🧛🏻‍♂️ part:1🧛🏻‍♂️

748 105 26
                                    

😉♥️

_مطمئنی میخوای اینکارو کنی؟! 

+آره بخدا...دستم خالیه واقعا بهش احتیاج دارم آجوشی...خواهش میکنم بزارین برم...التماس میکنم...

_مگه تو بچه داری بلدی؟! لوهان برو کنار نزار تو دردسر بیوفتم...

+آجوشییی مگه طرف نگفت حتما دنبال بیبی سیترِ پسر میگرده؟! خب اینجا بغیر من کی دیگه میره براش؟! توروخدااااا...پول شهریه امو بابا نمیده اگه پولشو ندم ترم بعدم رو هواست...شما که میدونین من چقد دوست دارم رشته امو...

_واسه همینم گفتم به حرف خانوادت گوش کن و هر چی اونا میگن انجام بده...

+من عکاسی دوست دارم، بابام میگه دکترشو و مامانم میگه معلم، دقیقا باید به چند قسمتِ کوفتیِ دیگه تقسیم بشم تا بتونم خواسته های تک تکشونو انجام بدم؟!

_میخواستم کارو بهت بدم ولی چون بی ادبی کردی منصرف شدم...

+رئیسسسس توروخدااااا...

مرد بعد چشم غره ای از اتاقِ کارش زد بیرون و پسرِ بیچاره رو تنها گذاشت .

لوهان چنگی لای موهاش انداخت و با حرص به اطراف چشم دوخت .

از بس این چند وقته کارای پاره وقت انجام داده بود در شُرف از دست رفتن بود، اون اصلا مَردِ بنایی و کارگری نبود!! 

این کارِ کوفتی رو باید هر جوری که میشد مال خودش میکرد، هم تو خونه ای بود هم آسون، مگه مراقبت از یه بچه کوچولو چه سختی داشت؟! اون داداش کوچولوی گودزیلای خودش رو بزرگ کرده بود، مسلما از پس این بچه هم برمیومد .

با استرس و عجله لابه لای کاغذ های روی میزِ کارِ آقای کیم رو گشت و بالاخره اون فرمِ لعنت شده رو پیدا کرد .

سریع مُهرِ پیرمردِ بدبخت رو که تو کشوش بود بیرون کشید و پایینِ صفحه کوبیدش .

با استرس و دست هایی که میلرزید خواست برگه رو تا کنه که با ورودِ ناگهانیِ کیم به اتاق، مچاله اش کرد و تو کیفش چپوند .

پیرمرد با سوظن به پسری که لبخندِ احمقانه ای به لب داشت نگاه کرد و سمتِ کمدش راه افتاد .

لوهان تو این فاصله فوری مهر رو پرت کرد تو کشو و درش رو نصفه نیمه بست .

+هیییی...حالا که کارو بهم نمیدین مجبورم دوباره برم سر اون ساختمونِ لعنتی...بیچاره دستای نازم...کلی زخم شدن...

با لب های موچ شده نالید و دوباره اه زاری کشید اما بلافاصله از اتاق زد بیرون و پیرمرد رو که دلش داشت به رحم میومد شوکه کرد .

با تمام سرعت از ساختمون زد بیرون و خودش رو به لب جاده رسوند و برای اولین تاکسی که دید دست بلند کرد .

ماشین جلوی پاش متوقف شد و لوهان سریع سوارش شد .

با استرس نفسش رو بیرون داد و به ساختمونِ در حال کوچک شدن نگاهِ آخری انداخت .

🧛🏻‍♂️a real manhwa🧛🏻‍♂️      [کامل شده]Where stories live. Discover now