⥼᯽︎» !پارت نه : توطئه بزرگتر از‌ این حرفاست «᯽︎⥽

405 139 393
                                    


༺⚔༻

پرچم قرمزی که روی بلندترین بخش قلعه نصب شده بود خبر فوت پادشاه رو به بقیه مردم هم رسونده بود.

هری از جایی که بود به رقص پرچم توی باد نگاه می کرد. پیش خودش فکر می کرد که شاهزاده الان توی چه وضعیتیه...
میتونست حال و روزش و درک کنه با این تفاوت که هری نمیدونست که پدر و مادرش هنوز زندند یا نه!

بعد از دعوای زک و شاهزاده، سایمون و پسرش کمتر کتکش می زدند ولی به این معنی نبود که کاری به کارش نداشته باشند. هنوزم دست از سرش برنداشته بودند ولی با این حال، هری هر روز به خاطرش از شاهزاده ممنون بود چون اگه اون نبود احتمالاً الان هری‌ای هم در کار نبود.

امروز مراسم خاکسپاری پادشاه بود. هری امیدوار بود که بتونه با اونا به قصر بره و یک بار دیگه شاهزاده رو شاید برای آخرین بار ملاقات کنه!
چون بعد از مراسم شاهزاده دیگه شاهزاده‌ی کشور نبود که با احتمال یک در هزار، بتونه بطور اتفاقی اونو ببینه و باهاش حرف بزنه.
شاهزاده پادشاه میشد و انقدر کارها و مشغله های بزرگتری جلوی راهش قرار می گرفتند که هری رو فراموش می کرد.
هرچند هری همین الان هم همچین فکری رو می‌کرد.
زانوهاش رو توی بغلش جمع کرده بود و اجازه داده بود باد، صورت و موهاش رو نوازش کنه.
با صدای خش خشی از پشت سرش چشم هاش رو باز کرد و به عقب نگاه کرد ولی چیزی نبود. حتما صدای باد بود که بین برگ‌های خشک پیچیده بود.
از جاش بلند شد تا به سراغ کاراش بره قبل از اینکه زک یا سایمون دوباره ببیننش و حتی برای استراحتش هم اونو تنبیه کنند!

این چند روز عادتش شده بود!
صبح قبل از آفتاب بیدار می شد و کارهاش رو شروع می کرد و توی زمان اضافی‌ای که برای خودش درست کرده بود تمرین می‌کرد.
هری مربی نداشت ولی سعی می کرد که آمادگی جسمانی خودش رو با دویدن و یا ضربه زدن بالا ببره تا بتونه توی آزمون موفق باشه.
ولی خبر نداشته که سرنوشت بهش اجازه نمیداد که راحت به آرزوهاش برسه!

༺⚔༻

چندمایل دورتر در قصر، امروز روزی بود که تیم بازپرسی به قصر می رسید و پاول دیگه فرصتی براش باقی نمونده بود.

روزی که شاهزاده دستور داده بود تا پاول رو توی اتاق جدا نگهداری کنن، یکی از نگهبانای مورد اعتماد خودش رو مسئول مراقبت از اتاق پاول کرده بود تا به محض اینکه خبر جدیدی به دست اورد بهش خبر بده.

بعد از رسیدن تیم تحقیقات و بازپرسی اضطراب و نگرانی همه چندین برابر شده بود.
در حالی که بازپرس‌ها بعد از چند ساعت هنوز در حال بازجویی از کارکنان بودند، چند نفر از اعضای تیم تحقیقات به سرعت وارد اتاق شدند.
یکی از اعضا چیزی رو توی گوش بازپرس اصلی گفت.
برای لحظه‌ای همه جارو سکوت کر کننده‌ای فرا گرفت!
بازپرس سریع از اتاق بیرون رفت و بعد از چک کردن چیزهایی که تیم تحقیقاتی با خودشون اورده بودند، به سرعت وارد اتاق پاول شد.
پاول که به نوشتن نامه‌ای مشغول بود با ورود ناگهانی اونا از جا پرید و بهشون نگاه کرد :

𝑺𝑨𝑽𝑬 𝑴𝑬 ~[𝐋.𝐒].[𝒁𝒊𝒂𝒎]࿐Where stories live. Discover now