مزخرف ترین حس دنیا؟
اینکه مجبور باشی بعد از یک سلسله اتفاقات مزخرف شوک اور بلند بشی و یونیفرم بپوشی و بری مدرسه و به درس های خسته کننده گوش بدی طوری که انگار نه انگار دنیات زیر و رو شده!
و اگر فکر میکنید اونا چقدر بدشانس بودن باید بدونید که حتی یونگی هم زودتر رفته بود و اونا هیچکس رو نداشتن تا بهش دلخوش باشن.غلات صبحانه و شیرشون رو توی سکوت مرگباری خوردن و بعد از چنگ زدنبه دسته کوله اشون از در بیرون رفتن و سوار ماشین شدن.
همه چیز خاکستری و افسرده کننده بود.حتی فروشگاه هایی که برا روز ولنتاین با رنگ های قرمز و صورتی و مشکی تزئین شده بودن.هردو پسر دم در مدرسه پیاده شدن و از هم جدا شدن.
جیمین در سکوت کنار وی نشست که داشت بازم اریگامی درست میکرد.جیمین دستش رو زیر چونه اش زد واز پنجره بیرون رو نگاه کردهوا ابری بود و جیمین تقریبا مطمئن بود که قراره بارون بیاد و نمیتونست جلوی خودش رو برای خیال پردازی بگیره،ذهنش برای فرار از حال حاضر تلخ و دردناکش به تفکرات خیال انگیز و فانتزی های ارام بخش روی میاورد.
به زودی بارون گرفت و خیال هم نداشت به این زودی ها بند بیاد، زمانی که اخرین ساعت درسی هم تموم شد هر سه دوست با هم تادم در مدرسه رفتن،جونگکوک با ماشین رفت اما جیمین گفت که میخواد توی بارون قدم بزنه و جونگکوک به شوخی گفت که اون حق نداره یه گربه ی دیگه ارو با خودش بیاره.جيمين کت یونیفرمش رو توی کیفش چپوند، هوا سرد بود اما جيمين ترجیح میداد با چتر و بلوز آستین بلندی که زیر کت پوشیده بود قدم بزنه. اون داشت به سمت محله ی ساخت وساز میرفت، جایی که خونه های قدیمی رو خریده بودن و داشتن به شهرک میساختن، اونجا محله ی شیک و ثروتمند نشینی بود پس همچین پروژه هایی خیلی عجیب نبودن. هوا تقریبا گرگ ومیش و تاریک تر از حد معمول بود جیمین چترش رو توی دستش جابجا کرد و به حرکت به سمت بخش های داخلی تر محل ساخت وساز ادامه داد. توی یه محیط خیس و متروک در حالی که بارون دیگه قطع شده و نم نم میزنه چه چیز جالبی میشه پیدا کرد؟
شاید یه قورباغه که گم شده، یا یه چتر شکسته یا شاخه های بزرگ درخت که باد اونها رو از جا کنده....
ولی نه. پارک جیمین عجیب ترین صحنه ی عمرش رو توی اون هوای ابری و بوی نم خاک دید، یه دعوا تا حد مرگ!
شاید اون باید دخالت میکرد شاید باید به پلیس خبر میداد و شاید هم فقط باید از اونجا میرفت. ولی تاحالا شده شاهد یه دعوا باشید؟ از اونایی که مردم دورش جمع میشن؟ اون ادرنالين رو توی رگهاتون حس کردین وقتی دو نفر همدیگه ارو میزنن؟ وقتی یه مبارزه ی خوب رو نگاه میکنید؟ جيمين هم همینطور شده بود این درگیری براش جذاب بود اینکه چطور مردهای چاقو و پنجه بوکس به دست چطوری به مرد هودی پوشی که یه چوب بیسبال بیشتر نداشت حمله میبردن و به خاک میافتادن صدای برخوردجسم فلزی به پوست و استخوان وادرنالینی که توی بدن جيمين پخش میشد وادارش کرد تا پایان دعوا رو نگاه کنه. واگر فکر میکرد هیچ چيز شوکه کننده تر از کتک خوردن چندین مرد تنومند از یه مرد لاغر مردنیه، با کنار رفتن کلاه هودی مرد افتاد وجيمين ميتونست حبس شدن نفسش رو حس کنه.
- میدونم که داشتی نگاه میکردی
جيمين چتر رو انداخت واجاره داد سرمای قطره های بارون به بدنش نفوذ کنه:وی
جونگکوک به خونه رسید اون خسته بود و تصمیم گرفت تا زمان شام توی تخت بره،ولی خوابش نمیبرد این معادله ای بود که هر طرف تساوی رو حل میکرد باید طرف ديگه ارو پاک میکرد و این فکر اون رو میکشت، اون نه میتونست رها کنه نه میتونست بمونه، چرا انتخاب انقدر سخت بود؟ چرا نمیشد همه ی چیزایی که دوست داره ارو با هم داشته باشه؟ بدون یونگی قرار بود چیکار کنه؟بدون وی وبا یه قلب شکسته قرار بود چیکار بکنه؟اون فقط ۱۳ سالش بود و شاید این درست بود که اون احساساتش رو مدیون هورمون هاش بود و وی بالاخره از ذهنش بیرون میرفت.... شاید اون فقط گیج شده بود! |ولی نمیتونست سر در بیاره چطوری یه احساس زودگذر اینطوری اون رو تحت تاثیر قرار میره، یعنی هورمون هاش انقدر قوی بودن؟توی تختش چرخیدهیونگش جيمين رو داشت درسته؟اون تنها نمی موند، ولی خودش و وی.........جونگکوک از تنها موندن متنفر بود!وی سر چوب بیسبال رو به زمین زد: خب؟ نمیخوای زنگ بزنی به پلیس یا جیغ وداد کنی؟جیمین نگاهی به مردای روی زمین انداخت... نمیدونست زنده ان یا نه،وی بی هیچ رحمی اونا رو زده بود: فکر نکنم برات فرقی بكنه وی خندید، به شکل غیر منطقی بی تفاوتی! عصبیم میکنی
به نظر عصبی نمیای
- بگو چرا هنوز اینجایی.... میدونی که میتونم همینجا بکشمت ودفنت کنم. دوست پسرت نابود میشه وبرات گریه میکنه...دیدنش باید جالب باشه جيمين نگاهی به چوب انداخت و بعد به صورت وی. اون نفس عمیقی کشید: موندم تا باهات معامله کنم وی خندید: چه چیزی داری که من بخوام؟
جيمين به چتر حالا بسته شده اش تکیه زد: قدرت تاثیر گذاری.... اگر کاری که میخوام رو بکنی منم جونگکوک رو قانع میکنم که باهات بیاد
وی ابرو هاش رو بالا برد و چند لحظه سکوت کرد چی میخوای؟ جيمين لبهاش رو خیس کرد: میخوام ينفر به شکل دردناکی بمیرهوی ابرویی بالا انداخت:اون ادم خوشبخت کیه که پارک جیمین ارزو مرگشو داره؟
جیمین نفس عمیقی کشید:پارک جونسئوک
وی نیشخند زد:معامله بسته شد
YOU ARE READING
Trust
Horrorپارک جیمین چهارده ساله دیوونه ی عکاسی دارکه و موفق میشه با کاراش اسطوره اش مین یونگی رو تحت تاثیر قرار بده و شاگردش بشه توی این راه اون ادمهای جدیدی رو ملاقات میکنه و احساس میکنه خوشحاله ولی این واقعا همه ی اون چیزیه که جیمین قراره باهاش رو به رو بش...