مات

3.1K 105 1
                                    

#پارت_۳
#ملایم
اگر هنوز در روسیه بود احتمالا بزورِ ساعت میفهمید که صبح شده است و صد در صد شوقی برای شروع نداشت. اما حالا همه چیز فرق کرده است، اون این تفاوت را دوست داشت. حالا صبح شده است، انگار صبح های قبلی هیچگاه واقعی نبوده‌اند. افتاب تمام بدنش را گرم کرده بود از جایش بلند شد و در ایینه خودش را نگاه کرد. خیلی وقت بود که به خوبی مقابل ایینه نه‌‌ایستاده بود. همیشه در حال رفتن بود و نیم نگاهی هنگام راه رفتن به خودش می انداخت.
موهاش انگاری چیزی شده بودند که سالها برایش انتظار میکشید و جلوی ایینه انها را برانداز میکرد.حالا بعد از مدت ها موهایش بدون توجهش بلند شده بودند و روی بدنش در حال خزیدن بودند.
دیگر وقت رفتن بود. همان لباس های دیروز را پوشید، فکر نمیکرد خیلی مهم باشد که لباس‌اش چی هست. پس از خانه بیرون زد و دوباره نگاهش به بار افتاد. یکی از شب ها حتما باید امتحانش میکرد بهرحال لاینت هم انجا بود پس خیلی هم تنها بنظر نمیومد. میومد؟
حدودا بعد از نیم ساعت از اتوبوس پیاده شد و بقیه راه را با قدم زدن طی کرد. هنوز هم دوست داشت اطرافش را بیشتر ببیند. از کنار مردم رد شود و باز هم در کوچه ها صدای بوسه های فرانسوی را بشنود.
صدای زنگوله این خبر را به نیکل میداد که مورگان امده. پس زودتر میتوانست اورا به لونا نشان دهد. چه هیجان انگیز‌‌.
خوب به اتاقک مغازه نگاه کرد و نگاهش روی نیکول و زنی افتاد که کنارش است. احتمالا لانا بود یا شایدم لونا. اسمش را خوب بخاطر نداشت ولی مطمئن بود یکی از این ها بود.
زن جالبی بود دستانش از تتو های رز ابی پر بودند و بر روی قفسه سینه تا زیر گلویش تبدیل به رز های قرمز میشدند. لباسش تنها اجازه دیدن رز هارا به او میداد.
_هی مورگان حالت چطوره فکر نمیکردم به این زودی بخوای کارت رو شروع کنی.
نیکل با شوخ طبعی ادامه داد:" و ایشون هم لونا، همونی که گفته بودم قراره همکارت باشه."
مورگان یادش امد:" هی نیکل خوبی، درسته لونای  عزیزت."
تیکه ی اخر جمله اش را با تاکید بیان کرد.
لونا که از شنیدن حرف او ذوق زده شده بود با لبخندی که چال گونه‌اش را نمایان میکرد بلند شد و مورگان را در اغوش کشید.
_ سلام عزیزم از اشناییت خوشبختم.
_من هم همینطور لونا.
بعد از انکه با لبخند به یکدیگر نگاه کردند به سمت اتاق رفتند. مورگان مشغول دراوردن کتش بود که با سوال لونا به اون نگاه کرد:" عزیزم تو هیچ تتوی نداری؟ چه جالب تتو ارتیستی ندیده بودم که علاقه ای به داشتنِ تتو نداشته باشه. همونجوری که نیکل گفت تو منحصر به فردی!"
مورگان دوباره لبخندش ناخداگاه بوجود امد.
_ اینطور نیست که نداشته باشم اما زیادی کوچیکه و قابل دیدن نیست شاید اگر لخت باشم بتونی ببینیش.
چشمکی به لونا زد و دستکش هایش را پوشید.
طرح هایی که روی میز بود نشان میداد که تتو های سفارشی امروز انتخاب شده‌اند.باید از لونا میپرسید.
_ کی قراره کار رو شروع کنم؟
_ ااا احتما تا چند دقیقه دیگه میادش مدل تتوش هم همیناس که روی میزه.
همانطور که حدس زده بود.
بعد از پنج دقیقه کسی در را باز کرد و وارد شد.
به چشم مورگان چقدر عجیب دیده میشد. دختر بود؟ درسته؟ مورگان دیگر داشت با خودش حرف میزد.
لونا به سمتش رفت و با صمیمیت اورا در اغوش کشید و بعد با لبخند به او خیره شد:"شارلوت نمیدونی چقدر از دیدنت خوشحالم سری قبلی که اومدی نیکل گفت که چقدر ناراحت شدی که نبودم. سرماخوردگی بدی داشتم میترسیدم بیام و کارو خراب کنم."
حالا اون فرد عجیبی که شارلوت نام داشت با خنده سرش را تکون داد و به لونا گفت:" مشکلی نیست بیشتر مراقب خودت باش. سری قبل به نیکل گفته بودم تتو ارتیستم و عوض کنه بهرحال این بهانه ها روی من اثری نداره!"
و در اخر هردوی انها در حال خندیدن بودند. همه چیز برای مورگان عجیب تر شد. چگونه لونا هنوز درحال خندیدن است و دستش را بر بازوی او گذاشته است؟ چه ادم های عجیبی. مورگان در سرش بازهم حرفی زد.
لونا رویش را به سمت مورگان کرد و با دست او را نشان داد:" انجاست شارلوت. تتو ارتیست جدیدت."
حالا شارلوت داشت به او نگاه میکرد و لبخند هنوز بر لبهاش بود. سرش را تکان داد و جلو امد. دستش را به سمت مورگان دراز کرد و گفت:" من شارلوتم از دیدنت خوشحال شدم."
و به همین سادگی. مورگان دست او را فشرد و متقابل گفت:"مورگان. خوشحال شدم."
نتوانست لبخندی بزند، نتوانست نگاهش را زود بگیرد. بالاخره موفق شد و سرش را چرخاند و دستگاه را به دست گرفت و مشغول تنظیم ان شد.
شارلوت لباسش را دراورد و روی تخت خوابید. حالا مورگان میتوانست باند بسته شده روی سینه‌اش را ببیند. پس دختر بود.

   "Free in share, vote & comment"

mellow|ملایمWhere stories live. Discover now