🖤Never Talk [OneShot]🖤

7K 643 130
                                    

کاپل: کوکوی

ژانر: رمنس، انگست، روانشناسی، لیتل اسمات

رده سنی: +16

- سلام. الان خونه نیستم، لطفا برام پیغام بزارید تا در اسرع وقت جوابتونو بدم.

قطره اشکی از گوشه چشمش چکید. قلبش مثل گنجشک ترسیده ای به سینه اش می کوبید و دستای لاغرش آروم می لرزیدند. صدای بیپ تلفن رو که شنید بین هق های خفه شده اش زمزمه کرد:

- هیونگ... هیونگ لطفا بیا دنبالم... دیگه نمی خوام... اینجا بمونم... جونگ کوک... اون... اذیتم می کنه...

صدای قدم هایی ‌که نزدیک می شدند رو که شنید، اشکاشو پاک کرد و تلفنو سر جاش برگدوند. نفس عمیقی گرفت و دستشو محکم و سریع گاز گرفت. درد بدی که توی تنش پیچید باعث شد تا ترسش رو فراموش کنه و بدنش از لرزیدن بایسته.
و بعد اون توی قاب در ایستاده بود.

با یه شلوار خاکستری و موهایی که توی پیشونیش ریخته بودند. چشماش نیمه باز بودند و لب های خیسش نشون می دادند که تازه مسواک زده.

همیشه همین بود. هنوز بیدار نشده و با چشمای باز نشده می رفت مسواک می زد که بتونه ببوستش. با بالاتنه ای برهنه درحالی که به عضلاتش کش و قوس می داد به سمتش اومد و لبخند کوچیکی زد:

- صبح بخیر هلو.

صداش می کرد هلو. می گفت همیشه بوی هلو می ده... ولی تهیونگ نه از شامپو بدن هلو استفاده می کرد نه عطر. پس احمقانه بود.
ولی سعی کرد لبخند بزنه. با تمام احساساتی که درونش داشتند جوش می زدند هم سعی کرد به اون جونگ کوکی که صبح الطلوع بیدار می شد و برای بوسیدنش مسواک می زد و هلو صداش می کرد لبخند بزنه.

- صبح بخیر جونگ کوک.

صداش آروم بود‌‌. می خواست خوشحال تر به نظر بیاد، ولی همین که پس لرزه های هق زدنش توی صداش هویدا نبودند هم جای شکر داشت.
جونگ کوک دستای بزرگشو دور کمر پسر حلقه کرد و سرشو به شونه پسر کوتاه تر تکیه داد.

- همم...

عطرشو عمیق نفس کشید. هلو.
بعد سرشو بالا گرفت تا بوسه صبگاهی رو روی لبای پسر کوچیک تر بکاره. نگاهش برای لحظه ای روی زخم سرخی که گوشه لب های لرزون پسر کوچیک تر بود لنگر انداخت و بعد بوسیدش. نرم، لب زیرینشو مکید و آروم زخمشو لیس زد. مثل یه گرگ پشیمون که سعی داشت زخمای یارشو با لیس زدن خوب کنه... ولی گاد تهیونگ فقط می خواست جیغ بکشه.
آروم ازش جدا شد فقط برای این که روی لباش آروم زمزمه کنه:

- ببخشید... متاسفم...

تهیونگ می خواست سرش داد بزنه و بگه نمی بخشتش یا اینکه بگه داره دروغ می گه... بگه جونگ کوک واقعا متاسف نیست...
ولی بود. متاسف بود‌. بغ کرده بود. از صداش معلوم بود. از جوری که داشت لباشو محکم به هم می فشرد و به خودش اخم کرده بود.
پس تهیونگ کاری رو کرد که تهیونگ کوچولوی عاشق و احمق درونش دستور داد بکنه.
صورت جونگ کوک رو آروم با دستاش قاب کرد و لبخند کمرنگی زد.

📛[𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕 𝐒𝐡𝐨𝐫𝐭 𝐒𝐭𝐨𝐫𝐢𝐞𝐬]📛Where stories live. Discover now