Promise..

246 51 7
                                    

~Part 34~
بطری خالی بعدی رو روی زمین کوبید و قهقهه زد. قرار بود الکل لعنتی همه چیز رو از یادش ببره. حداقل برای امشب.. بسختی روی میز خم شد و یکی از عکسا رو برداشت. چندین بار پلک زد تا عکس جلوش رو کمی واضح ببینه. انگار که شخصی جلوی روش باشه کش دار پرسید:
ـ خانـــــم جـــی هیون بــــــی میدونی قـــــراره با یه گــــــی ازدواج کنــــی؟!
دوباره خندید و عکس رو کنارش انداخت و از جاش بلند شد. کمی تلو تلو خورد و خنده مزخرفش از روی لبهاش محو نمیشد. روی مبل خالی روبروش کمی تعظیم کرد و با تمسخر گفت:
ـ خانم جــــــی با من ازدواج مـــیــــــــکنیــــــد؟
منتظر بود کسی جوابش رو بده.. وقتی چیزی نشنید صاف ایستاد و با گلایه گفت:
ـ تـــــو رو هم مثل مــــــــن دارن مجبـــــــــور میکنن؟
کمی شقیقه های دردناکش رو فشار داد و گفت:
ـ تــــــــــــو هم یکی دیگه رو دوست داری؟
روی زمین نشست به یه بطری دیگه چنگ زد. چند جرعه نوشید اما مایع بیشتری از کنار لبهاش روی لباسش ریخت. بطری رو توی دستش گرفت و بهش خیره شد:
ـ مــــــن.. هنوز عـــــــــــــــاشقشم.. اینو همیشه باید یادت بمونه که هیچ جایی قرار نیست توی زندگـــــــــــــــیم داشته باشی.. من همیشه.. عاشقــــش میمونم!
باز به مبل خالی زل زد و گفت:
ـ تو فقط قراره با اومدنــــــــــــت ازش محا..فظـــــــت کنی.. ما قراره ازش محافظت کنیم! وکیل چویــــــی گفت که.. دختر خوبی هستی.. این بار خود رئیس مین عروســـــــــــــش رو انتخاب کرده.. ولی خانم جــــــــــــی.. من.. ازتــــــــــــــون.. متــــــــــــــــــــــنفرم!
با دادی که زد شیشه رو پرت کرد و صدای شکستنش فضای ساکت خونه رو لرزوند. روی زمین سرد خوابید و گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و عکس مورد نظرش رو آورد. در واقع تنها عکسی بود که از جیمین داشت.
روی عکس رو دست کشید و آروم زمزمه کرد:
ـ چطور میتونم داشته باشمت؟
خندید و اشکاش به آرومی از گوشه چشماش توی موهاش سر خورد. شماره گرفت و منتظر بود جواب بده. دوباره میخواست توهمش رو داشته باشه!
چند بوق و بعد:
ـ صدامو میشنوی؟
صدای اونطرف خط گرفته بود اما شنید:
ـ برای چی.. زنگ زدی؟
دوباره خندید اما شل تر از قبل.. مست تر:
ـ امشب شب آخره جیمین.. میشه بیای؟
سکوت.. صدای نفس های سنگینی انگار که داشت گریه میکرد:
ـ آخر.. چی؟
زبونش رو توی لپش فشار داد.. مثل هربار قبلی که عصبی میشد:
ـ آخر ما!
نفس عمیقی کشید و با مکث زیادی شنید:
ـ میام..
گوشی رو کنارش انداخت و بسختی از جاش بلند شد. در ورودی رو باز کرد و از بار کوچیکش ویسکی قوی تری رو برداشت و منتظر نشست. میدونست که این یه توهمه ولی.. میخواست واقعی باشه..
نمیدونست چند بار سکسکه کرد.. چند قطره اشک ریخت و چند بار خندید تا بالاخره جیمین تو اومد و در رو پشت سرش بست.
ـ پــــــــــــس.. اومـــــــدی!
اندام لاغرش رو بسختی میدید. بیش از حد مست بود..
ـ بیا.. بشــــــــــــــــین.. اینجا!
به روبروش اشاره کرد و منتظر بود.. التماس میکرد که ذهنش این تصاویر رو نابود نکنه.. سایه ای که میدید جلو اومد و روی مبل جلوش نشست.
بطری رو سمتش گرفت و بریده پرسید:
ـ میــ.. خو..ری؟
بدون اینکه منتظر بمونه دوباره نوشید و گفت:
ـ پدرم خواسته.. با دختـــــــر گروه جــــــــــــــی.. ازدواج کنم.. آخر این هفته باهـــــــــاش میرم سر قرار جیمــــــــــــــین..
از جاش بلند شد و بسختی صاف ایستاد و سمت پسر رفت:
ـ امـــــــــــــــا من بهش.. گفتــــــــــــــــم که عاشقتم.. هنوز عاشقتم!
جلوی پسر رسید. جلوش زانو زد و اینبار صورتش رو واضح دید:
ـ چرا داری گـــــــــریه میکنـــــــــــــی؟
با شست هر دو دستش رد خیس روی صورتش رو پاک کرد و متوجه شد که لبهای روبروش داره میلرزه..
ـ حرف بزن..
دستای سرد پسر دور دستاش حلقه شد و هق زد. خودش رو پایین کشید و سرش رو توی سینه یونگی فشار داد و نالید.
با فشار تن پسر مجبور شد روی زمین بشینه و جسم لاغرش رو بسختی به خودش فشرد و لبهاش رو روی موهاش چسبوند.
ـ تو قول دادی هیچوقت.. تنهام نذاری یونگی.. من دوست داشتم.. بیشتر از هرکسی.. بیشتر از هرچیزی ولی تو رهام کردی.. فکر میکردم هرچیزی که برای من بود رو گرفتی.. انتقام گرفتم تا درد بکشین.. تا متوجه بشین من با چه کینه ای بزرگ شدم.. ولی یونگی.. این عذاب خیلی دردناکه.. نمیتونم دیگه تحملش کنم.. دیگه چیزی برای قربانی کردن ندارم.. دارم مجازات میشم.. همه چیزو از دست دادم تا مجازات بشم.. حتی تو رو.. من خیلی متاسفم.. منو ببخش!
با کلمه های جیمین اشکاش شدت گرفت. چه کسی رو باید مقصر میدونست؟
روی سرش دست کشید و کنار گوشش زمزمه کرد:
ـ جیهون بیچاره من.. این اشتباه همه ما بوده.. هممون مقصریم!
با شنیدن اسمش از دهن یونگی انگار چرک این کینه سرباز کرد و بیرون ریخت. توی بغلش گریه میکرد و خودش رو بهش میچسبوند.. این آخرین بار بود!
سرش رو بالا گرفت و التماس کرد:

TURN MY GAMEWhere stories live. Discover now