༺⚔༻
اومدم زویی/ زری هارتتونو به آتیش بکشم و برم💚💛💙
ستاره اون پایینم انگشت کنین پلیز.༺⚔༻
بعد از بیرون رفتن لویی، جفری نگاهی به هری انداخت که با گونه های گل انداخته و صورتی توی خودش جمع شده بود، چشمهاش کف چوبی کلبه رو هدف قرار داده بودند. جف نگاه گذرایی به کلبه انداخت و سپس قدم هاش رو به سمت اون پسر سوق داد.
هری اما هنوز غرق در افکار خودش بود... باور اینکه شاهزاده هم از هری خوشش میومد براش ممکن نبود! حس میکرد هنوز توی رویای شیرینی که دیشب تجربه کرده گیر افتاده و اینها همش توهم های ذهنشه که در اثر بیماری و ضعفش بخاطر زخمی شدن پاش بهشون دچار شده!
ولی اگه این یه بیماری یا توهمه،کی گفته که هری بابتش نارحت بود؟ اون بچه حاضر بود تا ابد توی این توهم شیرین بمونه...
"و تو شیرین ترین واقعیتی بودی که تا حالا تجربه کردم!"
پیچیدن دوباره ی این صدا توی گوشش باعث شد هری به خودش بیاد. مالک این صدا که بر حسب اتفاق مالک قلب بی قرار هری هم بود، پرنس ویلیام، مستقیما بهش گفته بود که هیچ کدوم از اینها خواب و یا توهم نیست! پس چرا هری فکر میکرد که توهمه؟! اگه شاهزاده این رو میخواد چرا ذهن هری باید مخالفت کنه؟
"+خب، هری... اوضاع پات چطوره؟"
هری که با صدای جفری از دنیای افکارش بیرون کشیده شده بود، باگیجی نگاهش روبه جفری داد. چندثانیه طول کشید تا بخش تکلم مغزش فرمان حرف زدن رو بهش بدن.
"-آمم...خوبم؟ فک کنم!"
جفری ابرویی بالا انداخت و نگاه مشکوکی تحویل هری داد.
"+حتما همینطوره! بهرحال... نیازه که کمی باهم حرف بزنیم."
"- درباره ی چی؟"
"+ تو."
هری با تعجب کمی تکرار کرد:
"-من؟!"جفری جواب داد:
"+ بله تو... زین یه چیزایی بهم گفته ولی اگه قراره با ما همراه بشی فکر میکنم باید بیشتر از این حرفها هم دیگه رو بشناسیم؛ درسته؟"
هری با استرس آب دهانش رو قورت داد و البته که از چشم جفری دور نموند! لبهاش رو خیس کرد و رو به جفری گفت:
"- امم... خب.. چی میخواین بدونین؟"
"+ هر چیزی درباره ی خودت، خونوادت و جایی که بزرگ شدی... همونطور که گفتم یه چیزایی ازت میدونم ولی فکر میکنم بهتر باشه از زبون خودت بشنوم. درضمن هیچ کس اینجا اسم کاملت رو نمیدونه."
هری به وضوح مضطرب شده بود.حس میکرد دهانش خشک شده و گلوش میسوزه. جفری که متوجه حال بد هری شده بود سعی کرد تا هری رو آروم کنه. کمی جلو تر رفت و دستش رو روی زانوی هری گذاشت.
فشار کمی بهش وارد کرد وادامه داد:
YOU ARE READING
𝑺𝑨𝑽𝑬 𝑴𝑬 ~[𝐋.𝐒].[𝒁𝒊𝒂𝒎]࿐
Fanfiction[on going...] «فرقی نداره چندبار گم بشی هری! من هربار میام و نجاتت میدم...» پرنس لویی ویلیام تاملینسون، شاهزاده و جانشین یکی از هفت قلمرو و هری فقط یه خدمتکار سادهست... ولی چی میشه اگه یه روز دیگه اوضاع مثل سابق نباشه؟! چی میشه اگه داستانی که از بق...