[زندان]

51 10 0
                                    


__________                         

‏تو سرزمینی که سالهاست هیچکس خبری از آزادی نشنیده، کنار دریاچه شب‌ها درهای زندان رو باز میکرد و پا برهنه پا به فرار میذاشت.
تا وقتی پاهاش خاک‌ نم زده‌ی کنار دریاچه رو حس نمیکرد لحظه‌ای صبر نمیکرد.
کنار دریاچه درست مثل یه فرشته زیبا بدنش رو به رقص وادار میکرد.

‏بعد از مدت کوتاهی اگر نگاهش میکردی متوجه نمیشدی کنترل بدنش تو دست های خودشِ یا به دست باد!
بدنش به هر سمتی کشیده میشد، پاهاش زمین رو آزادانه لمس میکرد و باد به موهاش چنگ محکمی میزد.
هر بار از دیوارهای سیاه قصر پا به فرار میذاشت تا لحظه ای توی این حبس ابدی آزادی رو پیدا کنه.

‏صدای پدرش که هر بار بهش گوش زد میکرد و رویاهاش رو براش ممنوع میکرد توی گوشش زنگ میزد
" کدوم شاهزاده‌ی با وقاری بدنش رو مثل دخترهای ظریف تاب میده و شروع به رقصیدن میکنه ؟"
سرزنش‌ها و طعنه‌ها و تحقیر‌ها حتی از دیوارهای بلند قصر هم براش دردآور تر بودن.

‏حتی اگه دست و پاهاش رو با قفل زنجیر
می‌بستن تا زمانی که میتونست تو ذهنش هم تصور رقصیدن رو داشته باشه شاد بود.

آسیب جسمی و زندانی شدن در برابر آسیب هایی که هر روز مثل ناخون های شیطانی به روحش کشیده میشد ذره ای با هم قابل مقایسه نبودن.

‏اون هر شب غافل از اینکه کسی پشت درخت‌ها نشسته و اون رو از اول تا اخرین باری که به بدنش پیچ و تاب میده تماشا میکنه، میرقصید و میرقصید
انگار خداست !
پرسفون، درست مثل اون دختر حس نرمی و انعطاف میکرد.
وقتی از نفس افتاد و روی زمین دراز کشید
ریه هاش حجم زیادی از اکسیژن رو طلب میکرد

‏همونطور که سر میچرخوند تا اطراف رو نگاه کنه متوجه گل زیبایی شد، اینقدر اون گل زیبا بود که برای دیدنش بلند شد و چهار دست و پا به سمتش رفت تا نوازشش کنه،
اونجا بود که عرق سردی رو درست پشتش حس کرد
وقتی دستش رو سمت گل دراز کرد متوجه شد کسی پشت درخت‌ها شد، جوری بدنش خشک‌ شده بود و ترسیده بود

‏" نکنه پدرش فهمیده و واقعا حالا قرار بود به قفل و زنجیرکشیده بشه "

درست زمانی که اومد پا به فرار بزاره و دست از افکار پریشونش کشید و حتی زیبایی گل رو هم نادیده گرفت،
آدم پشت درخت نزدیک‌تر اومد و نور مهتاب چهره اش رو روشن کرد

– نترس من باهات کاری ندارم.


____________________

[پایان قسمت اول]

Dance with me | با من برقصWhere stories live. Discover now