نگاهی به اطراف انداخت و با ندیدن کسی به سمت قصر تابستونی حرکت کرد،با رسیدنش محافظارو دید که جلوی در اقامتگاه هوسوک ایستاده بودن،کلاه شنل رو پایین تر کشیدو جلوتر رفت.
"از طرف پادشاه پیغامی براشون دارم"
"نشونیت"
استین ساعدش رو بالا زدو با نشان سلطنتی منتظر موند،یکی از سربازها در اتاق رو زد.
هوسوک که درحال تمیز کردن شمشیرش بود،اون رو کنار گذاشت و اجازه ورود داد،پشتش به اون بود ولی جونگ کوک هنوزم با دیدن بدن ورزیدش لبش رو میگزید."هوسوک..."
زمزمه وار صداش زد ولی همونم مصادف شد با تپش های قلب هوسوک.چقدر دلش میخواست دوباره اوای قشنگشو بشنوه،با بهت و نگرانی برگشت،ارزو میکرد اون یه رویا نبوده باشه.
"جونگ کوکا!"
با دلتنگی گفت و قطره اشکی از گوشه چشمش پایین افتاد،سمتش دوییدو تو اغوش محکمش دفنش کرد.
"خدای من...خدای من..."
گونه هاش خیس شدن و صورت پسرو قاب گرفت،جونگ کوک نمیتونست تو چشماش نگاه کنه،تو چشمای کسی که یه زمانی دوسش داشت و الان به یکی دیگه دل بسته.
هوسوک بوسه های ریزی روی صورتش گذاشت و میخواست لبای حجیمشو ببوسه ولی پسر سرشو برگردوند."فر... فرصت زیادی ندارم هوسوک."
هوسوک دلخور شد ولی سری تکون دادو ازش فاصله گرفت،میدونست جونگ کوک اصلا مشتاق دیدارش نبوده و الانم بخاطر این اینجاست که مواخذش کنه.
"چرا اینجایی؟"
همونطور که انتظارش میرفت.
"مگه قرار نبود هر موقع من خبر بدم کارارو شروع کنی؟!بودنت اینجا هم برای من خطرناکه هم خودت."
"اتفاقا تا من اینجا باشم کسی نمیتونه بهت اسیب بزنه."
هوسوک اروم بیان کردو تو چشماش خیره شد.
"هوسوک تو نمیفهمی.این همه مدت با چه زجری مخفی کاری کردم تا سرم نره،اونوقت تو با اومدنت داری گند میزنی به همه چی!"
"به چی؟جونگ کوک به چی؟! به رابطه تو و پادشاه!؟نترس کاری نمیکنم که باعث شه هرشب ازش لذت نبری..."
با صدای نسبتا بلندی گفت و پسر با بهت بهش نگاه میکرد.
"چ... چی؟!"
هوسوک فهمیده بود،چطور انتظار داشت فرد باهوشی مثل اون نفهمه؟
"برو جونگ کوکا.برو و مراقب خودت باش..."
روش رو برگردوند تا پسر،چشمای اشکیشو نبینه.
"هوسوک."
"برو جونگ کوک... از اولشم میدونست با اومدنت اینجا از دستت میدم..."
جونگ کوک چشماشو فشردو لبشو گزید.
"متاسفم."
با شرمندگی زمزمه کردو از اتاق خارج شدو اون قطعا نمیدونست با این وضعیت تمام دنیای هوسوک رو خراب کرده!
.
.
.
.باد خنک به صورتش میخورد،لا به لای موهاش میرفت و اونارو نوازش میکرد.ذهنش درگیر بود،شب قبل که جونگ کوک از پیشش رفت،بهش ثابت شد که به دست اوردن دوبارش غیر ممکنه!
پادشاه و ملکه رو دید که داشتن قدمزنان راه میرفتن و لبخندی روی لب داشتن،حق داشت.جونگ کوک حق داشت که عاشق تهیونگ بشه،وقتی که با نگاه جذابش بهت خیره میشه.شاید برای ثانیه های طولانی یا چتد دقیقه.شاید بخاطر چشمای گیراش... لباسایی که همیشه توش میدرخشه... قلبش میتپید،دستی روی سینش گذاشت و نگاهش رو از تهیونگ گرفت،نمیدونست ولی شاید اون لحظه حتی به فکر انتقام از جونگ کوک افتاد!"اوه... فرمانده!"
ملکه با اشتیاق صداش زدو مرد،با لبخندی به سمتش برگشت،تعظیمی کرد.
"ملکه."
تهیونگ با دیدن هوسوک لحظه ای ایستاد،شاید بخاطر موهای تمام بازش که ناشی از شمشیر زنی کمی نمناک بود،یا لبای سرخ وسوسه امیزش.
هوسوک تعظیم دوباره ای براش کردو نگاهشو بهش دوخت،عجیب بود.حسی که از تهیونگ میگرفت خیلی عجیب بود!
"خسته نباشید فرمانده."
زمزمه وار گفت و لبش رو تر کرد.
"ممنون سرورم."
"فرمانده،دوست دارم شمارو امشب به اقامتگاهمون دعوت کنم.نظرت چیه عزیزم؟"
تهیونگ درحالی که دستپاچه شد،لبخند خجالت زده ای زد.
"بله حتما تشریف بیارید فرمانده!"
هوسوک نگاه متعجبشو بین اون دو چرخوند،گلوشو صاف کردو کمی خم شد.
"آه خیلی ممنون ملکه.حتما!حتما میام."
ملکه لبخندی زد،درحالی که تهیونگ به این فکر میکرد چی باید بپوشه!
"پسمنتظرتونیم فرمانده!"
"بله."
چند دقیقه ای به صحبت گذشت و فرمانده تا قصر همراهیشون کرد.
.
.
.
.از حوضچه بیرون اومدو با حوله ای بدنش رو خشک کرد،بعد از گرفتن خیسی موهاش،اونارو شونه ای زدو با پوشیدن لباسی به رنگِ ابیه تیره،شمشیرش رو برداشت و از اتاقش خارج شد.
تهیونگ نگاهی به خودش توی ایینه انداخت،چشماش رنگ لباسش که مشکی رنگ بود رو گرفته بود و ملکه برعکس.لباسی زیبا به رنگ سفید داشت،موهاش رو روی یکی از شونه هاش ریخته بودو مشغول چیدن وسایل صرف چای بود.
با صدای سرباز که ورود هوسوک رو اعلام میکرد،زن از روی صندلی بلند شدو کنار تهیونگ ایستاد،قامت فرمانده از چهارچوب نمایان شدو احترامی به پادشاه و ملکش گذاشت.
"خیلی خوش اومدید فرمانده!"
"ممنون از دعوتتون."
تهیونگ احساس خفگی میکرد،قلبش با شدت به سینش میکوبید و این... این قطعا عادی نبود!
هر دفعه هوسوک رو میدید بیشتر از قبل توی زیباییش غرق میشد و یا حتی حریص تر برای بدست اوردنش!اون هوسوک رو به دست میاورد.به هر قیمتی که بود... فرماندش رو مال خودش میکرد!
YOU ARE READING
𝐖𝐨𝐥𝐟 Vhope
Romance🐺N͏a͏m͏e͏: Wolf ⚔C͏o͏u͏p͏l͏e͏: V͏h͏o͏p͏e͏,Vkook,Hopekook 🐺G͏e͏n͏r͏e͏: R͏o͏m͏a͏n͏c͏e͏,S͏m͏u͏t͏,Angst,Historical ⚔W͏r͏i͏t͏e͏r͏: Sana Gray 🐺A Part Of Fiction: 《"به من نگاه کن..." با لحن ارومی دستور داد. هوسوک لحظه ای به خرافات افسانه دچار شد اما نبا...