part 2

2.3K 354 63
                                    

این داستان: تاتا، کوکولو لو بیشتل دوست داله یا دیمینی لو؟

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

این داستان: تاتا، کوکولو لو بیشتل دوست داله یا دیمینی لو؟

کوکولو با اخم کیوتی به بازی تاتا و دیمینی توی باغچه‌ی مهدِکودک خیره شد و از شدت عصبانیت تند تند پستونک صورتی‌اش رو مکید.
اصلاً از اینکه دیمینی این‌قدر با تاتا جونش صمیمی بود، خوشش نمی‌اومد و همیشه سعی می‌کرد یک‌جوری رابطه‌ی دوستانه‌ی اون دو رو بهم بزنه.
کوکولو چهار دست‌وپا و هِن‌هِن کُنان به سمت تاتا که در حال گذاشتن بستنی تو دهن دیمینی دیو صفت از نظر اون بود، رفت.
تاتا با دیدن کوکولوی عزیزش که چهار دست‌وپا می‌کرد و از شدت گرما عرق صورتِ تپلش رو خیس و موهاش رو به پیشونی‌اش چسبونده بود، به سمتش رفت.
کوکولو با دیدن اومدن تاتا به سمتش، بی‌حرکت شد و دست‌هاش رو باز کرد تا مثل همیشه تاتای عزیزش با بغل کردنش زحمت بقیه راه رو بکشه.
تاتا با مهربونی زیر بغل کوکولو رو گرفت و بغلش کرد و کوکولو سریع دست‌ها و پاهای کوچولوش رو دور گردن و کمر پسرِ بزرگتر حلقه کرد.
تاتا از سنگینی کوکولو نفس لرزونی کشید و با احتیاط به سمت دیمینی که اخم کرده بود، رفت.
دیمینی به محض رسیدن تاتا کنارش با حرص گفت:
×این بچه بلده راه بره چرا نمی‌زاریش زمین تا خودش بیاد؟

تاتا، کوکولوی عصبی رو روی زمین گذاشت و تا خواست جوابی به سوال دیمینی بده، کوکولو پستونکش رو تُف کرد و به سمت دیمینی پرید و لُپ سرخ و آویزونِ پسر رو گاز گرفت.
دیمینی با حس تیزی دندون‌های کوکولو جیغ بلندی کشید و تاتا از ترس توبیخ شدن دوباره‌اشون توسط عمو هوبی به سمت کوکولو رفت و به زور اون رو از دیمینی جدا کرد.
دیمینی به محض جدا شدن پسر بچه ازش جیغ دیگه‌ای کشید و دست کوچولوش رو روی محل گاز گرفتگی گذاشت.
تاتا با ترس سعی کرد دست دیمینی رو از لُپش جدا کنه اما نتونست.
-دیمینی جونم! عسلِ من، بزار لُپت رو ببینم خوشگلم.

دیمینی جیغ بلندتری زد و خودش رو توی بغل تاتا انداخت.
تاتا این‌بار با اخم به سمت کوکولوی بغض کرده برگشت و برای اولین بار سرش داد زد:
-این کارها چه معنی می‌ده، جانگ‌کوک؟ چرا هردفعه یک بلایی سر دیمینیِ مظلومِ من می‌آری؟

کوکولو که برای اولین بار صدای فریاد و اسم اصلی خودش رو از زبون تاتای عزیزش شنیده بود با صدای بلند زیر گریه زد.
تاتا بدون اینکه توجه‌ای به کوکولوی گریون و دل‌شکسته بده دوباره با لحن سرزنشگرش گفت:
-من دیگه تو رو دوست ندارم، جانگ‌کوک! دیگه نمی‌خوام عشق اولم تو باشی، از این به بعد فقط قندِ عسلِ من دیمینی هستش!

tatakokolominiWhere stories live. Discover now