد:
ـ دقیقا مثل خودت.. امروز خیلی جذاب و عالی به نظر میای!
یونگی خشک شد. نمیتونست قدمی که جیمین داشت به جلو برمیداشت و با قدمی به عقب جبران کنه.. چه مرگش شده بود؟
چرا داشت شل تر میشد؟
چی اون رو به پسر جذب میکرد؟
اونقدرکه میخواست لبای خوشرنگش رو با دندوناش از هم پاره کنه!
به دستی که روی سینه اش نشست چشم دوخت و نفس هایی که روی صورتش پخش میشد رو حس میکرد.. میخواست دیوونه اش کنه؟
بی حرکت تر شد وقتی دست دیگه جیمین پشت گردنش رفت و با حرص خاصی اون رو به سمت خودش کشید و لبهای سردش رو روی لب های گرم یونگی گذاشت..
چشماش خودبخود بسته شد. لب پایینش رو مکید و اون رو بیشتر به خودش فشار داد. اون لعنتی داشت لذت میبرد.. اما حس میکرد دستش داره سنگین تر میشه و لبهاش قوی تر!
جیمین بین مکیدن، دندون هاش رو توی لب پایینش فرو میکرد و یونگی از این درد داشت بی طاقت میشد.. طعم شور خون رو حس کرد و خواست خودش رو عقب بکشه اما نمیتونست.. حتی نمیتونست چشم باز کنه.. انگار پلک هاش روی هم دوخته شده بود.
با حرص هولش داد و دست به لبش برد. چشم هاش رو با درد باز کرد و خواست حرفی بزنه که با دیدن صحنه روبروش زانوهاش شل شد و روی زمین افتاد!
به پسر هفت ساله ای که با لب های خونی جلوش روی زمین افتاده بود زل زد. مثل ماهی لب باز و بسته میکرد، این دیگه چه کابوسی بود؟؟
دید که بغض کرد و با چونه ای لرزون به یونگی نگاه کرد. خواست سمتش بره که پسر با ترس عقب رفت و با لحن ترسیده ای گفت:
ـ هیونگ دیگه جیهون رو دوست نداری؟
با نفس عمیقی از خواب پرید و توی تختش نشست. هنوز نفس نفس میزد و از خوابی که دیده بود داشت میمرد. اشک توی چشماش حلقه زد و خودش رو روی بالشش انداخت و با بغض دست به گردنبندش برد و نالید :
ـ کجایی جیهون؟!

TURN MY GAMEWhere stories live. Discover now