🔸️Priest's Secret: Ch5🔸️

4.9K 689 141
                                    

--------
- صداتونو نمی شنوم ملت؟ حباب های من کجان؟

با این حرف چا یون سریع توی شیء شمشیر مانند مقابلش فوت کرد و لحظه ای بعد کلی حباب دور تهیونگ رو گرفته بود. 
امروز تولد اون بود و این یعنی روز پادشاهی جناب کیم تهیونگ، روزی که بقیه حتی بیشتر از حالت معمول برده حلقه به گوشش می شدن.

صدای موزیک حسابی بلند بود و مادر و پدر تهیونگ هم با کل توانشون همخونی می کرد و دست می زدند تا صدای شاه پسرشون در نیاد. حقیقتاً آقای کیم تا وقتی که تهیونگ رو اینقدر خوشحال و دور از حالت افسرده اش می دید حاضر بود تا آخر حنجره اش رو پاره کنه و آهنگ بخونه و سوت بزنه.
هنوزم صحنه ای که پسرشو توی وان خیس از خون بغل کرده بود از جلوی چشمش پاک نمی شد و این که می دید تهیونگ توی این تعطیلات تابستونی اینقدر خوشحال تر شده واقعا دلشو گرم می کرد که دیگه قرار نیست همچین چیزی ببینه و حس کنه.

تهیونگ که تاج طلایی رو روی سرش داشت و وسط نشیمنی که با بادکنک و ریسه های تزئین شده بود داشت می رقصید بلند با آهنگ همخونی کرد.
اینقدر رقصیده بود و بقیه رو مجبور کرده بود باهاش برقصن و براش حباب بزنن، وقتی به قسمت کیک رسیدند همه از کت و کول افتاده بودن. کیکش یک کیک یه طبقه شکلاتی بود چون تقریبا همه به جز تهیونگ از کیک خوششون نمی اومد و از اونجایی که اینجا مهمونی هم برای دعوت نداشتند لازم به گرفتن یک کیک بزرگ نبود.

شمع های نوزده روی کیک بودند و تهیونگ قبل از فوت کردن، دستاشو جمع کرد و چشماش رو بست تا آرزو کنه.

"خدایا لطفاً این تابستون به خوبی بگذره و خون آشام ها جونگ کوک یا منو نخورن!"

بعد از فوت کردن شمع همه دست و سوت زدند و لحظه ای بعد کادو هاشو گرفت. پدرش براش لپتاپ بسی گرونی که دوست داشت، مادرش چاپ اول چهار تا از کتاب های مورد علاقه اش که به طرز غیرقابل باوری اندازه صد سال عمر داشتند و خواهرش با پول تو جیبیاش براش ایرپاد های مدل جدید رو خریده بودند. تهیونگ به هر کدومشون یه بغل تشکر آمیز داد و بعد از ساعتی کیک خوردن و صحبت، همه به اتاق هاشون متفرق شدند و تواقف کردند تا نشیمن رو فردا تمیز کنند. البته شاه تهیونگ با استفاده از دلیل محکم "تولدمه" از همون اول اعلام کرد که کمک نمی کنه و بعد به اتاقش فرار کرد.
وقتی در رو پشت سرش بست کش و قوسی به بدنش داد و تاجشو از روی سرش برداشت. عجیب بود که جونگ کوک نیومد... اون روز قبل بهش گفته بود که تولدشه و این که الان نیومده بود یه جورایی دلخورش کرد!

اخمی روی پیشونیش نشوند و توی دلش غر زد:

" چرا باید ناراحت بشم که؟ ما رابطه ای نداریم. فقط یکم ور رفتن برای سرگرمیه..."

جونگ کوک بهش گفته بود طلسمشو برداشته و با این حال تقریبا هر شب اینجا بود و تهیونگ هنوزم با کله شقی اینو پای خوش گذرونی و وقت گذروندن می ذاشت‌.

📛[𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕 𝐒𝐡𝐨𝐫𝐭 𝐒𝐭𝐨𝐫𝐢𝐞𝐬]📛Where stories live. Discover now