•|𝐏𝐚𝐫𝐭:4 [𝐋𝐚𝐬𝐭 𝐏𝐚𝐫𝐭]|•

2.2K 257 34
                                    


*این پارت اسمات داره*

با کابوسی که دید هراسون از جا پرید،
نمیدونست ساعت چنده و برای چند ثانیه هم که شده اصلا درکی از مکانی که توش بود نداشت.
درد نسبتا ضعیفی توی سرش پیچید و برای همین هم دستش رو سمت پیشونیش برد، اونموقع بود که سر انگشت هاش پارچه ی زبر گازاستریل روی زخمش رو لمس کردن.

کم کم داشت یادش میومد چه اتفاقی افتاده،
اول مسابقه بود و تلاش کیو برای خلاص شدن از دستش و بعد هم از جونگکوک خواست به متل کوچیکی که خارج از شهر بود برسوندش.
یادش میومد که جونگوک یه اتاق دو نفره گرفت و قبول نکرد تنهاش بزاره.
وقتی وارد اتاقشون شده بودن جونگکوک زخمش رو پانسمان کرد و بعد از خوروندن دو تا مسکن بهش تنهاش گذاشت تا یکم بخوابه و انگار مسکن ها خیلی زود کار خودشون رو کردن چون بعد از مدت کوتاهی بدون این که خودش متوجه بشه توی خواب عمیقی فرو رفت.

حالا که منگ بودنش از بین رفته بود چند بار پلک زد تا خواب از سرش بگذره و سرش رو چرخوند تا جونگکوک رو پیدا کنه و برخلاف انتظارش با حرکت دادن سرش درد شدیدی رو حس نکرد.
جونگکوک رو دید که روی صندلی تکی کنار پنجره اتاق نشسته بود و بیرون رو نگاه می کرد اما فهمیدنش برای تهیونگ سخت نبود که در واقع پسر غرق افکارشه.
نیم خیز شد و با تکیه زدن به تاج تخت با لحن نرمی لب زد،

"هنوز بیداری؟ "

جونگکوک که انتظار شنیدن صدای تهیونگ رو نداشت و یه جورایی تو دنیای خودش غرق شده بود کمی از جا پرید و با چشم های درشت شده سرش رو چرخوند تا از پشت شونه اش تهیونگ رو ببینه که با موهای بهم ریخته روی تخت نشسته بود.
نگاهی به ساعت دیواری بالای سر تهیونگ انداخت و با دیدن ساعت نفسش رو بیرون داد.

" بالاخره بیدار شدی؟ "

بعد از ثانیه ای مکث پرسید و با بلند شدن از روی صندلی اتاق سمت تخت قدم برداشت.

"زخمت اذیت میکنه؟ "

تهیونگ سرش رو به چپ و راست تکون داد و لبخندی زد،

"من خوبم، چرا نخوابیدی؟ "

جونگکوک به حرف تهیونگ توجهی نکرد و جلو اومد تا زخم رو چک کنه ولی وقتی دید خونریزی نداشته همونجا لبه ی تخت نشست و جواب داد،

" یکم خوابیدم ولی تو انگار از هوش رفته بودی. "

کمی چشم هاش درشت شد اما چیزی نگفت و سرش رو پایین انداخت . هنوز هم نمیدونست ساعت چنده و چقدر خوابیده ولی از جونگکوک بخاطر مسکن ها ممنون بود چون با اثر اون ها و مقداری خواب الان درد چندانی نداشت ، به اندازه ای که میتونست به راحتی نادیده اش بگیره.

"متاسفم که وارد اون بازی کردمت، "

تهیونگ زیر لب گفت و نفسش رو بیرون داد. وقتی به این فکر میکرد که یه ادم که هیچ ربطی به هیچی نداره ممکن بود امشب جونش رو بخاطر اون از دست بده، عذاب وجدان کل وجودش رو پر می کرد.
مخصوصا حالا که کمی به اون پسر لجباز نزدیک شده بود و میشناختش عذاب وجدان رو شدیدتر حس میکرد.

Drift🏎️[VKook]✓Where stories live. Discover now