𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟗♟

98 20 7
                                    

-درد...
واقعا تعریفم از این کلمه سه حرفی چی میتونه باشه؟
برای من درد همیشه یه محرک برای شروع کردن بوده؛ من میدونم این دنیا چطور بازی میکنه...
میدونم چطور دست هارو عوض میکنه و با غرور از بالا بهم نگاه میکنه،
درد یعنی شروع... با درد همه چیز شروع میشه، حتی برای به دنیا اومدن هم درد میکشی، برای همه چیز درد میکشی و درد یه نماد از زندگیه، از نفس کشیدن... چون صرفا هیچ چیزی با درد به پایان نمیرسه...!
Park.jimin

***

دستی به شکم زخمیش کشید، چه اتفاقی افتاد...؟
جریان خون توی بدنش شدید تر شده بود و این رو به راحتی حس میکرد، توی گلوش مزه خون رو حس میکرد و خون روی بدنش باعث میشد احساس گزگز شدن بکنه، ضربان قبلش بیشتر و بیشتر میشد... اون داشت میمرد؟!

دست رو سمت گوشی موبایلش برد، نباید میمرد، نه... نباید... هنوز... کلی وقت داشت...
گوشی موبایلش رو توی دستش
گرفت و روی زمین سر خورد؛ با دست های آغشته به خون شماره اش رو گرفت و چندبار روی دکمه بلندگو ضربه زد و صدای بوق توی کوچه خلوت و تاریک اکو شد.

"الو؟ جیمین کجایی؟!" میتونست توی صداش نگرانیش رو حس کنه، از خودش بخاطر اینکه همیشه اون رو به زحمت مینداخت متنفر بود.

"جک... موقعیتم رو پ- پیدا کن..." حتی نمیتونست حرف بزنه، دهنش به شدن خشک شده بود و گلوش مزه خون میداد.

"چی؟! لعنتی چرا تنها رفتی! نفس بکش جیمین، نفس بکش الان میام دنبالت!"
"نمیخوام... نمیخوام بمیرم..." و اشکی از گوشه چشمش چکید. از مردن میترسید، بنظرش کمدی تلخ زندگیش همین بود:" قاتلی که از مرگ میترسه."

"نمیمیری! نمیزارم بمیری!" صدای بهم خوردن کلید های لپ‌تاپ و بعد صدای عصبیش که درخواست آمبولانس میکرد رو میشنید.

"درد دارم..."

"میدونم... لطفا طاقت بیار گوشی رو قطع نکن دارم میام جیمینم... دارم میام!"

نگاهی به اطراف کرد:" اینجا کسی نیست... تو... تو خیابون اصلی... یه تک تیراندازه... زد... اون منو-...زد..."
"حرف نزن! دارم میرسم بهت فقط چند دقیقه دووم بیار با اورژانس تماس گرفتم."

خواست حرفی بزنه اما دیگه صدایی از هنجره اش خارج نمیشد، سرش سنگین تر شده بود و جریان خون توی بدنش شدید تر شده بود و بلعکس تمام اورگان های بدنش... قبلش دیگه از تپیدن خسته شده بود!
"جیمین؟!..."

"لعنت بهت!" داد زد و گوشی رو قطع کرد، با تمام سرعتش میدوید و توجهی به خس خس های ریه اش نداشت، نمیزاشت بمیره، اون پسر موبلوند زیادی برای مردن زیبا و با ارزش بود!

***
-تو برای مردن زیادی دوست داشتنی بودی و من برای اینکه بزارم بمیری زیادی عاشقت بودم...
-Jackson.W

***
تهیونگ نگاهی به رنگ موهای جدیدش کرد و دستی توشون کشید، نسکافه ای... دیگه رنگ مشکی موهاش رو نداشت، موهاش روبه بالا سوق داد و نگاهی به صورتش کرد، کبودی گونه اش که از مبارزه ی آخرش با الا به جا مونده بود دیگه توی چشم نمیزد. حالا بدنش نسبت به قبل خیلی ورزیده تر شده بود و حرکاتش کند نبود.

دوهفته... دوهفته ی پیش از کارش استعفا داد و برگه ی آرزوهای قدیمیش رو به دست جئون داد، دوهفته پیش دفتر "افسر کیم تهیونگ" رو بست و حالا فقط خودش وجود داشت البته بازم اسم پدرش هم دنبالش اومده بود "کیم تهیونگ، پسر کیم مین جونگ"

نفس عمیقی کشید، توی دوهفته اخیر خیلی چیز هارو فهمیده بود، اینکه پدرش دقیقا چه نوع اسنادی از دولت توی اختیار داره و چرا اونا دنبالشن.

به گفته ی الا ته تمام داستان ها ختم به فردی میشه که "رئیس" خطابش میکنن و یه فرد دولتی.
عملا هیچ خبری از بیرون نداشت و این کلافه اش میکرد... دوهفته بود که کسی جز الا رو ندیده بود، نزدیک به یک ماه و نیم بود که به خونه اش سر نزده بود و تمام اینا بهش فشار میوردن، هنوزم خبردار ترین بی‌خبر بود!

با رسیدن به سالن نگاهی به اطراف کرد و دستی از پشت سر روی شونه اش نشست.
کیم به محض حس کردن دستی روی شونه اش چرخید و خواست لگدی به فرد پشت سرش بزنه اما دختر ژاپنی به سرعت جاخالی داد.

"میبینم خیلی پیشرفت کردی!" و لبخندی زد.
"بعد اینکه مجبورم کردی تا خود صبح باهات مبارزه کنم و تیراندازی کنم اره... کلکات دیگه قدیمی شد الا!" و نیشخندی زد.

الا با لبخند سری تکون داد:" از روزای اولی که اومدی اینجا خیلی پیشرفت کردی تهیونگ..."
"خب وقتش نیست؟"
دختر جا خورد، به چشم های تیره پسر نگاه کرد:" وقت چی؟"

"وقت اینکه بهم بگی چه خبره و من دقیقا برای چی باید دوهفته کوفتی اینجا میبودم و تمرین میکردم و ارتباطم با دنیای بیرون کاملا قطع بود؟ حس میکنم شبیه یه احمق دارم دور خودم میچرخم و بقیه دارن بازیم میدن!" تن صداش کنترل شده بود ولی آمایا( اسم اصلی الا) خوب متوجه حرص مدفون توی صداش شده بود.

"همین امروز متوجه میشی چه‌خبر شده کیم."
نگاه هردو به سمت جئون کشیده شد.
جانگ کوک همونطور که پالتو مشکی رنگش روی شونه هاش بود سلانه سلانه از پله های باشگاه پایین میومد، موهای مشکی رنگش همراه با اون کت و شلوار مشکی و بلیز سفید، از اون یه فرد دیدنی ساخته بود.

تهیونگ نگاهش به موهای تیره جئون جلب شد، آخرین بار موهاش قهوه ای روشن بود و حالا انگار جابه جا شده بودن... اون موهای روشنی داشت و جئون موهای تیره رنگ.

جئون همونطور که دستش رو توی جیب شلوارش میبرد نگاهی به ظاهر تغیر کرده تهیونگ کرد، خوشگل بود!
تنها کلمه ای که بین میلیون ها کلماتش میتونست بهش نسبت بده "خوشگل" بود.

پلکی زد و قیافه مصممش رو نگه داشت:" باید باهم حرف بزنیم، بنظرم دیگه وقتشه همه چیز رو بدونیم." پالتوش رو از سرشونه اش پایین اورد و روی دستش انداخت، سمت صندلی آخر سالن رفت و روش جا گرفت.
الا با دیدن رفتار جانگ کوک ضربه ی آرومی به بازوی تهیونگ زد و اون همراه خودش کشید.

"میشنوم." پسر بزرگتر با حالت ساده ای گفت و گوشاش رو تیز کرد.

" رئیس متوجه همکاری من با تو شده-"
"چی؟!" الا با نگرانی وسط حرف پسر پرید.
جانگ کوک لبخند محوی به صورت دختر زد:" جای نگرانی نیست، اما مشکل اصلی ما-" خواست حرفش رو ادامه بده که گوشی موبایلش زنگ خورد، نگاهی به اطراف کرد و دکمه سبز رنگ رو لمس کرد:" بله؟"

"جئون جانگ کوک؟"

با شنیدن اسم کاملش اخمی کرد:" شما؟"

"من جکسونم، آشنای جیمین، اون میخواد شمارو ببینه."
با یادآوری جیمین هیونگش اخم هاش رو باز کرد:" آدرسی که میتونیم هم رو ببینیم برات اس ام اس میکنم." و فوری گوشی رو قطع کرد.

از جاش بلند شد و به چشم های تیره و خمار افسرسابق نگاه کرد:" ازت میخوام برگردی خونت، تمام چیزی که نیاز داری رو بردار، هر چیزی که حس میکنی بهش نیاز داری، بعدش با الا برو به آپارتمان من و اونجا بمون."

تهیونگ اخمی کرد:" تو کجا میری؟ یادته که هنوز بهم یه چندتا توضیح بدهکاری؟"
سری تکون داد:" یادمه کیم..."
پالتوش روی دوشش انداخت و به سمت دختر برگشت:" باید برم یه نفر از آشناهای قدیمیم رو ببینم، تو با تهیونگ برو."

آمایا دستی به شونه جانگ کوک کشید:" برو."
همونطور که داشت از سالن خارج میشد بدون اینکه سرش رو برگردونه لب زد:" راستی کیم! رنگ موی جدید بهت میاد!" و با لبخندی که تاحالا کسی به چهره اش ندیده بود از سالن خارج شد.

***

آلمان- لایپزیک- ساعت 1:00 بامداد

𝐑𝐔𝐍 ♟Where stories live. Discover now