🐺9🐺

466 105 27
                                    

چند ماه بعد...




با ضربه های پی در پی ای که به در میخورد سرشو از روی میز بلند کرد،این بیدار شدن ناگهانیش باعث شد اخم غلیظی روی پیشونیش بشینه و ثانیه ای بعد صدای دادو فریاد های معشوقش رو بشنوه!
اون حتی صداش رو از صدفرسخی هم‌میشناخت.

با بهت بلندشدو درو باز کرد،به محضش پسر جلوی پاش افتادو شونه های ظریفش از شدت گریه های میلرزید.

"سرورم نتونستیم جلوش رو بگیریم..."

نگاهی به سربازا انداخت و جونگ کوک رو بلند کرد.

"نذارید کسی وارد بشه."

پسرو تو اغوشش گرفت و داخل برد،روی صندلی نشوندشو چتری هاشو کنار زد.صورتش سرخ بودو قطرات اشک روش روون،لباش رو بوسید و نوازشش کرد.

"چیشده جونگ کوکا؟"

با لحن نگرانی زمزمه کرد.

"سر... سرورم..."

هقی زدو پیراهن مرد رو فشرد.تنها کاری که میتونست برای رفتن هوسوک انجام بده همین بود.این نقشه ماها توی ذهنش رژه میرقت و نتونست برای اجراش صبر کنه،مخصوصا که مطمئن بود پادشاه،روی معشوقه هاش حساسه.

بنابراین بهترین نقشه،برای خارج کردن هوسوک از این بازی بود!

"چیشده عزیزم؟..."

پاهاش رو نوازش کرد و گونش رو بوسید.

"اون... اون..."

"کی؟"

اخمی کردو منتظر موند،جای کبودی های روی گردنش توجهشو جلب کرد.

"گردنت چیشده؟!"

غرید و بازوهاشو گرفت.

"اون... میخواست بهم تج..."

"کییی؟!؟!؟"

فریاد زدو پسرو تکون داد،جوری که اشکاش شدتش بیشتر شد.

"فر... فرمانده... من... من داشتم به قصر میومدم که... صدام زدن و خواستن براشون دمنوش ببرم اما... اما..."

لبش رو گزیدو منتظر واکنش سرورش موند،جونگ کوک به معنای واقعی تو نقشش فرو رفته بود!

"چ... چی؟!"

با بهت زمزمه کردو دستاش شل شدن،امکان نداشت،امکان نداشت هوسوک همچین کاری کنه!

"نه... نه..."

سرشو تکون دادو بلند شد.

"نه... نههه!!!!"

فریاد زدو چنگی به موهاش انداخت،جونگ کوک ترسیده بودو میلرزید،اگر لو میرفت صد در صد دیگه زنده نمیموند!

ولی از طرفی این حجم خشم ناگهانی تهیونگ براش عجیب بود چون اون مرد همیشه سعی میکرد در اوج عصبانیت خونسرد باشه.

𝐖𝐨𝐥𝐟 VhopeWhere stories live. Discover now