𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟓

58 15 1
                                    

-قدرت...
این دنیا شبیه جنگی میمونه که آدم ها برای رسیدن به جایگاه بالا باید براش تقلا کنند؛ توی این جنگ بیرحمانه ممکنه گاهی اوقات کسایی رو قربانی خودت کنی که هیچ قصدی برای آسیب به اونا نداشتی، اما اون لحظه و موقعیت تورو مجبور میکنه که شبیه فرشته مرگ بالا سر افرادی ظاهر بشی که هیچ وقت دوست نداشتی برای آسیب به اونا اقدامی بکنی.
حالا که به چند سال گذشته نگاه میکنم...
من روی کوهی از اجساد قلمرو پادشاهیم رو بنا کردم، مرگ توی رگ های من مثل خون جاری شده... فرزندان منم مثل من توی ریشه اشون مرگ رو دارن، آه! البته که اون پسر کمی فرق داره...
-Boss
***

کره شمالی- هتل رویانگ- سال 1996


نوزاد تازه متولد شده تمام راهرو های هتل رو از گریه و صدای جیغش پر کرده بود، فقط چند ساعت از زمان متولدش شدنش گذشت که پدرش اون رو به همچین مکان منفوری اورده بود.
از زمانی که به دنیا اومده بود فقط یک وعده ناقص شیر خورده بود و هنوز هم از فضا غریبی که اونجا بود میترسید. بوی مادرش رو حس نمیکرد و این بیشتر احساسات و منطق کودکانش رو اذیت میکرد.

مرد نوک انگشت سبابه اش رو به چشم های گریون و بادومی پسرش کشید.
انگشتش رو به امتداد صورت تپل و سفید نوزاد کشید:" تو خردی از سمت شرق کشوری... یه نوری... نوری که باید با خاموشی عجین بشه تا بتونه زنده بمونه..."
نوزاد با کشیده شدن انگشت پدرش به صورتش، پوست حساسش به قلقلک افتاد و باعث شد میون گریه هاش و صورت غمگینش کمی بخنده.
مرد با دیدن خنده پسرش، چشم هاش رو برای مدتی طولانی بست:" نمیتونم تورو هم همراه خودم به کشتن بدم، پدر خوبی نیستم، در واقع یه پدر افتضاحم بچه... اینجا قراره سختی های زیادی بکشی ولی توهم خون من توی رگ هاتِ، به زودی برای کشتن من برمیگردی... اینو مطمئنم اما... بابا رو ببخش...!"

چیز هایی که به نوازد توی آغوشش میگفت، یکسری کلمات بی سر و ته از اعماق قلبش بودن، اون ماهیچه تپنده توی سینه اش میخواست حرف هاش رو به پسرش برسونه اما، منطق و عقل توی سرش دیگه از بقیه فرمان برداری نمیکردن؛ قلبش برای مدت ها بعد گفتن اون کلمات دوباره به خواب طولانی رفت.

" وانگ یونگ!"
مرد چینی دستی به کت و شلوارش کشید و جلوی رئیس ایستاد:" بله قربان؟"
مرد از جاش بلند شد و نوزاد توی آغوشش رو به وانگ یونگ داد:" اتاق بالا رو براش درست کن، تا زمانی که درکی از شرایط نداره اونجا نگهش دار و بعد اون رو وارد خوابگاه بقیه بچه ها کن. من براش یه پرستار میفرستم، حواست رو جمع کن که هیچ کس نباید متوجه بشه که کیم نامجون، پسر رئیس هتل رویانگه!"

وانگ یونگ نگاهی به چهره بد خلق پسر کرد و بعد نگاهی جدی به رئیس کرد:" من تمام ملازمات رو انجام میدم رئیس، این راز همینجا و برای همیشه دفن شد."
مرد سری تکون داد:" حالا ببرش."
***

بیمارستان مرکزی سئول- بخش عمومی- ساعت 18:00 عصر

با سردرد بدی چشماش رو باز کرد و نقی زد، دهنش کاملا خشک شده بود و گلوش بهم چسبیده بود؛ این باعث میشد نتونه حتی کلمه ای حرف بزنه.
سمت راست پهلوش گزگز میکرد و تمام بدنش خشک شده بود:" از این به بهتر نمیشد!"

دستش رو تکون داد اما با صدای برخورد دستبند فلزی به گوشه تخت عصبی دستش رو چندبار تکون داد و بعد از دیدن اینکه تقلاش بی نتیجه‌اس  لعنتی به شانسش فرستاد، اون زندانی بود و توی زندان چاقو خورده بود! خب این برای جئون جانگ کوک یه دستااورد عالی بود اما به چه قیمتی؟ آه درسته! به قیمت اینکه فقط ماهیچه قرمز رنگ توی سینه اش تمام عقل منطقش رو برای یه پسر مو نسکافه ای زیر سوال برده.
"محض رضای خدا جانگ کوک..."
چشم هاش رو بست و سعی کرد افکارش رو تمرکز کنه، رئیس به زودی متوجه نقشه ای که کشیده بود میشد و جانگ کوک از این میترسید که نتونه وقت لازم رو برای تهیونگ و بازی آخر بخره. مشکلی با زخمی شدن نداشت اما نمیخواست تمام این تلاش ها بی ثمر بمونه.

با باز شدن در نگاه خمار و سیاهش رو به دکتر داد.
"اوه، پس بلاخره بعد از دوروز بهوش اومدی، حالت چطوره؟" گوشی پزشکیش رو از گردنش بیرون کشید و مشغول معاینه پسر شد.
" خوب." با صدای خشدار و گرفته ای لب زد و خشم هاش رو از سوزش گلوش بست، آب میخواست.
دکتر بعد از معاینه کردن مردمک چشم هاش با چراغ قوه کوچیکش، از کنار تخت لیوان آبی برداشت و بالشت پشت سر جانگ کوک رو درست کرد:"حتما تشنه ای."

جانگ کوک با دستی که سرم بهش وصل شده بود، لیوان آب رو گرفت و تمام محتویات رو یک نفس داخل گلوش فرستاد.
دکتر جوون با دیدن ولع بیمارش لبخند گرمی زد:" کلیه ات آسیب ندیده اما بدنت حساس شده چون چاقویی که باهاش ضربه خوردی یه تیکه شیشه خیلی تیز بوده... برای همین بدنت عفونت کرده."

جانگ کوک لیوان آب رو از لب هاش فاصله داد و نگاهش رو به دکتر داد:" تو ترسیدی؟" با لحن آرومی گفت و به چشم های دکتر زل زد.

پزشک با شنیدن حرف جئون یکه خورد و بعد لبخند عصبی زد:" چرا همچین سوالی میپرسی؟"
" مردمک چشم هات میلرزن و از وقتی منو دیدی ساق دستت رو میخارونی... با پاهات روی زمین تیک گرفتی و از همه مهم تر،"
اشاره ای به سیبک گلو برجسته دکتر کرد:" هرچند ثانیه یکبار آب دهنت رو قورت میدی."

دکتر دستی پشت گردنش کشید:" تو... تو خیلی-"
"باهوش؟ ریز بین؟ مهم نیست، احتمالا میدونی برای چه جرمی افتادم زندان و حالا ام ازم میترسی؛ طبیعت آدمیزاد ترسیدنه."
" گفتن توی حموم با یسری دعوات شده."
نیشخندی زد و سعی کرد بیشتر بوی ترس دکتر رو که توی اتاق پخش شده بود به مشامش بکشه:" هوم... چیزی راجع به از کار افتادن غدد های عرق میدونی؟"
" یه نوع اختلال ژنتیک نادر... درد فیزیکی رو حس نمیکنی..."

جانگ کوک زبونی به لب های ظریف و صورتی رنگش کشید:" بعضی از افراد توی زندان با همین اختلال کلی پول درمیارن، قاچاق  و فروش مواد توی زندان کلی درامد داره."

دکتر خواست حرفی بزنه که نگهبان جلوی در وارد اتاق شد:" درباره چی حرف میزدید؟" با لحن مشکوکی پرسید.

جئون لحن بیخیالی به خودش گرفت:" نکنه ازم انتظار داری به یه پزشک پشنهاد بدم؟"
سرباز اخم هاش توی هم کشید:" مثل اینکه حالت خوب شده که اینقدر راحت زبون درازی میکنی!"

دکتر گوشی پزشکیش رو دور گردنش انداخت:" امشب رو اینجا میمونن و فردا مرخص میشن، آنتی بیوتیک هایی که بهش میدم رو لطفا مصرف کنه. روزتون بخیر."
جانگ کوک نگاه آرومی به یونیفورم سرباز انداخت و دوباره یاد تهیونگ افتاد:" مسخره اس..."

***

اداره پلیس مرکزی سئول- اتاق بازجویی

سه‌جین نگاهی به ریخت و قیافه زن جوان کرد و بعد روی صندلی فلزی نشست:" نام؟"
" بیول، کیم بیول."
سرهنگ سری تکون داد:" توی پرونده ات نوشته که مشمول یکسری جرائم سایبری شده اما این فقط یک طرف قضیه هست..." نگاه تیزش رو به چشم های قهوه ای زن داد:" تو چی هستی؟ یه چیزی شبیه غول چراغ جادو قاتل؟"

زن خنده لطیفی سر داد:" شاید... ولی من فقط یکبار به علاالدین قصه فرصت میدم نه سه بار!"

سه جین سری تکون داد:" بزار یکم جرم هات رو مرور کنیم. بیا تو!"
با دستور سه جین، دونگ سون، مسئول بخش کامپیوتری اداره وارد اتاق بازجویی شد و کنار سرهنگ ایستاد.

"میتونی جرم های سایبری بیول- شی رو برام شرح بدی؟"
دونگ سون سری تکون داد و بعد به صورت زن نگاه کرد:" توی اینترنت فضایی هست که بیشتر توی دیپ وب  ازش استقبال میشه، راهرو هایی هستن که مردم توی اون ها حضور دارن اما به عنوان یک کارکتر، اگه بینشون برگردی میتونی انواع قاتل ها، دستفروش های مواد و یا حتی مزدور هارو توش پیدا کنی؛ اوایل این فضا کاملا امن بود ولی بعد گذشت یکسری تغیرات این فضا مجازی دیگه استقابل چندانی ازش نشد و بعد از اونم به بخش تاریک اینترنت انتقال پیدا کرد."

سرهنگ سری تکون داد و مستقیم توی چهره زن نگاه کرد تا کوچکترین حرکت صورتش هم زیر نظر بگیره:" ادامه بده."

" شکایت ها از یه خانم شروع شد، و بعد همینطور بالا گرفت و بعد آدرس یه فردی رو توی این فضا بهم ارجاع دادن، وقتی رفتم سراغش تونستم پیداش کنم..."
سه‌جین دستش رو بالا اورد:" تا همینجا کافیه... ممنونم از توضیحاتتون."

دونگ سون سری تکون داد و بعد از چند لحظه دوباره اتاقک فلزی شاهد جدال چشم های سرهنگ و غول چراغ جادو بود.
سه جین دوباره به حرف اومد:" با انجیل آشناییت دارید خانم کیم؟ من دارم؛ یه زمانی حتی میخواستم کشیش بشم..." خندید و بعد ادامه داد:" میتونی فکرشو بکنی... یه قطعه هایی داره، کتاب خروج تثنیه 20: آیه 5 و 6 ... من خداوند، خدای تو هستم، خدای غیوری هستم، عذاب پدرانی که با من دشمنی کنند بر سر فرزندان نیز خواهد آمد... ما که همچین چیزی رو نمیخواهیم؟! درسته خانم کیم؟" و نیشخند سرهنگ با دیدن مردمک های لرزون و چهره رنگ پریده زن پررنگ تر شد.

"من... شما نمیتونید با- با همچین چیزی من رو مورد فشار قرار بدید این- این خلاف قوانین!"
سه جین خنده پر تمسخری کرد و لبش رو لیسید:" اینجا قانون خود منم، عذاب تویی  لاقا من همکاری نکنی... لازمه ادامه اش رو بگم؟"

"اون اون فقط 17 سالشه...!"
" چه اهمیتی داره؟"
" من باید به چی اعتراف کنم؟ بگید! فقط التماس میکنم... به پسرم کاری نداشته باشید..." صداش لرزید و بعد بغضش ترکید.

سه جین نگاهی به اشک های بی رنگ زن کرد که چطور از پرتگاه چشمش به پایین سر میخورن:" بیا از پرونده قتل آقای نامدونگ صحبت کنیم."

زن لیوان آب روی میز رو برداشت و برای فرو بردن سکسکه اش کمی از آب رو نوشید:" من توسط یه زن دیگه هدایت میشدم... اون قرار های ملاقات رو ترتیب میداد و من... منم دستور میگرفتم تا به  لاقا تبا اون افراد برم... بعد- بعد من قربانی مورد نظر مشتریم رو میگرفتم و مکان مورد نظر مشتری هم آماده میکردم... همه ی... همه ی مشتری ها یکساعت وقت داشتن تا با روش های دلخواه خودشون شخص مورد نظرشون رو شکنجه بدن، ما گاهی حتی شکنجه گر مخصوص هم داشتیم تا اگه... اگه طرف دوست نداشت دست هاش آلوده بشه فقط  اون دستور بده و آدم ما کار براش انجام بده..."

زن شروع به بازی با انگشتاش کرد:" من فقط یه وسیله ام... میدونم جرم کردم اما من به پولش نیاز داشتم، شوهرم ترکم کرده و نمیتونم از پس مخارج بچه هام بربیام... اگه- اگه برم زندان اونا بی سرپرست میمونن..." دستاش روی صورتش گذاشت و شروع به زار زدن کرد.

سرهنگ خواست حرفی بزنه اما با باز شدن در و وارد شدن افسر پلیسی اخم های توی هم کشید:" چیزی شده؟"
افسر پلیس سلام نظامی به ارشدش داد:" قربان! از طرف فردی به اسم مین نامه دارید، کسی با لباس شخصی اومد و این-"
"بسه... میام بیرون."
از جاش بلند شد و به چهره گریون زن نگاه کرد:" گریه کردن رو تمومش کن... گزارشت ثبت میشه... سعی کن اسم یا آدرسی از اون زن به یاد بیاری، اینطوری میتونم یه فکری به حال تو و بچه هات بکنم، پسرت هم به کانون اصلاح تربیت میفرستم."

سرهنگ با بیرون اومدن از اتاقک بازجویی پاکت سفید رنگ رو از دست افسر گرفت و به سمت اتاقش حرکت کرد.
بخاطر شروع شدن برف و هوای سرد و سوز دار دسامبر، اتاقش دم کرده بود و هواش موجب میشد حالش بد بشه پس بعد از اینکه پاکت روی میز گذاشت به سمت پنجره رفت، اون رو باز کرد تا سوز و سرما سئول وارد اتاقش بشه و از هوای دم دار اتاق خلاص بشه.

پاکت نامه رو با تیغه کوچیکی باز کرد و به محتوای داخلش نگاه کرد، مشخصات فردی به اسم بیون هیون‌جه با عکسی از خودش... کلید کوچیک رو از پاکت بیرون أورد و بعد لبخند زد:" همیشه از صندوق امانات بانک استقاده میکنی..."

گوشی موبایلش از توی کشو بیرون أورد و به یکی از افرادش زنگ زد:" تهیونگ کجاست؟"
" وارد محله اینچئون شده به سمت محله چینی میره."
"هوم... نرو توی محله چینی ها، اونجا خطرناکه. برگرد مقر."
"چشم قربان."
بعد از قطع شدن تماس، گوشی روی میز پرت کرد و به سقف سفید دفترش نگاه کرد:" کیم تهیونگ... پسر عمو عزیزم... داری خودتو توی لجن غرق میکنی، اون جئون باهات چیکار کرده...؟"
از فکر اینکه اگه جئون یه دختر بود و تهیونگ عاشقش میشد خنده اش گرفت:" اه بیخیال... از جئون حرومزاده بعید نیست که یه همجسباز باشه اما تهیونگ؟ ... مسخره اس."

***

-اشتباه...
دنیا با اشتباهات آدما چرخ میخوره و همین اشتباهاته که قصه زندگی هر شخص رو از دیگری متمایز میکنه...
اولین دلیل اشتباه هر شخص، میتونه فکری باشه که هروز عین خوره به جونش میوفته، اون حس رضایت از تصمیمی که فکر میکنیم با اجرا شدنش ممکنه زندگیمون کمی از این حالت راکد و یکنواخت خارج بشه و شکل دیگه ای بگیره.
زندگی و اشتباه مثل زوج پیری میمونن که از ازدواجشون به شدت پیشمونن اما نمیتونن از هم جدا بشن چون دیگه بدون هم معنی نمیدن.
اشتباه رو میشه مثل یه ماده روون مثل آب دونست، ما همیشه آب رو به عنوان مایعی از حیات و وجودش رو به عنوان سرچشمه پاکی و پاکیزگی میشناسیم اما آب صرفا همه چیز رو درست نمیکنه، گاها گند میزنه به همه چیز.
اشتباهات هم همینن یه نوع متغیری که فرمول ریاضی خاصی برای به دست اوردن احتمال خطاش وجود نداره، اشتباهاتی که توی زندگی میکنیم و باعث میشه که زندگیمون ساخته بشه، زندگیمون خراب بشه یا در اکثر موارد زندگی رو از گندآبی که هست بدتر کنیم و تبدیل به باتلاقی کنیمش که دیگه هرچی بیشتر برای دست کردنش دست و پا بزنیم، بیشتر توش فرو بریم، تا جایی که نفس های آخر رو بکشم و بمیریم.

زندگی... این معادله پیچیده که فکر نمیکنم کسی تونسته باشه تابه حال اون رو حل کنه...
زندگی همواره توی گذشته و آینده توی حرکت بوده...
احساساتی مثل شادی و غم به عنوان چاشنی زندگی استفاده میشن و عشق... سه حرفی که فکر میکنم منو برده خودش کرده...
طناب زرد رنگش رو دور کمرم پیچیده و من رو توی جاده بی انتها خودش مثل برده ای میکشه... شاید هیچ وقت نباید به اون دوتا تیله سیاه رنگ نگاه میکردم، شاید هیچ وقت نباید به ناهنجاری زندگیم بیشتر از یه بلا و مصیبت نگاه میکردم...
من اشتباه کرده بودم! خوب میدونستم که این حسی که توی وجودم هست یه تغیر شیمیایی مسخره اس که من رو وادار میکنه همیشه بهش فکر کنم...
اه... فکر کنم خیلی احمقم، من یه احمق به تمام معنام...!!
من عاشق ناهنجاری زندگیم شدم؛ عاشق قاتل خودم... عاشق جئون جانگ کوک...!
-Kim.T
***

بیمارستان مرکزی ججو- بخش عمومی

یونگی یقه پیراهن سفیدش رو توی تن لاغرش مرتب کرد و دستی به موهای نیمه چربش کشید؛ ظاهرش به هیچ عنوان شبیه یه سیاستمدار نبود  و حتی نوع حرف زدنش هم تبدیل به یه پیرمرد 60 ساله شده بود، سه روز از مرگ پسرش گذشته بود و اون نتونسته بود به ملاقات همسرش بره. حق هم داشت، اون یه شوهر نالایق بود، لیاقت همسر مهربونی مثل هیوری رو نداشت.

هیچ وقت از نگرانی هاش راجع به مسائل کارش بهش نگفت تا مثل یه عوضی خودخواه فقط آرامش همسرش رو داشته باشه.
روز هایی که هیوری تقریبا التماسش میکرد تا کمی باهاش درباره نگرانی هاش حرف بزنه، اون عین یه آدم پست بحث رو عوض میکرد و سعی میکرد با شادی های لحظه ای دل همسرش رو به دست بیاره.

شاید اگه همون اول بهش درباره رئیس و تهدیداتش هشدار داده بود الان پسرشون هنوزم توی رحم مادرش مشغول زندگی کردن بود.
شاید اگه میگفت... لعنت به این کلمات پر از افسوس!

سونگ هی با پاکتی از خوراکی وارد راهرو بیمارستان شد و نگاهی به چهره آشفته برادرش کرد:" چی شده؟ هنوز نمیخواد تورو ببینه؟" با دلسوزی گفت و نگاهش رو به کیسه خریدش داد تا با نگاهش بیشتر از این برادرش رو معذب نکنه.

یونگی سری به نشونه تکذیب تکون داد و چنگی به موهای قهوه ای رنگش زد:" حق داره..."
" توهم به اندازه اون ناراحتی..."
" اون کسی بود که پسرمون رو توی وجودش حمل میکرد، اون کسی بود که با موجود درونش خو گرفته بود... من فقط یه عوضی بودم که خانواده ام رو تنها گذاشتم و پیش زنم نبودم..."

سونگ هی لب گزید و خرید هاش رو توی بغلش بالا کشید:" برو خونه، لباسات رو عوض کن، من تقریبا دوساعت اینجام، هیون‌جه اوپام اینجاست... لطفا برو خونه و دوش بگیر."

یونگی سری تکون داد و هیستریک از جا بلند شد، بوی عرق گرفته بود و وضعیتش آشفته بود، با موندن اونجا، اونم با اون حالش چیزی عوض نمیشد. به سمت راهرو بیمارستان قدم برداشت و از بیمارستان خارج شد.

ماشینش رو دید، با قدم های بلندش سوار شد و لب زد:" بریم خونه."
راننده کلاه روی سرش رو پایین کشید و بدون حرفی ماشین رو به حرکت دراورد.
***

سئول- دسامبر2017- مقر یاکوزا

پسر مو نقره ای دست هاش رو دور کمر پسر حلقه کرد و چونه اش روی شونه های پهن پسر گذاشت:" خسته شدم..."

جین لبخنده محوی روی صورتش جا داد:" بازی تازه شروع شده، از چی خسته ای؟"
"روحم خسته شده..."
"متوجه ام، اما من روحی ندارم که خسته باشه."
نامجون یک تای ابروش رو بالا دادو کمر جین رو بیشتر به خودش نزدیک کرد:" چطور؟"

" کشتمش... مثل بقیه چیزا..."
"مثل عشقت به من؟"
با شنیدن این حرف از نامجون تنش لرزید، اون واقعا احساسش رو نسبت به  نامجون کشته بود؟ اون هرچیزی رو که نمیتونست داشته باشه رو به درک واصل کرده بود... احساساتش به نامجون هم همینطور بود؟

*فلش بک- هتل رویانگ سال 2012

بوسه روی لب های قلوه ای پسر گذاشت و محکم بغلش کرد:" من، من نمیدونم این احساس درسته یا نه اما... من خیلی دوست دارم..."

جین با شنیدن کلمات مقطع نامجون لرز شیرینی به دلش افتاد:" ما فقط هم رو دوست داریم..."
نامجون حلقه دستاش رو دور شونه های جین محکمتر کرد:" آره من فقط تورو خیلی دوست دارم... حتی بیشتر از جانگ کوک و جیمین... بیشتر از خودم!"

جین به زور از آغوش نامجون بیرون اومد و دستی به صورتش کشید:" بعد از هیجده سالگی از هم جدا میشیم... دنبالم بگرد... اون موقع بهتر میتونیم تصمیم بگیریم." لبخندش رو پاک کرد و بوسه سطحی و ناشیانه ای روی لب های نامجون بجا گذاشت.

هتل رویانگ جای عشق نبود، جای نفرت و پلیدی بود و اون احساس، اون جوونه کوچیک با حرف های پسر بزرگتر توی دل نامجون شکست...!
باید بیخیال میشد؟

" من و تو روزی دوباره همدیگه رو ملاقات میکنیم... امیدوارم چرخ سرنوشت طوری به گردش درنیاد که اینبار من عشق تورو سطحی بدونم..."

*فلش فروارد


𝐑𝐔𝐍 ♟Where stories live. Discover now