اقااااا من دیشب یه پارتو جا انداختممممم شرمنده این کاملشه بوخونین
_____________بعد از صحبت با وکیل اونها بیرون ناهار خوردن وبه خونه برگشتن جیمین خسته بود و یونگی گفت که میتونه توی تخت اون بخوابه چون ظاهرا جایی بود که جیمین خواب نسبتا عمیقی اونجا داشت این رو یونگی چند شب قبل فهمیده بود.
پسر نوجوون از خدا خداسته لباسهاش رو عوض کرد وزیر سه لایه پتو وملافه خزید وخیلی زود پلکهاش مقاوت خودشون رو از دست دادن.
یونگی چند دقیقه ای به دیوار مقابل تخت تکیه داد ودرحالی که نگاهش روی تختش رو اون برجستگی زیر پتو بود ذهنش در دنیاهای دیگه ای سیر میکرد.
با زنگ خوردن گوشیش با بیمیلی از دنیای افکارش خارج شد:الو؟"
-ازت متنفرم!"
عکاس خندید:چه عجب از این طرفا؟"
-فقط اون دهنت رو ببند باشه؟من زنگ زدم که بهت بگم ازت متنفرم والان هم میخوام قطع کنم"
-اوه عزیزم،این راه خوبی برای صحبت کردن با هیونگ شیرینت نیست!"
-هیونگ شیرین یه یه ورم!تو خیلی چندشی!"
-این بیزینسه!فکر میکنی قراره به اندازه ی هیونگت شیرین باشه؟نه سکسی من...این خیلی کثیف تر از ایناست"
-تو چطور میتونی با وجود اینکه میدونی باهاش انقدر راحت برخورد کنی"
-چون این جادوی توئه عزیزم"
-خب...دراصل مال من نیست...ولی به هرحال زبون چربت یکبار دیگه نجاتت داد فقط بهم بگو چطوری میخوایش؟"
یونگی با قدم های اهسته خودش رو به تخت رسوند وکنارش نشست وچند لحظه فکر کرد:میخوام خیلی خیال پردازانه باشه"
-بذار گوشی رو به سندی بدم"
یونگی صبورانه گوشی رو کنار گوشش نگه داشت وبا خودش فکر کرد کی توی این دنیا دلش میخواد اسمش شنی باشه؟(سندی اسم خاص هست ولی اینجا به معنای شن یا شنی به کار رفته که به یه افسانه ی کودکانه ربط داره وراجب مردیه به اسم سندمن یا همون مرد شنی که رویاهای مردم رو توی خواب میسازه-ن)بعد صدای مخملینی توی گوشش شنید:من اماده ام که بشنوم،چطوری تعمیرش کنم؟"
یونگی لبهاش رو خیس کرد:خیال پردازانه...بانمک وبیگناه ترین صورتی که دیدم رو داشته باشه،لبهای سرخ تر از گلبرگ رز بهش بده...چشهای عمیق وقهوه ای تیره،نمیخوام خیلی درشت باشه...طوری تعمیرش کن که توی یه اتاق شلوغ هم تا دیدمش بتونم بگم که اون مال منه،متوجه منظورم میشی؟"
-البته...خیلی طول نمیکشه،قول میدم"
-پس منتظر میمونم"
وگوشی رو قطع کرد:هیونگ چیزی سفارش دادی؟"جونگکوک از دم در پرسید،یونگی لبخند زد:راستش یه عروسک خیلی قدیمی که مال بچگیمه ارو چند وقت پیش پیدا کردم ودادمش برای تعمیر وچون صورتش کاملا داغون شده اونا میخوان بدونن چطوری درستش کنن که خوشایندم باشه "
جونگکوک سرتکون داد وبعد رفت،فقط اگه میدونست هیونگش تمام مدتی که ویژگی های دلخواه عروسکش رو میگفته نگاهش روی اون بدون غرق خواب روی تخت متمرکز بوده.
یونگی بین خواب وبیداری متوجه شد بدنش گرم تر از همیشه است وانگار به شکمش یه سنگ بستن پس برخلاف میلیش لای چشمهاش رو باز کرد واماده بود فحش بده که با دیدن اتفاقی که داشت میوفتاد کاملا ذهنش خالی شد.
جیمین سرخوشانه روی شکمش نشسته بود ولپهاش رو بادکرده بود:هیونگ!"
یونگی در کمال صداقت پرسید:داری چیکار میکنی جیمینی؟"
پسر مومشکی شونه هاش رو بالا انداخت:سعی میکنم تورو بیدار کنم،دیگه غروبه...خوب نیست ادم غروب بخوابه به علاوه اگر خواب میموندی وعده ی مهم شام رو از دست میدادی...نانا غذا درست کرده وبرای ما که هیچکدوم غذاهای خوشمزه بلد نیستیم غنیمته."
یونگی نیمخیز شد وبا ملایمت اعتراض کرد:میتونستی فقط صدام کنی"
جیمین چشمهاش رو گشاد کرد:فکرمیکنی نکردم؟!هم من هم جونگکوکی بیشتر از بیست دقیقه صدات کردیم وتو فقط بهمون فحش دادی!بعد من فکر کردم شاید اگر اینجوری بشینم روت وقلقلکت بدم ممکنه اثر داشته باشه وظاهرا بدنت از گوشات خیلی تیز تره!"
جیمین با خوشحالی گفت واز روی هیونگش پایین اومد وورجه ورجه کنان از اتاق بیرون رفت.
مرد عکاس برای چند دقیقه به جای خالی اون خیره شد وسعی کرد منطقی باقی بمونه که برای مردی مثل اون خیلی سخ تراز چیزی بود که میشه تصور کرد.
اون درحالی که پتو رو کنارمیزد وبلند میشد پیش خودش غر زد:رویای لعنتی!"
بعد از خوردن شام جیمین اعلام کرد که امشب میخواد پیش هیونگش بخوابه چون روی تخت هیونگ بهتراز همه جا خوابم میبره یونگی میدونست بخشیش حقیقت داره ولی این رو میدونست چه چیزی پس ذهن جیمین میگذره،چیزی که شاید پسر مومشکی خودش هم هنوز نمیدونست.
یونگی مرد باتجربه ای بود،تجربه هایی رو داشت که شاید کمتر ادمی توی تمام عمرش براش اتفاق میوفته واین باعث شده بود اون بتونه مهارت خوندن ذهن ادما رو داشته باشه.
همیشه همینطور بود،از اول اون اخرش رو میدید وبراش خسته کننده میشدن ولی با جیمین اوضاع فرق میکرد،هرچند یونگی بازم میتونست پسر کوچکتر رو بخونه ولی بازم هرگز نمیتونست پیش بینی کنه بعدش چی میشه،هیچوقت نمیتونست دست از غافلگیر شدن برداره واین همه چیز رو براش سخت تر میکرد.
اگر فقط جیمین یه ادم دیگه بود یا شرایطش فرق میکرد...
کاش اصلا جیمین یکی از همون ادمهای خسته کننده بود که یونگی باهاشون مثل گربه های بی سرپناه رفتار میکرد،یکم سرپاشون میکرد وبعد ولشون میکرد تا برن.
اما جیمین اونطوری نبود.
یونگی وقتی به اون بچه میرسید حس میکرد ادم دیگه ایه،چهره ای رو به نمایش میگذاشت که در عمیق ترین لایه های روحش پنهان کرده بود وشاید بجز جیمین فقط به دونفر دیگه نشون داده بود جونگکوک وهیونگش.
یونگی هنوز مطمئن نبود این خوبه یا بد،هم برای خودش هم برای بقیه،بعد از هرچیز لقب اون توی مطبوعات کوه یخی بود واین ابدا یه شوخی نبود والبته هیچ ربطی به چهره ی سردش نداشت،اونا میگفتن اون مثل یه کوه یخی نه دهمش ناپیداست وهیچ معلوم نیست کی وکجا متوجه وجود باقیش زیر اب میشید،یونگی هم دقیقا همونطور بود.
درست وقتی که فکر میکردن اوه این هم همه ی چیزیه که اون قراره ارائه بده اون با حجم عظیمی از ندیده هاشون باهاشون برخورد میکرد ونه...بیشتر این برخوردها خوب نبودن.
ولی استثنا هم وجود داشت مثل اولین باری که جونگکوک رو به دستهای کوچولوش دادن،یا وقتی که هیونگش اون رو اولین بار دراغوش گرفت....یا مثل وقتی که چند شب قبل جیمین در اسیب پذیرترین ومظلومانه ترین حالتش دراغوشش فرو رفته بود واجازه داده بود یونگی ازش مراقبت کنه.
اما مساله این بود که ایا این برخورد ها همونقدر که برای یونگی خوب هستن برای طرف مقابلش هم خوبن؟
یونگی هنوز بعد از تمام این سالها مطمئن نبود اما همونقدر کاری از دستش برمیومد که خدمه وناخدای کشتی تایتانیک در مقابل برخورد با کوه یخ از دستشون برمیومد...عملا هیچی!
ولی ازش ناراحت هم نبود،این به نظر بیشتر شبیه یه چرخه ی طبیعی برای اون بود،اون کوه یخی بود که داشت مسیر خودش رو طی میکرد واگر کسی ازش اسیب میدید واز بین میرفت این تقصیر اون نبود اون فقط هدفش رو دنبال کرده بود!
اون سلانه سلانه به اتاقش رفت وجیمین رو دید که لبهاش رو اویزون کرده:چرا دیر کردی هیونگ؟"
یونگی پلک زد:تو خوبی جیمینی؟"
صادقانه این جیمینی نبود که یونگی باهاش اشنایی داشت،جیمین معمولا غمگین خجالتی وساکت بود اون هیچوقت سوال نمیکرد ومطیع بود ویونگی داشت به این نتیجه میرسید که بچه ی بیچاره ممکنه مبتلا به دوقطبی یا هربیماری روانی دیگه شده باشه..که با توجه به تمام چیزایی که تجربه کرده بود بعید هم نبود!
پسر مومشکی سرش رو پایین انداخت:ببخشید" عکاس از حرفی که زده بود پشیمون شد:نپرسیدم که عذربخوای"
-عجیبه؟"
یونگی اخم کرد:چی؟"
-اینکه اینطوری باشم"
یونگی لبهاش رو خیس کرد:عجیبه...ولی نه از نوع بدش فقط از نوعی که با گذشت زمان بهش عادت میکنی"
جیمین سر تکون داد ولبخند زد:فقط میخواستم امتحانش کنم...به کوکی حسودیم میشه...اون خیلی راحت انجامشون میده وهیچکس طوری رفتار نمیکنه که انگار ازش انتظار نداشته."
یونگی احساس کرد چیزی درونش مچاله میشه،کنار پسر مومشکی نشست:جیمینی...هیچ اشکالی نداره اگه بخوای اینطوری باشی...ولی خودت بودن رو هم فراموش نکن"
جیمین اه کشید:اگه دیگه ندونم خودم چطوریه چی هیونگ؟واقعا من اینجوریم؟یااینطوری شدم؟قراره ادم دیگه ای باشم؟یا..."
عکاس وسط حرف پسرک پرید:هی...خودت رو گیج نکن،فقط کاری که باهاش احساس واقعا خوبی میکنی رو انجام بده،مثل دوربین دست گرفتن میمونه جیمینی...به اون احساسی که با گرفتن دوربین بهت دست میده فکر کن،اون خوشحالی واقعیه،هرچیزی که باعث شد اون احساس رو داشته باشی انجامش بده"
جیمین لحظاتی به عکاس خیره شد وبعد روش رو برگردوند:میرم توی اتاق مهمون بخوابم..."
-جیمینی.."
-خوبم هیونگ قسم میخورم،فقط میخوام یکم فکر کنم"وبعد رفت.
جیمین تمام اون شب فکر کرد،میدونست خیلی زود بعد از اینکه تکلیف همه چیز مشخص بشه باید به خیلی چیزها فکر کنه،به روزهای اینده اش به ادمی که قراره بشه به کارهایی که دوستداره وباید انجام بده به ادمهایی که باید کنار بذاره وادمهایی که باید کنار خودش نگه داره.
صبح روز بعد یونگی با استرس عجیبی بیدار شد،استرس داشتن برای هر ادمی طبیعی بود ولی استرس داشتن بخاطر تصمیم یه بچه؟
این چیزی نبود که مین یونگی بهش عادت داشته باشه.
اونا صبحانه خوردن جونگکوک راهی مدرسه شد واون دونفر رو تنها گذاشت،یونگی تلاش میکرد به پسر مومشکی فضا بده ودهنش رو برای سوال نپرسیدن بسته نگه داره ودر طرف مقابل جیمین ارزو میکرد یونگی ازش چیزی بپرسه تا کلمات راه خودشون رو به بیرون پیدا کنن.
این دست جیمین نبود که لبهاش همیشه به هم چفت میشدن ونمیتونست احساسات ونیاز هاش رو ابراز کنه،اون فقط منتظر مینشست تا یکی بیاد وازش بپرسه که چی میخواد یا چه احساسی داره،جیمین برای رسیدن همچین ادمی سالها صبر میکرد وحتی اگر تا ابد هم کسی نمیومد اون همچنان لبهاش رو چفت هم نگه میداشت مبادا با باز کردنش دیگه کسی بهانه ای برای سراغ گرفتن ازش نداشته باشه.
جیمین خودش رو تحقیر میکرد؟البته!
خودش رو انکار میکرد؟صد درصد!
نیاز به توجه وعشق داشت؟به مقدار زیاد!
پس شاید بپرسید چطور یک نفر میتونه همه ی این نیاز ها ومسائل ناخوشایند رو درون خودش نگهداره وبدون منفجر شدن لبهاش رو چفت هم نگهداره،صادقانه پارک جیمین خودش هم نمیدونست،اون نمیدونست چرا زندانبان وزندان خودشه نمیدونست چرا وقتی هم کلمات مال خودشن هم لب ودهن وهم صدا به یه نفر دیگه نیاز داره تا بهش اجازه بده از اونها استفاده کنه.
جیمین از این لذت میبرد؟
دراکثر مواقع نه،ولی درون خودش جایی که در صادقانه ترین حالت با خودش بود میدونست که این بازی رو با مین یونگی خیلی دوستداره،طوری که مرد عکاس بهش توجه میکرد رو با تمام وجود دوست داشت اما آیا این همون عشقی بود که همیشه درباره اش رویا پردازی میکرد؟
آیا پارک جیمین چهارده ساله اصلا میتونست عاشق شده باشه؟درحالی که هنوز اوایل نوجوونیش بود تقریبا هیچ چیزی تجربه نکرده بود ومین یونگی عکاس اولین کراش تمام زندگیش محسوب میشد؟
این چیزی بود که جیمین احساس میکرد،اون احساس میکرد با تمام وجود عکاس رو دوستداره،نه به عنوان یک پدر نه به عنوان یک برادر یا استاد یا حامی،به عنوان کسی که جیمین با تمام وجود دوستش داشت،دوست داشت باهاش صحبت کنه به فروشگاه وپارک بره باهاش به سفر بره وعکاسی کنه شبها توی اغوشش مچاله بشه وصبح ها لبهاش رو ببوسه واجازه بده اون یه تجربه ی جنسی مناسب ودرست بهش بده.
درواقع جیمین تجربه های جنسی جسته گریخته ای داشت،مثل خیلی از پسرهای ریزه میزه ی دبیرستان های دولتی اونم مورد ازار واذیت های اینچنینی واقع میشد،نه اینکه همه قلدر ها وپسرها گی باشن نه،جیمین میدونست اونا پسرهای ریزه میزه ارو هدف قرار میدن چون اونا دردسرشون به اندازه ی دخترا نبود و درصد کمی احتمال میرفت که کارشون به دفتر وپلیس ختم بشه.
پس اره جیمین مثل باقی مسائل زندگیش دراین مورد هم هیچ تجربه ی درست ودرمونی نداشت که بخواد درست رو از غلط تشخیص بده.
اما اون میدونست چی میخواد!
اون مین یونگی رو میخواست،برای خودش.
فقط منتظر یه اشاره از طرف عکاس بود.
-شاید تو باید بهش بگی یونگز"
یونگی تلفن رو جابه جا کرد وبین شمشاد ها راه رفت:اگر اشتباه باشه چی؟"
-واقعا مین یونگی الان میترسه که اشتباه کنه؟اوه خدا باید اینو به بچه ها بگم"
-بخاطر خدا میتونی فقط برای پنج دقیقه جدی باشی؟"
-باشه باشه...ولی هیونگ واقعا میگم اون ممکنه منتظر باشه تو ازش بپرسی"
-اگر نباشه چی؟فاک من واقعا درگیر یه بچه شدم"
-اون هر بچه ای نیست هیونگ...فکر نمیکنم با همچین زندگی ای کسی بتونه بچه بمونه به علاوه چه اشکالی داره که درگیرش شده باشی؟"
-اون فقط چهارده سالشه...من چی ام؟یه پدوفیل؟"
-هیونگ توکه قصد نداری همین الان باهاش بری توی تخت تو فقط بهش علاقه مند شدی"
-خب چی میشه اگر این فقط دلسوزی باشه؟"
-تو درباره ی منم همینو گفتی "
-و الان ببین چی شدی"
-من عاشق چیزی ام که هستم،بدون تو توی زندگیم من شاید الان مرده بودم یا توی یه تیمارستانی چیزی بستری بودم وهرروز بجای غذاهای خوشمزه یه مشت قرص توی حلقم فرو میکردم به علاوه چیزی که ما داشتیم قشنگ بود هیونگ،به زمان ومکان خودش قشنگ بود،هرچیز قشنگی لازم نیست تا ابد دووم بیاره."
یونگی لبخند زد:حرفهای خودم روبه خودم تحویل میدی؟"
-فقط دارم ثابت میکنم چه شاگرد خوبی هستم همین"
-درسته تو شاگرد خوبی هستی و حق باتوئه"
-ازش لذت ببر هیونگ اینطوری قشنگ میشه وحتی اگر در انتها خراب بشه بازهم براتون قشنگ میمونه "
-ممنون"
عکاس گوشی رو قطع کردوبه طرف ساختمون حرکت کرد.
جیمین روبه روی تلویزیون نشسته بود اما یک ذره هم متوجه برنامه ای که داشت پخش میشد نبود،توی ذهن خودش غرق شده بود و به همه ی چیزهایی که باهاش مواجه بود فکر میکرد
-جیمینی"
اه-اوه جیمین با خودش فکر کرد وگردنش به سمت مرد عکاس کج شد:اتفاقی افتاده هیونگ؟"
یونگی کنارش نشست:برای یکم فکر کردن زمان کافی داشتی؟"
جیمین میدونست این مکالمه میرسه واحساسی امیخته از ترس وشادی داشت به ارومی سرش رو تکون داد تا عکاس متوجه تاییدش بشه:پس الان باید بدونی چی میخوای وچی رو نه"
جیمین لبهاش رو خیس کرد وسعی کرد حداقل یکم از توی صورت وچشمهای عکاس متوجه جهتی که مکالمه اشون به اون سمت میرفت بشه،مرد عکاس اروم وجدی بود چشمهای قهوه ای تیره اش احساس امنیت رو ساطع میکرد وجیمین احساس خوبی به چیزی که میخواست بگه پیدا کرد:هیونگ...من....من واقعا نمیدونم تو برام چی قراره باشی،منظورم اینه که تو برای من پدر برادر یا استاد نیستی نمیدونم چی میتونی بشی ولی من برام اهمیتی نداره تا زمانی که تورو توی زندگیم داشته باشم تو میتونی هرچی که خودت میخوای باشی پس...پس لطفا بعداز تمام این قضایا اجازه بده کنارت بمونم "
یونگی لبخند زد:و خیلی کیوتی وهمیشه هم الکی نگرانی اینو میدونستی؟"
جیمین لبخند زد وگوش هاش قرمز شد،یونگی نفس عمیقی کشید:هرچی خودم بخوام میتونم باشم ها؟"
جیمین با تکون دادن سرش موافقتش رو اعلام کرد یونگی سر تکون داد:خوبه وبا خم شد به جلو بوسه ی کوتاهی روی لبهای صورتی جیمین گذاشت.
پسر مومشکی با شوک به عکاس نگاه کرد وبعد خندید وگوشهاش حتی بیشتر از قبل قرمز شد یونگی با انگشت گونه ی پسر کوچکتر رو نوازش کرد:من قراره هیونگی باشم که بهت سورپرایز های ویژه میده چیزایی رو بهت میده که هیچکس دیگه حق نداره بهت بده هیونگی که در بدترین شرایط میتونی صداش بزنی هیونگی که قراره دلتنگش بشی وقتی اونجا نباشم"
مرد عکاس بعد از گفتن این حرف به سمت اشپزخونه رفت:غذای دریایی دوستداری؟"
جیمین با ذوق زدگی به لبهاش دست کشید وبزرگترین لبخندش رو روی لبهاش نشوند:من هرچیزی که هیونگ درست کنه دوستدارم"
درطرف دیگه از شهر دوتا پسر دانش اموز با ازمون هاشون سرو کله میزدن،جونگکوک خودش ور کش وقوس داد وبا بیچارگی به کتابش خیره شد:از درس خوندن متنفرم!"
وی کتابش رو ورق زد:برای کسی که از درس خوندن متنفره کارت زیادی خوبه بچه"
-چرا همیشه منو بچه صدا میکنی؟"
-چون ازت بزرگترم؟!"
-فقط دوسال....با دوسال بزرگتر بودن نمیتونی ادعا کنی خیلی بزرگتری!به علاوه اینطوری شبیه داداشم میشی واین واقعا ناراحت کننده میشه"
وی اه کشید:باشه...بانی رو ترجیح میدی؟"
جونگکوک بینیش رو چین داد:تو خیلی بدجنسی هیونگ،من هرکسی اینطوری صدام بزنه ارو میکشم ولی اشکالی نداره تو اینجوری صدام کنی چون کیوتی من میبخشمت"
وی پلک زد:من...کیوتم؟"
جونگکوک خندید وسرتکون داد:اره هستی به خودت نگاه کن همه چیت بی نقصه وخوشتیپم هستی وقتی درس میخونی کاملا کیوت میشی اگر حرفم رو باور نمیکنی میتونی از دخترای دبیرستانی که دوستدارن باهات قرار بذارن بپرسی"
وی نیشخند زد:اینجوری که تو میگی اونا تنها کسایی نیستن که میخوان با من قرار بذارن"
جونگکوک نگاهش رو به صفحه ی کتاب دوخت:منظورت چیه؟"
-توام میخوای با من قرار بذاری؟به نظر میاد خیلی به من دقت میکنی"
-تو هیچ وقت قرار نیست از این جوک تکراری دست برداری هیونگ؟"
-نه"
جونگکوک اه کشید:امیدوارم حداقل تابستون خوب پیش بره چون این تنها راهیه که باعث میشه اینهمه درس خوندن بیارزه"
وی درحالی که متفکرانه به نیمرخ پسر کوچکتر نگاه کرد:میشه کوکی...حتما میشه!"
جونگکوک بعد از درس خوندن یکراست به خونه برگشت،اون عاشق خونه بود،شاید این چیزی بود که باقی نوجوون هادرک نمیکردن،برای خیلی از همکلاسی هاش خونه یه جهنم کامل بود جایی که اونا نمیتونستن جایگاه خودشون رو توش پیدا کنن بعضیاشون حق داشتن که اینطور فکر کنن مثل جیمین وبعضی ها هم نه اما در هرحال جونگکوک اینطوری نبود ون عاشق خونه بود...اونجا ادمهایی وجود داشتن که جونگکوک از کنارشون بودن احساس خوبی داشت ودر راس اونها هیونگش قرار داشت.
یونگی برا جونگکوک جایگاه خیلی بزرگی داشت تمام زندگیش یونگی کسی بود که از مراقبت وحمایت کرده بود بهش عشق وامنیت داده بود وهرگز اون رو دور ننداخته بود درحالی که میتونست بعد از مرگ والدینشون میتونست جونگکوک رو رها کنه،هیچکس سرزنشش نمیکرد بعد از همه ی اینا اون یه پسر بچه ی ده ساله بود وهیچکس قرار نبود بخاطر مراقبت نکردن از یه بچه ی دوساله مورد مواخذه قرارش بده اما یونگی دونسنگش رو رها نکرد توی یتیم خونه مراقبش بود همیشه براش مهم بود اون غذا ولباس کافی داشته باشه وکسی بهش زور نگه وقتی بچه های دیگه غذای جونگکوک رو میدزدیدن یونگی غذای خودش رو بهش میداد وقتی بخاطر نژاد متفاوتشون مسخره اشون میکردن یونگی دلداریش میداد ومیگفت یروز برمیگردن به کشور خودشون واز چیزای خوبی که درانتظارشون بود تعریف میکرد،حتی وقتی والدینی پیدا شدن که جونگکوک رو به سرپرستی بگیرن یونگی بدون اینکه خم به ابرو بیاره اون رو اماده کرد تا بره هرچند این جونگکوک بود که از دوری هیونگ عزیزش به شدت مریض شد وناچار شدن برش گردونن.
توی تمام زندگیش جونگکوک بهتر از هرکسی میدونست که یونگی چه قهرمان بزرگیه،جونگکوک میدونست این اسون نیست با وجود خواسته نشدن وپس زده شدن بتونی به یکی احساس خواسته ودوست داشته شدن رو بدی.
وجونگکوک بخاطر همه ی اون لحظات عاشق هیونگش بود.
YOU ARE READING
Trust
Horrorپارک جیمین چهارده ساله دیوونه ی عکاسی دارکه و موفق میشه با کاراش اسطوره اش مین یونگی رو تحت تاثیر قرار بده و شاگردش بشه توی این راه اون ادمهای جدیدی رو ملاقات میکنه و احساس میکنه خوشحاله ولی این واقعا همه ی اون چیزیه که جیمین قراره باهاش رو به رو بش...