هری وارد راهرو ممنوعه شد
و بدون اینکه اطلاعی داشته باشه وارد چه بازی شده سمت در مشکی رنگ رفتاگه هری میدونست با باز کردن اون در وارد چه دنیایی میشد هیچوقت اینکارو انجام نمیداد ، البته شاید ، شاید بازهم تو این زمان قرار میگرفت انجامش میداد
دستشو رو دستگیره در گذاشت و بازش کرد
و در کمال تعجب در قفل نبود برای اخرین بار به راهروی خالی نگاه کردوارد اتاق شد ، برعکس انتظارش اونجا فقط یه اتاق خواب معمولی بود ، هیچ چیز غیر عادی داخل اتاق نبود
کمد سفید رنگی که یکی از در هاش با اینه قدی پوشیده شده بود رو به روی در اتاق بود
و سمت راست به صورت افقی تخت تک نفره ای قرار گرفته بود و سمت چپ کتابخونه کوچیکی قرار داشت
هری متوجه در باز بالکن شد ، با خودش فکر کرد که میتونه اتاق یکی از خدمتکارا باشه ، ولی حساسیت راجب این اتاق و درک نمیکرد
هری همینطور وسط اتاق وایساده بود و تصمیم گرفت از اتاق خارج بشه به سمت اون یکی در بره
اما قبل از اینکه بره قاب عکسی توجه اشو جلب کرد
با دوقدم بلندی که برداشت به کتابخونه رسید و قاب عکس و برداشتتو اون عکس یه خانواده بود و هری خوب میدونست اونا کی میتونن باشن ، لئوناردو و همسرش کنار هم وایساده بودن و پسر بچه ای تو بغل داشتن
هری قاب عکس و نزدیک تر برد و با تعجب به اون عکس نگاه کرد ، پسر دیگه ای کنار پای لئو وایساده بود ، و مطمعن بود که اون زینه ولی اون پسر بچه تو بغلش
اون کی میتونه باشه
*اینجا چه غلطی میکنی
هری بخاطر سوپرایزی که شده بود پرید و قاب عکس از دستاش رها شد و به تیکه های کوچیک و بزرگ تقسیم شد
ساعت ده صبح بود که لیام با درد شدید پاش از خواب پرید
با ناله ای که از بین لب های نیم بازش رها شد رو تخت نشستلیام با گیجی اطراف اتاق و نگاه کرد ، متوجه٫ نبود اون پسر شد نفسشو با صدابه بیرون فرستاد
باند پاشو باز کرد و با ناراحتی به مچ پاش که الان قرمز و متورم شده بود نگاه کرد
لیام خوب میدونست اون فقط پیچ خوردگی درجه یکه و خطری براش نداره فقط راه رفتن براش سخته
اول تصمیم گرفت یه دوش بگیره چون بخاطر اتفاق دیشب بوی سکس و تشخیص میداد
![](https://img.wattpad.com/cover/265694952-288-k134162.jpg)
YOU ARE READING
راز(mystery)
Fanfictionجانی_تصمیم درست همینه لئو ، زین و لیام باید ازدواج کنن درسته زین گند زده بود ، خبرنگارا عکسش و هنگام ورود و خروج از گی کلاب نیویورک گرفته بودن و این خبر همه جا پخش شده بود و جانی از اب گل الود ماهی میگیره ، پسر کوچیکش که به قول خودش مایه ننگش بود و...