"moonlight_mysaver"

846 144 6
                                    

همونطور که جین توی اغوشش بود سوار اسبش شد و نگران به پادشاه و جیمین خیره شد.
پادشاهی که حالا غرق در خون شده بود و همچنان به ضرباتش ادامه میداد.

تعداد افراد بیشتر و بیشتر میشد ، این باعث نگرانی زیادش میشد.
پادشاه از بین جمعیت تقریبا ده نفری داد زد:"برو و نیرو بیار "

با این حرف پادشاه سریع تاخت ، باید مطمعن میشد به موقعه افراد زیادی و میبره کمک پادشاه.
نمیدونست نگران کدوم باشه... خودش... پادشاه... جین... یا نه نگران جیمین باشه!

انقدر این افکار مثل یک خوره به جونش افتاده بودند که نفهمید کی رسیدند.
دادی زد که باعث شد چند نفری سمتش بیان.

"جین و ببرید و درمانش کنید... پادشاه توی خطره... باید بریم کمکشون"

با گرفتن جین سریع رفتن تا بقیه ی سربازارو خبر کنند.
نامجون نگاهش به اطرافش بود که با دیدن شاهزاده جونگ گفت:"شاهزاده!... "

کوک سراغش رفت و با چشمای شفاف شده اش گفت؛ "گفتی... پادشاه توی خطره؟.... منظورت چی بود؟... جیمین... اون کجاست؟ "

لعنتی وقت اینو نداشت تا بهش همچیو بگه.
یکدفعه تهیونگ با دیدن کوک سراغشون اومد و گفت:"اینجا چخبره؟ "

نامجون با لحن التماس گرانه روبه تهیونگ گفت؛ "لطفا شاهزاده کوک رو ببرید به اتاقشون "
با این حرف نامجون یکی از ابرو هاش بالا پرید و با لحن مشکوکی گفت:"باشه"

و جونگکوکی که داشت گریه میکرد و به اتاقش برد.
نامجون داشت با چشماش اون دوتارو بدرقه میکرد که یکدفعه کسی گفت؛ "سربازرس کیم... همه اماده ان "

نامجون سریع گفت بریم و باهم سمت ان جنگل ،یورش بردن.
طولی نکشید که رسیدند و همه حمله کرد... پادشاه زخمی شد بود و جیمین هنوز توی خواب عمیقش بود.

"سریع پادشاه و بلند کنید "

اطاعتی کردند و با بلند کردن پادشاه اونو روی اسبی گذاشتن و با یکی از افراد سمت قصر رفت.
خودش جیمین و بلند کرد و با گذاشتنش روی اسب یکی دیگه از سربازا گفت:"خوب مراقبش باش... یکی دیگه از سربازا هم همراهت میاد... مطمعن باش سلامت میرسی قصر "

سرباز اطاعتی کرد و سریع حرکت کرد.
نامجون مشغول کشتار بقیه شد... باید تقاص کارشونو پس میدادند.

**********
لای چشماشو به سختی باز کرد، کجا بود؟
کمی پلک زد... قصر بود!

خواست از جاش بلند بشه که کسی مانعش شد.
طبیب سلطنتی که به ارومی داشت میگفت بخوابه و استراحت کنه.

"جیمین... حالش چطوره؟ "

طبیب که هنوز در حال درمان بود گفت:"اون پسر... هنوز بهوش نیومده! "
یونگی چشماش بزرگ شده و گفت:"چی؟... یعنی... "
طبیب با صدای گرمش گفت:"اروم باشید پادشاه... اون کمی شوک بهش وارد شده فکنم یه روزی اون خواب براش خوب باشه! "

اما هنوز اخمای یونگی باز نشده بود.
اون نگران حالش بود و مهم تر از همه باید زود میفهمید کار کدوم عوضی بوده!

با سوزنی که توی پوستش فرو رفت اخمش بیشتر شد.
از چی دلگیر بود؟ چی میخواست؟

زیادی این روزا همچی براش بی معنا شده بود.
با رفتن طبیب از جاش بلند شد.
با اطراف نگاه کرد.
کجای کارو اشتباه رفته بود؟ نکنه همش اشتباه بود؟
در اصل باید جیمین و ازاد میگذاشت... باید همون لحظه که فهمید پسره میزاشت تا بره!

حالا چی شده بود؟ .... فقط داشتن بهم اسیب میزدن.
با در اوردن انگشتری که خیلی وقت پیش میخواست بهش بده، بهش نگاهی کرد.

انگار اون انگشتر فقط و فقط مناسب اون بود.... دستای ظریف و کوچکش... میتونست به خوبی اون انگشتر و توی دستش نشون بده.

عصبی انگشتر و پرت کرد روی زمین و لعنتی فرستاد.
این بغض کی قرار بود ولش کنه؟
این کشمکش هایی که با خودش داشت چی؟... اونا کی قرار بودن تموم شن؟
انگشتر کجا بود؟

مطمعن بود جلوی چشماش بود، ولی الان...
بیخیال دوباره توی جاش دراز کشیده و خواست کمی استراحت کنه.
اما با این افکارات اصلا نمیشد.
با صدای مشاورش که گفت برادرش اومده، متعجب سر جاش نشست.

اجازه رو صادر کرد و جونگ وارد شد.
تعظیمی کرد و روبه روی یونگی نشست.
دستاشو گرفت و گفت؛ "هیونگ نیم.... اینجا چخبره؟ چرا حال هیچکس خوب نیست؟ تو و جیمین .... "

یونگی دستشو روی لبای کوک گذاشت و گفت:"چیزی نگو کوک... قراره همه چی مثل اولش بشه، نه جیمینی باشه و نه این پادشاه دلرحم! ... بزار حال همه خوب شه قول میدم همچی مثل اولش بشه "

جونگ دستشو از توی دستای یونگی بیرون اورد و گفت:"اگه من نخوام چی؟... هیونگ نیم من این تغییر و دوست دارم! "

یونگی عصبی مشتی به میزش کوبوند و گفت:"کوک.. نزار یادم بره تو برادرمی!"
جونگ اخماش توی هم رفت و با لبای لرزون از جاش بلند شد.
بیرون رفت...

قلبشو شکسته بود؟ صدرصد!
اما اینکار به نفع همشون بود... صدمه ی زیادی به کسی نمیرسید.

**********
تمام بدنش درد میکرد و حتی این دراز کشیدن هم براش عذاب بود.
سعی کرد چشماشو باز کنه اما انگار قدرت اینم از دست داده بود!

به سختی انگشتاشو تکون داد، مثل اینکه نامجون کنارش بود چون سریع اسمشو پشت سر هم صدا میکرد.
بعد از مدتی بالاخره تونست چشماشو باز کنه.

نامجون خوشحال گفت:"جین... حالت خوبه؟ "
اما جین فقط تونست با پلک زدنش بهش بگه که خوبه.
نامجون هنوز نگران بود.

کمی توی جاش تکون خورد و بیشتر بهش نزدیک شد.

"جینم.... بلند شو... از میتونی "
با این حرف نامجون کمی قوت گرفت.
کمی بهش قدرت داد که بلند بشه... بتونه کاری بکنه.
نامجون دستشو گرفت و مشتاق بهش نگاه کرد.
نگاه‍ی که پراز امیدواریه!

جین با کلی درد تونست از جاش بلند بشه و دادی بزنه.
نامجون از خوشحالی جینو در اغوش گرفت و زمزمه وارانه بهش میگفت:"دوست دارم "

*****
سلام لاویا❤
لاویا نظرتون راجب این پارت چی بود؟
لاویا حتما ووت و کامنت یادتون نره❤

moonlight🌙S1Where stories live. Discover now