دیگه نمیتونست نگاه های هرزه ی مردهارو روش ببینه و از طرفیم نمیتونست کاری کنه.
مردی که کنارش نشسته بود با حالت کشداری گفت:"این مرد، زیادی زیباست... ای کاش میشد طعم اون تنشو بچشم! "یونگی عصبی کاسه ی مشروبشو تو سر مرد کوبوند و گفت:"انقدر مزخرف نگو... اون یه مرده! "
مرد خنده ی مستانه ای کردو گفت:"خب که چی؟... از زیبایی هوس انگیزش کم میکنه؟ "
یونگی پوزخندی زدو دیگه نمیخواست با این مرد بی عقل حرف بزنه.
هوسوک کنارش نشست و با کاسه ایی که دستش بود گفت:"پسر عمو میخوای با من بنوشی؟ "یونگی نگاهی بهش کردو با سر قبولش کرد و وقتی هوسوک کنارش قرار گرفت گفت:"چیزی ناراحتت کرده؟ "
یونگی که تمام اون کاسه رو سر کشید گفت:"اره... و الانم میخوام بهش درس حسابی بهش بدم! "ابرو های هوسوک بالا پرید و دراخر کنجکاو در حال پیدا کردن شخصی بود که یونگی و ناراحت کرده بود که چشمش به جیمین خورد.
متعجب سمت یونگی برگشت و گفت:"جیمین؟... چیکار میخوای بکنی؟ "
یونگی از جاش بلند شدو با صدای بلند گفت:"میخوام این مهمونیو خاص ترش کنم... چطوره سر این رقصنده ی ماهرمون شرط ببندیم؟! "
همه با شوق و هیجان قبول کردن و در اخر تخته رو اماده کردن تا بازی کنن.
جیمین که شوک زده سر جاش نفس نفس میزد، توی سرش یه جمله میچرخید:"اون چه غلطی کرد؟ "
اما میخواست به خودش دلداری بده که یونگی میخواد برنده شه و جیمین و به کسی نده اما واقعا یونگی می خواست همچین کاری بکنه؟
اشک شروع به جوش خوردن توی چشماش کردن ، اما یکم زود نبود برای اشک ریختن؟... ته دلش یونگی و تشویق میکرد تا برنده بشه.... اما یونگی اگه نمیخواست جیمین و به کسی بده چرا باید یه همچین بازیه ی مزخرفی سر یه شب بودن با جیمین و راه بندازه؟... پس درست فکر کرده بود!.. یونگی از قصد می خواست ببازه تا جیمین یه شب و با یکی از این مردا سر کنه!دیگه طاقت نیورد و با اشکای سرازیر شدش هق میزد و بخاطر سردی هوا خودشو بغل کرده بود.
هوسوک که متوجه ی جیمین شد عصبی روبه یونگی گفت:"معلوم هست چیکار میکنی؟... قراره باهاشون بازی کنی و اگ به نصفشون باختی چی؟ "یونگی سرشو بالا اوردو گفت:"رو اونوقت باید هرشبی که داره با اونایی که من بهشون باختم باشه!"
اخر حرفش خنده ای کرد و باعث خشم بیشتر هوسوک شدو از طرفی گفت:"و اگه ببری؟ "
یونگی خسته و کلافه دوباره سرشو بالا اورد و گفت:"اونوخت اون مال منه!... تمام شباش "
هوسوک به ظاهر دیگه چیزی نگفت اما زیرلب زمزمه کرد:"پس سعی کن ببری! "
یونگی که تا اینجا تونسته بود بیست نفرو ببره چشمش به مردی افتاد که قراره باهاش بازی کنه!... اون یکی از بهترین تاجرای چین و کره بود پس یجور جاسوس میشد... نیش خندی زدو زیرلب زمزمه کرد:"خب اماده شو جیمینا "
YOU ARE READING
moonlight🌙S1
Fanfictionمین یونگی در امپراطوری"مین" پادشاه ایی مستبد و خونخواه که تمام مردمانش ازش وحشت دارند و ناراضین!...اما یه روز دستور میده تا تمام هرزه های گیسانگ خونه ی معروف اونجارو جمع کنن و به قصر ببرن و حالا چی میشه بیین این ها کسی باشه که سرنوشت پادشاه و عوض کن...